در پاسخ به آقای مدیر زندان اوین!

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

بی پرده بگویم. پس از خواندن متن اظهارات شما خنده ام گرفت، و نیز دلم برایتان سوخت، چرا که حتی شما نیز که سرپرست زندان اوین هستید هنوز خبر ندارید که در قسمت های مختلف زندان اوین سلول های جورواجور انفرادی همچنان پابرجا هستند و هر روزه از زندانی هایی پذیرایی می کنند که توسط محافل و محاکم امنیتی قضایی با اتهامات ناروشن ِ سیاسی امنیتی مواجه می شوند.

پس با این ترتیب اگر شما نمی دانید سلول های انفرادی در کجای زندان ِ تحت سرپرستی تان بنا شده، من آدرس شان را به شما می دهم:

از دروازه ی زندان که داخل شدی، یکراست برو جلو، از کنار ساختمان قضایی که عبور کردی می رسی به ساختمان اداری زندان، همان جا که روبرویش ساختمان تشخیص هویت (که در بین زندانی ها به ساختمان کارت عکس مشهور است) بنا شده. جلو تر برو. به ساختمانی می رسی که قرنطینه نام دارد. داخل قرنطینه نشو، چرا که بوی تعفن اتاق هایش آزارت می دهد. باز هم جلو تر برو. نمی دانم آیا هنوز آن دروازه ی بزرگ کنار اتاقک کوچکی که توسط سرباز ها نگهبانی می شد پابرجاست یا نه؟ فرقی نمی کند هنوز باشد یا نه. باید جلو تر بروی. دویست قدم جلوتر سمت راست، درست پشت دیوار های بلند ِ آجری رنگ، ساختمان بازداشتگاه سپاه (که به بند 2 سپاه مشهور است) بنا شده. این ساختمان نو ساز در جوار ساختمان قدیمی ای بنا شده که سال ها پیش محل نگهداری زندانیان روحانی بود.
من در اسفند ماه سال 1380 به مدت یک ماه در این بازداشتگاه محبوس بودم. همزمان با من حشمت الله طبرزدی و علی افشاری و یکی دو نفر از زندانی های مرتبط با پرونده ی نظرسنجی از جمله عباس عبدی نیز در آنجا محبوس بودند. ما در سلول انفرادی نگهداری می شدیم. سلول من 2 متر درازا داشت، و از پهنا نیز یک دست جا داشت. یعنی 2 متر در 1 و نیم متر. این مساحت با مساحت 12 متری که شما گفتی جور درنمی آید. وقتی دراز می کشیدم پاهایم به در می رسید. درون سلول بجز یک لیوان و بشقاب چیز دیگری نبود. برای رفتن به دستشویی زندانبان می آمد در را باز می کرد، رو به دیوار پشت به او چهار زانو می نشستیم روی زمین تا او بتواند چشم بند را دور سرمان حلقه کند و گره اش بزند. سپس از روی زمین بلند می شدیم و پا برهنه، بطوری که کسی صدای پایمان را نشنود، از دالان های تنگ می گذشتیم تا به توالت برسیم. کارمان که تمام می شد، زندانبان مي آمد برمی گرداندمان به سلول و در را پشت سرمان می بست. اگر کسی دلپیچه می گرفت واویلا!
در این جایی که برایت تشریح کردم نه روزنامه وجود داشت و نه کتاب و تلفن و تلویزیون و ملاقات و وکیل و بقیه ی امکاناتی که شما از آن خبر داده اید!
حالا از درون این بازداشتگاه بیرون بیا تا ببرمت به محیط دیگری از زندان که باز هم سلول انفرادی دارد و سلول هایش شبیه سوئیت نیست!
بهداری زندان را که بلدی. روبروی بهداری بند 350 بنا شده، و بند نسوان نیز کمی آنطرف تر قرار دارد. برو داخل کوچه سمت راست. در امتداد ساختمان 350، روبروی تاسیسات و آهنگری ساختمانی با نمای آجری و پنجره های پوشیده شده از ورقه های آهن، که جداره های تنگش رو به آسمان است بنا شده است. اینجا ساختمان 209 است. همان ساختمانی که مدتی قبل نمایندگان مجلس را به درونش راه نداده بودند. حالا نمی دانم شما را به درون این ساختمان راه داده اند یا نه؟ اما برای ورود به داخل ساختمان باید چشم بند بزنی، و در یکی از اتاق ها لباس هایت را دربیاوری لباس های زندان را تنت کنی و دمپایی پا کنی. سیاهه ای از سوالات جلو ت گذاشته می شود، باید پاسخشان را بنویسی، که چشم هایت چه رنگی ست و وزنت چقدر است و از اینجور چیزها. بعد نگهبان می آید دستت را می گیرد، از پله ها بالا می روید، از تودرتوی دالان ها می گذرید. داخل یکی از دالان ها جلو در ِ سلول متوقف می شوی، نگهبان قفل در ِ سلول ِ را باز می کند تا تو به درونش بروی. در پشت سرت قفل می شود. حالا تو اجازه داری چشم بند را از روی چشم هایت برداری. چند لحظه طول می کشد تا چشم هایت به نور سلول عادت کند. و حالا چشم هایت در فضای خفقان بار ِ سلول گشوده می شود. اگر به این فضا عادت نداشته باشی، یک آن تنت به لرزه می افتد. اما نگران نباش خوب می شوی. یعنی عادت می کنی. یعنی پس از آن که روی زمین نشستی و ساعت ها به چهار دیوار سلول زل زدی و حرکت سوسک ها و مورچه ها را تعقیب کردی، می پذیری که چاره ای نداری عادت کنی به 2 متر جایی که به تو داده اند تا منکوب بشوی. تا یادت برود انسانی. که تو انسانی؟ نه دیگر انسان نیستی. یعنی باید یاد بگیری انسان نباشی. در این حالت باید ذهنت را از خاطره ها پاک کنی تا دلت تنگ نشود، تا روحت آزار نبیند. حتی نباید روح داشته باشی. باید یاد بگیری که جسمی تهی از روح هستی. جسمی که فقط باید غذا بخورد تا زنده بماند، حتی زیاد مهم نیست برای چی زنده بمانی، فقط باید زنده بمانی، همین. به فضای بیرون از زندان فکر نکن. به زن و بچه ات فکر نکن. به مادرت فکر نکن. به دوستانت فکر نکن. به زندگی ات فکر نکن. یاد بگیر به هیچ چیز جز سلول ات فکر نکن. چون اگر غیر از این باشد باید بروی بنشینی جلو دوربین!
پس باید به خانه ی کوچک ات عادت کنی. به تنهایی عادت کنی. به زمان تغییر ناپذیر خروج از سلول برای رفتن به توالت عادت کنی. به مقدار آبی که باید شب ها بنوشی عادت کنی. و عادت کن به خودت دروغ بگو. مثلا سلول کوچک ات را شبیه سوئیت ببین، با 12 متر مساحت، دارای سرویس حمام و توالت و غذاخوری و تخت خواب نرم. که اگر عادت نکنی، پس از گذشت 2 ماه، از بس که روی زمین سفت دراز کشیدی استخوان های پشتت تیر می کشد، و حتی شب ها مانند "ح-م" به دیوار ها مشت می کوبی، به زمین و زمان فحش می دهی. این ها همه معنی اش این است که تو نتوانستی عادت کنی به انسان نبودن. و این یعنی باید بروی بنشینی جلو دوربین!

البته اگر بازجوها دلشان خواست، می گذارند منتقل شوی به سوئیت. سوئیت ها دو سه کاریدور آنطرف تر از سلول ِ تو بنا شده. به این ترتیب که تیغه ی دیوار مابین دو سلول را برداشته اند تا سلول کمی بزرگ تر بشود. به اندازه ای که بجای 3 قدم، 6 قدم برداری تا از یک طرف سلول به طرف دیگر برسی. جز این تغییر هیچ تغییر دیگری احساس نمی کنی.
آنطرف ها شاید صدای احمد باطبی یا موسوی خوئینی را هم بشنوی؛ صبح ها که بند در سکوت محض فرو رفته، هنگام گرفتن چای.
این نوشته پایان ندارد. داخل سلولت بمان تا روز آزادیت فرا برسد. کی؟ خدا می داند! اما بیاد داشته باش کنار دستت فردی زندانی ست که 2 سال پیش به اینجا آورده شده.

قتل عام 67

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

هجدهمین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان سال 1367 در راه است.
در این باره، شعری از مریم، یک دوست و یک هم دم:
رنج کابوسهای شبانه
فریاد زدنها...
دیدن اتاقی در قعر تاریکی
تازیانه بر بدن سرد پونه ها
جیر جیر دمپایی ها
پاهای ورم کرده .. سیاه شده.. خون آبه ها...
فریاد ها ..فریاد ها..
رنج دیدن اشکهای آرش پسر مینا
خیره در بهت و ناباوری
مامان نیامد؟ ... مامان نمیاد؟... ..که نیامد
دیدن اشکهای مادر زهره در پی جسم بیروح او
دوان و سر گردان ... دیوانه وار ...ز هر سو روان
رنج دیده شقایق های اسیر در لاله زار خاوران
باز فریاد ها.... فریاد ها....
آی آدمها .. آی آدمهای... اسیر کجائید
رنج دیدن قهقه مستانه انسانهای نقابدار
با قلبی یخزده .... مغزی قفل شده
رنج شنیدن برو بابا.. دلت خوشه ... برو خوش باش
رنج ندیدن ستاره ها .. ستاره های دنباله دار
پنجره را گشودن
ندیدن صبحی روشن ...
باز شدن گلهای اطلسی
رنج نرسیدن به مخملین شب
اختری درخشان در گستره آسمان ندیدن
ندیدن چشمهای باز ... و دستهای یار.
رنچ ندیدن اندیشه
صورتهای گریزان ز یکدیگر
در برزخ ... تنهائی..
به فکر کمدی الهی ماندن
انیشه تراژدی الهی.....و دانته
رنج کاویدن .. به جائی نرسیدن
رنج خاکسپاری خاطره ها
باز فریاد زدن .. فریاد زدن.. رنج جای گزینی واژه ها
غرق شدن انسانیت و معرفت در باتلاق جنون
دیدن مردهای هرز با چشمانی دریده
چیدن غنچه ها در تمنای زندگی خیالی
کر شدن ..کور شدن.. انسانها ..
وای انسانهای مسخ شده...
انسانهایی با نقابهای رنگارنگ
باز فریاد ... فریاد...
در اتاق دود زده تنهائیت
نگاهت خشک میشود
در باریکه ها ی خیالت گم میشوی
خود را ایکار میبینی ..
به خورشید رسیده ای..
حقیقت را یافته و از آتش سوزان
سوخته ای...
ایکار حقیقت را یافت و سوخت.

کینه از موسوی خوئینی از بابت چیست؟ / در 209 چه می گذرد؟

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

کیانوش سنجری
ksanjari@gmail.com

صبح روز جمعه 27 مرداد در پی درگذشت پدر علی اکبر موسوی خوئینی، با خواندن متن اظهارات سالارکیا معاون امور زندان‌‏هاي دادستاني تهران که به ایلنا گفته بود " دنبال تبديل قرار بازداشت موسوي خوئيني هستيم و ان‌‏شاءالله وي با تبديل اين قرار، از زندان آزاد مي‌‏شود تا بتواند در مراسم تشييع و تدفين پدر خود شركت كند" داشتیم به این نتیجه می رسیدیم که تاریخ دارد برای یک زندانی سیاسی ِ دیگر تکرار می شود. به اینگونه که با فوت یکی از اعضای خانواده، زندانی سیاسی از زندان آزاد می شود. و نیز برای این مسئله نمونه هایی در ذهنمان جستجو می کردیم، به مورد آقای عبدالله نوری برخوردیم که او پس از فوت برادرش که نماینده ی مجلس ششم بود، عفو شد و پیش از اتمام مدت حبس اش از زندان آزاد شد. و در مورد دیگر، منوچهر محمدی، که پس از مرگ رازآلود ِ برادرش اکبر در زندان اوین، بصورت مشروط و موقت از زندان آزاد شد و به زادگاهش آمل بازگشت.
اما انتظار برای آزادی موسوی خوئینی در مقابل دروازه ی بزرگ زندان اوین تا ساعت 5 بعد از ظهر روز جمعه بی نتیجه ماند، که البته در غروب همان روز باخبر شدیم ماموران امنیتی، موسوی را تحت الحفظ از زندان خارج کرده، به سر خاک پدر مرحومش برده و بی درنگ به سلول اش در بازداشتگاه 209 بازگردانده بودند.
البته برخلاف موارد گذشته که منجر به آزادی برخی از زندانیان سیاسی از زندان شده بود، موسوی تحت فشار بازجویی بسر می برده و حتی بازجویان پرونده اش اخیرا برای اعمال فشار بیشتر بر موسوی، قرار بازداشت موقت ِ وی را برای ماه سوم نیز تمدید کردند، که به نظر می رسد پرونده سازان امنیتی قصد دارند در مورد موسوی خوئینی، با هر ترفندی به خواسته ها و نیات سیاسی خود دست یابند. به همین دلیل است که حتی این نگرانی وجود دارد که بازجو ها مانند موارد گذشته با اعمال فشار، برای موسوی خوئینی نیز پرونده سازی کنند.
اما این سوال مطرح است که کینه از موسوی خوئینی از چه بابت است؟
برای پاسخ به این سوال باید به کارنامه ی موسوی در زمان نمایندگی اش در مجلس ششم رجوع کرد. در واقع به نظر می رسد موسوی دارد تاوان اجرای طرح تحقیق و تفحص و بازدید از بازداشتگاه های امنیتی خارج از نظارت و سرپرستی سازمان زندان ها – که بخشی از این اماکن در اختیار نهادها و دستگاه های اطلاعتی امنیتی موازی بوده است – را می پردازد.
و اکنون او – تا امروز 71 روز است- در همان بازداشتگاهی محبوس مانده است که سال ها پیش توانسته بود از آن بازدید کند و از پشت دریچه های کوچک سلول های تنگ و تاریک اش نگاهی به درون بیاندازد و زندانی های فراموش شده و در هم فرو رفته را ببیند و با آنها، هر چند کوتاه و گذرا، حرف بزند و ازشان بپرسد حالشان چطور است؟
و اما امروز، دیگر نمایده ی با شهامتی مانند موسوی خوئینی پیدا نیست تا پرونده ی تحقیق و تفحص از بازداشتگاه های امنیتی – که به جزیره های جدا افتاده ای شبیه اند- را از بایگانی بیرون بکشد و به جریان بیاندازد. چرا که دیگر نه اراده ای در نمایندگان مجلس وجود دارد و نه اندک نرمشی از سوی دستگاه امنیتی ِ تحت امر و سرپرستی ِ دولت مهرورزی ِ آقای احمدی نژاد!
ناگفته نماند که مدتی پیش، در هنگامه ای که اکبر محمدی، یکی از بازماندگان پرونده کوی دانشگاه در زندان، در اعتراض به وضعیت وخیم جسمی اش، دست به اعتصاب غذای نامحدود زده بود، چند تن از نمایندگان فراکسیون اقلیت مجلس از جمله اکبر اعلمی و ولی الله شجاع پوریان برای بازدید به زندان اوین رفته بودند اما آنها – به گفته ی خودشان- نه تنها اجازه نیافته بودند از بازداشتگاه 209 بازدید کنند، بلکه از رویت ِ جسم ِ در اغماء فرو رفته ی اکبر محمدی بر روی تخت بهداری زندان نیز محروم ماندند!
و اکنون این سوال مطرح است که مگر این روزها در بازداشتگاه 209 چه اتفاقاتی رخ می دهد و چه می گذرد که حتی نمایندگان مورد اعتماد حکومت نیز حق ندارند به آن محل پا بگذارند؟
نویسنده ی این نوشتار سال گذشته به مدت 111 روز، بی دلیل و بدون برهان در بازداشتگاه 209 محبوس بود. به همین دلیل می تواند حدس بزند که نگرانی دستگاه امنیتی از بابت بازدید نمایندگان مجلس از آن بازداشتگاه چیست؟
دلیل این نگرانی روشن است. حضور زندانی های شناخته شده ای مانند رامین جهانبگلو، موسوی خوئینی و احمد باطبی در سلول های کوچک در 209 که جای خود دارد، اما وجود انبوهی از زندانی های پنهان مانده و فراموش شده ای که از سوی محافل و محاکم انقلاب و دادستانی با اتهامات امنیتی ِ ناروشن و گنگ و ناعادلانه مواجه گشته و به همین دلیل ماه ها و (حتی بعضی هاشان) سال هاست که در کنج سلول ها در هم فرو رفته و بیمار گشته اند، و هر کدامشان دلی مالامال از درد و خشم و اعتراض و فریاد در سینه نهان دارند و در پی مقامی مسئولی کسی هستند تا از بی عدالتی هایی که بر آنها روا شده شکایت کنند، دلیل اصلی جلوگیری از ورود نمایندگان مجلس به آن بازداشتگاه است.
آری! در مدت 111 روزی که در سال گذشته در 209 محبوس بودم گوشه ای از فشار ها و بی عدالتی هایی که بر انسان های بی گناه روا می شد را شاهد بودم. این فشار ها و تهدید ها تا حدی بود که فردی به نام "ح – م" که 5 ماه در بازداشت موقت بسر می برد، بوسیله ی قاشق غذاخوری 2 بار دست به خودزنی زد، و در مورد دیگر، فردی به نام "ب – د" نیز که چندین ماه در بازداشت موقت بسر می برد، اقدام به دار زدن خود در سلول انفرادی اش کرد.
و در چنین فضایی بود که جوان سیه چرده ی بلوچی به نام "محمد انور" که به تازگی از زندان گوانتانامو آزاد شده بود و در بدو ورد به ایران، به 209 و به درون سلول من منتقل شده بود، شرایط زندان گوانتانامو را راحت تر و انسانی تر از 209 می دانست!
و در چنین فضایی ست که زندانی هایی مانند رامین جهانبگلو – آنطور که کیهان خبر داده است- منکوب شده و مجبور می شوند جلو دوربین بنشینند و منویات بازجوهایشان را به زبان بیاورند تا خواسته ها و نیات پرونده سازان تامین شود.
پس ما حق داریم نسبت به حال و روز افرادی مانند احمد باطبی و موسوی خوئینی و ده ها انسان دگراندیش ِ بی گناه ِ دیگری که به دلایل ناروشن بازداشت شده و در بازداشتگاه 209 زندانی شده اند نگران باشیم و آزادی شان را خواستار شویم.

دادخواست پدر و مادر اکبر محمدی

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

خطاب به کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد و نهادهای مدافع حقوق بشر و آزادیخواهان جهان

فرزندمان اکبر محمدی از صبح روز یکشنبه اول مرداد ماه در اعتراض به وضعیت خود و دیگر زندانیان سیاسی دست به اعتصاب غذای نامحدود زد و در روزهای پایانی در اعتراض به توهین ها، بی توجهی و شکنجه، اعتصاب غذای خود را بصورت خشک یعنی بدون نوشیدن آب ادامه داد. او در نهایت پس از 7 سال مقاومت در زندان در برابر ظلم و جور و بی عدالتی، شامگاه یکشنبه 8 مرداد ماه از اسارت استبدادگرایان رها شد.

شقاوت و بی رحمی تا حدی بوده که در پی به وخامت کشیده شدن وضع جسمی اکبر در پنجمین روز اعتصاب غذا، او به بهداری زندان منتقل شد اما مسئولان بی کفایت بهداری و زندان به جای رسیدگی و درمان فرزندمان، دهان او را با باند و چسب بستند و دست و پایش را به تخت زنجیر کردند تا صدای او به گوش نمایندگان مجلس که برای بازدید به زندان آمده بودند نرسد. در واقع در بهداری زندان به فرزندمان به جای رساندن دارو و سرم، سیلی و زنجیر هدیه کردند.

پس از انتقال اکبر به بند عمومی، او به هم بندی هایش گفته بود موحدی رییس بهداری زندان، مسئولان زندان از جمله عباسی رییس حفاظت اطلاعات و پاسدار حاج ناصر افسر جانشین شیفت شب را در جریان وضعیت وخیم جسمی اش قرار داده بود و از آنها خواسته بود به درخواست های اکبر پاسخ مثبت دهند در غیر این صورت او با اصرار ورزیدن در اعتصاب غذای خشک خود، از بین خواهد رفت، اما مقامات بی کفایت و نالایق زندان هشدار پزشک بهداری را نادیده گرفتند.
اکبر همچنین به هم بندی های خود گفته بود فردی به نام مومنی معاون اجرایی زندان و حاج ناصر افسر جانشین شیفت شب، در بهداری زندان به او گفته بودند که اگر اینجا مثل سگ جان بدهی توجهی به تو نخواهد شد!

همچنین پزشک زندان مدعی شده که اکبر شب پیش از مرگ، سکتهء خفیفی را از سر گذرانده بود. حال این سوال مطرح می شود که فردی که در چنین وضع وخیم جسمی بسر می برده چرا به جای بستری در بخش مراقبت های ویژه (ccu) در بیمارستان، به بند عمومی منتقل می شود؟!

و نیز ما می خواهیم بدانیم که اگر موارد مشکوکی در مرگ فرزندمان دخیل نبوده است چه دلیل داشت که جسد پاره پاره شدهء او بدون وقفه به خاک سپرده شود، آنهم در محلی که مورد توافق خانواده اش نبوده است؟

ما شکایت داریم، از بی توجهی مسئولان نالایق زندان، از عباسی مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوین، از مومنی معاون اجرایی زندان اوین و از حاج ناصر افسر جانشین شیفت شب آن زندان که به فرزندمان گفته بودند برو مثل سگ بمیر!
ما شکایت داریم از نمایندگان مجلسی که برای بازدید به زندان اوین آمده بودند، اما با وجود با خبر شدن از وضعیت جسمی وخیم فرزندمان از سوی هم بندی هایش، پیگیر ماجرا نشدند. اگر آنها مدعی هستند مسئولان زندان مانع دیدارشان با اکبر شده اند پس چرا وضعیت وخیم اکبر را در مجلس مطرح نکردند. آیا جز آن است که آنها نماینده واقعی مردم نیستند؟

ما شکایت داریم، از فردی به نام شیرنگی پزشک شیفت بهداری زندان اوین که اکبر را در حالت اغماء به تمسخر گرفت و او را با مشت مضروب کرد.
ما شکایت داریم از بزرگ نیا مسئول بند 350 اوین، چرا که پذیرفت اکبر با وجود وضع وخیم جسمی اش به بند منتقل شود.

و فراتر از همهء این ها، ما می خواهیم بدانیم به چه دلیل اکبر که با تایید سازمان پزشکی قانون کشور در مرخصی استعلاجی نامحدود بسر می برد، بیکباره بازداشت و دوباره به زندان بازگردانده شد؟ این سوال را باید از دادستان تهران آقای مرتضوی و معاون او سالارکیا پرسید! شکایت از این دو مقام قضایی حق مسلم ماست.

و حال پس از هفت سال رفت و آمد در مسیر آمل به تهران برای پیگیری پرونده فرزندانم منوچهر و اکبر - که متهمان ردیف اول و دوم پرونده جنبش دانشجویی کوی دانشگاه تهران در 18 تیرماه 1378 هستند – و پس از ارسال صد ها نامه به مسئولان سیاسی و قضایی کشور، در نهایت پاسخ آنها (هدیه شان) کشتن فرزند آزادبخواه مان اکبر در زندان اوین بوده است. و نیز دیگر فرزندم منوچهر که برای شرکت در مراسم برادرش اکبر موقتا از زندان خارج شده، از سوی ماموران نظام مورد تهدید قرار گرفته، که این مسئله نگرانی ما را افزون کرده است.

لذا ما خانواده داغدار این دانشجوی مبارز از کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد و نهادهای مدافع حقوق بشر و تمامی آزادیخواهان جهان خواستار پیگیری فاجعهء قتل اکبر محمدی در زندان اوین هستیم.
پدر و مادر اکبر محمدی

داستان دنباله دار ِ كارشكني ها: مراسم بزرگداشت اكبر محمدي لغو شد!

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

پس از ربايش پدر و مادر اكبر محمدي در بازگشت از تركيه در فرودگاه مهر آباد و كت بسته منتقل كردنشان به شهر آمل، ودر مرحله بعدي، بي درنگ به زير خاك بردن ِ جسد ِ كبود شده ي فرزند مبارزشان اكبر در ده ِ دورافتاده اي به نام چنگه ميان، و سپس جلوگيري از ورود فعالين سياسي و دانشجويي به شهر آمل براي شركت در مراسم يادبود اكبر، حالا نوبت رسيده به لغو مجوز برگزاري مراسم بزرگداشت او، كه قرار بود عصر روز پنجشنبه در مسجد النبي در امير آباد شمالي در تهران برگزار شود.
خبر لغو مراسم بوسيله ي SMS در بين دوستان و آشنايان رد و بدل مي شود. براي روشن شدن ماجرا از راهنماي تلفني ِ 118 شماره تلفن مسجد النبي را مي گيرم و به آنجا تلفن مي زنم. مردي گوشي را بر مي دارد و در پاسخ به سوال من درباره ي برگزاري مراسم بزرگداشت اكبر محمدي مي گويد مراسم روز پنجشنبه لغو شده است. او توضيح ديگري نمي دهد و تماس را قطع مي كند. به يكي از دوستان ساكن امير آباد شمالي تلفن مي زنم و از او مي خواهم برود به مسجد النبي، ببيند آيا مراسمي چيزي در آنجا برقرار است يا نه؟ ساعتي بعد او بر مي گردد و به من خبر مي دهد كه خير، خبري نبود و قرار نيست در آن مسجد مراسم اعتكاف برگزار شود.
به اين ترتيب معلوم مي شود كه خبر خبرگزاري رسمي جمهوري اسلامي (ايرنا) و سايت حكومتي ِ بازتاب دروغ محض است.
به خانواده ي محمدي در آمل تلفن مي زنم. آنها هم خبر لغو مراسم را شنيده اند. پدر داغدار خانواده گوشي را از منوچهر مي گيرد و با لحن دردمندانه اي مي گويد امروز ظهر ( چهار شنبه) فردي به نام "منفرد" كه خودش را معاون دادستان آمل معرفي كرده به منزل شان تلفن زده و با لحن هشدار آميزي گفته است منوچهر به همراه پدرش بايد فردا صبح در دادستاني آمل حاضر شوند. آنطور كه از صحبت هاي پدر خانواده ي محمدي متوجه شدم، گويا قرار بوده منوچهر براي تمديد مدت مرخصي اش روز شنبه به دادستاني آمل مراجعه كند، اما به دليل در پيش بودن مراسم بزرگداشت اكبر در تهران، دادستاني با ترفند ديگري، تاريخ مراجعه آنها را جلوتر انداخته تا خانوده ي محمدي نتوانند براي شركت در مراسم اكبر به تهران بيايند.
پس از مكالمه با پدر محمدي، يكي ديگر از بستگان خانواده گوشي را مي گيرد و مي گويد هرطور كه شده باشد خودمان را مي رسانيم به تهران. جانمان را به لب رسانده اند، عزيزمان را كشته اند اما هنوز ول كنمان نيستند!
او كه خيلي عصباني بود داشت مي گفت همراه خودم پيت نفت مي آورم، اگر نگذارند بياييم تهران، آتش مي زنم خودم را، كه تلفن قطع مي شود، يا بهتر است بگويم تلفن چي ها ارتباط را قطع مي كنند.
چند بار ديگر شماره ي منزل شان را مي گيرم اما پيغام هاي جورواجور مانند: اين شماره اشغال است، شماره ي مورد نظر در شبكه وجود ندارد، لطفا بعدا تماس بگيريد پخش مي شود. جالب اينجاست كه اين پيغام ها عموما بايد براي ارتباط هاي تلفن همراه پخش شود و نه براي تلفن ثابت! بگذريم.
بلاخره بعد از چندين بار تلاش، موفق مي شوم دوباره تماس را برقرار كنم. پدر داغدار خانواده كه مي بيند حتي اجازه ي برگزاري مراسم بزرگداشت براي فرزندش به او داده نمي شود دردمندانه مي گويد بايد اينبار نامه بنويسيم خطاب به سران سازمان كنفرانس اسلامي و شكايت ببريم از جمهوري اسلامي به آنها و بگوييم بهشان كه به داد ما مسلمان ها برسند، كه حتي نمي توانيم براي عزيز ِ از دست رفته مان در مسجد شهرمان مراسم ختم برگزار كنيم! بيايند به داد ما برسند آخر!
و دوباره مكالمه قطع مي شود.با خود مي انديشم حكومتي كه ابرقدرت هاي جهان را تهديد به نابودي مي كند مي بايست به چه ميزاني از دلهره و هراس افتاده باشد كه شبانه، خبرنگار خبرگزاري اش را مي فرستد به مسجد النبي تا خبر فوري و فوق العاده مهم ِ لغو مراسم بزرگداشت دانشجوي مبارز اكبر محمدي را از هيئت امناء آن مسجد دريافت و به سراسر جهان مخابره كند تا نكند گروهي از دوستان و آشنايان ِ آن مرحوم در مسجد جمع بشوند و ناله سر دهند!

انتقال اميد عباسقلي نژاد به بازداشتگاه 209 - آزادي داراب زند

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

انتقال اميد عباسقلي نژاد به بازداشتگاه 209

اميد عباسقلي نژاد مسئول روابط عمومي جبهه دمكراتيك ايران كه روز جمعه 13 مرداد ماه همراه با گروهي از فعالين سياسي و دانشجويي براي شركت در مراسم يادبود شادروان اكبر محمدي در پليس راه آمل بازداشت شده بود به بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات در زندان اوين منتقل شده است.

همسر اين زنداني سياسي امروز صبح با مراجعه به معاونت امنيت دادستاني تهران آگاه شد كه همسرش در بازداشتگاه 209 در اوين تحت بازجويي قرار دارد.

مقامات دادستاني به همسر اين فعال سياسي گفته اند عباسقلي نژاد اعلاميه اي به همراه داشته و به همين خاطر در در مسير شهر آمل توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شده است.

به همسر اميد عباسقلي نژاد گفته شده 15 روز ديگر براي ملاقات با همسرش به زندان اوين مراجعه كند.
همسر اين زنداني سياسي مي گويد مقامات دادستاني تلويحا به او گفته اند براي آزادي اميد عباسقلي نژاد 20 ميليون تومان وثيقه تعيين شده است.

...

بينا داراب زند آزاد شد
و در خبري ديگر از زندان اوين، در پي اتمام مدت حبس بينا داراب زند، او لحظاتي پيش (در ساعت 15:45 بعد از ظهر) از زندان اوين آزاد شد.
بينا داراب زند در سال 83 در جريان تحصن خانواده هاي زندانيان سياسي در مقابل دفتر سازمان ملل متحد در تهران بازداشت و به 2 سال زندان محكوم شده بود.

http://ks61.blogspot.com

گزارش بازداشت

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

جزئيات بازداشت در مسير آمل

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

ساعت 7 صبح امروز همراه با دانشجويان عضو سازمان دانش آموختگان ايران و تحكيم وحدت با 2 دستگاه ميني بوس از ميدان هفتم تير تهران براي شركت در مراسم ياد بود شادروان اكبر محمدي عازم آمل شديم.

در ساعت 11 در پليس راه گزنك توسط نيروهاي پليس و ماموران اطلاعات محاصره و به داخل پاسگاه پليس هدايت شديم.

در نخستين دقايق بازداشت تلفن هاي همراه توسط ماموران توقيف شد.
ماموران پليس امنيتي از همه مان بازپرسي كرده و علت عزيمتمان به آمل را جويا شدند.
مهدي هاشمي دبير تشكيلات دفتر تحكيم وحدت به مدت يك ساعت توسط ماموران اطلاعات بازجويي شد.
علاوه بر مهدي هاشمي چند تن ديگر از دوستان از جمله مريم جاويد پور و محسن صادقي نور نيز براي دقايقي توسط ماموران اطلاعات بازخواست شدند. ماموران اطلاعات به آنها هشدار دادند كه در روزهاي آينده به اداره اطلاعات احضار خواهند شد.
بازپرسي ها تا ساعت 3 بعد از ظهر ادامه يافت.
در پايان بازپرسي ها در اعتراض به بازداشت خودسرانه، از سوار شدن به ميني بوس ها خودداري كرديم و براي دقايقي در محوطه ي پاسگاه تحصن كرده و سرود اي ايران و يار دبستاني را سر داديم.
اين حركت اعتراضي خشم ماموران پاسگاه را برانگيخت.
در ساعت 4 بعد از ظهر ماموران پاسگاه ما را وادار كردند سوار ميني بوس ها شويم و محوطه ي پاسگاه را به قصد تهران ترك كنيم.
پليس براي اطمينان حاصل كردن از عدم بازگشت مجدد ما به مسير شهر آمل براي شركت در مراسم زنده ياد اكبر محمدي ميني بوس ها را تا جاده تهران همراهي و تعقيب كرد.

از سوي ديگر آگاه شديم كه برخي ديگر از دوستانمان از جمله دكتر جواد امامي، پرويز سفري، علي طبرزدي و اميد عباسقلي ن‍ژاد در پليس راه شهر آمل توسط ماموران اطلاعات بازداشت شدند تا آنها نيز نتوانند در مراسم يادبود اكبر محمدي شركت كنند.
از ميان اين بازداشت شدگان، تنها اميد عباسقلي ن‍ژاد، مسئول روابط عمومي جبهه دمكراتيك ايران همچنان در بازداشت بسر مي برد.
ماموران اطلاعات گفته اند او را به سازمان اطلاعات تهران تحويل خواهند داد.

بازداشت در مسير آمل

ادوار نيوز : صبح امروز و در حالي كه اعضاي جبهه متحد دانشجويي كه در ميان آنان شيوا نظر آهاري و كيانوش سنجري نيز بودند ، بوسيله يك دستگاه ميني بوس قصد عزيمت به آمل براي شركت در مراسم اكبر محمدي را داشتند ، بازداشت شدند .
اين دانشجويان نيز در همان پاسگاهي بازداشت شدند كه پيش از آن جمعي از اعضاي دفتر تحكيم وحدت و سازمان دانش آموختگان ايران بازداشت شده بودند .

پیکر اکبر محمدی در ده چنگه میان به خاک سپرده شد

در محاصره کامل نیروی انتظامی و امنیتی جسد کالبد شکافی شده ی اکبر محمدی دانشجوی زندانی پرونده کوی دانشگاه تهران در ده چنگه میان به خاک سپرده شد، خاکسپاری اکبر محمدی بر خلاف موافقت خانواده اش انجام شد. خانواده ی محمدی با مشکوک دانستن مرگ اکبر قصد داشتند جسد او را توسط پزشک بی طرف، با نظارت سازمانهای بین المللی کالبد شکافی شود، اما وزارت اطلاعات که برای پیشگیری از اعتراضات مردمی جسد اکبر محمدی را شب گذشته به آمل فرستاده بود، از این اقدام خانواده ی محمدی جلوگیری کرد.
ساعت 2:30 بامداد روز سه شنبه 10 مرداد ماه جمعیتی بالغ بر 200 نفر از داغداران این مرگ جانگداز در محوطه ی شماره 1 فرودگاه مهرآباد تهران گردهم آمده اند تا پس از ورود پدر و مادر اکبر محمدی که از ترکیه عازم تهران بودند، به آنها تسلیت بگویند اما مقامات امنیتی با ترفند، پدر و مادر اکبر و منوچهر محمدی را پس از پیاده شدن از هواپیما بی درنگ از درب دیگر فرودگاه خارج کردند.
ساعاتی بعد خبر رسید که پدر و مادر محمدی ها ، تحت الحفظ به زادگاه خود آمل منتقل شده اند تا آنها نتوانند به جمع استقبال کنندگان سرخ و سیاه پوش بپیوندند. اما با این وجود جمعیت داغدار حاضر در حیاط فرودگاه با در دست داشتن شاخه های گل و تصاویری از اکبر محمدی، در برابر دیدگان شمار زیادی از مقامات امنیتی و انتظامی برای دقایقی سرود ای ایران را سر دادند و با سر دادن جمله « درود بر محمدی» یاد این دانشجوی مبارز و مظلوم را گرامی داشتند.
منوچهر محمدی برادر داغدار اکبر، ساعاتی پیش در تماس تلفنی از زندان با نویسنده ی این نوشتار، خبر داد که تا دقایقی دیگر از زندان خارج خواهد شد و به آمل عزیمت خواهد کرد. مقامات زندان اوین به او گفته اند این آزادی تنها 4 روز به درازا خواهد انجامید. همچنین منوچهر محمدی گفت : قرار است او را تحت الحفظ از زندان به آمل منتقل کنند.
جمعه 13 مرداد ماه مراسم ختمی در منزل خانواده ی محمدی در آمل برگزار خواهد شد، منوچهر محمدی از همه هم وطنان دعوت کرد در این مراسم شرکت کنند.
اکبر محمدی شامگاه یکشنبه 8 مرداد ماه در دهمین روز اعتصاب غذای خود که مصادف بود با سومین روز اعتصاب غذای خشک اش جان باخت. پیش از مرگ، او که به دلیل وضعیت وخیم جسمانی اش و اعتصاب غذای خشک اش به بهداری اوین منتقل شده بود، در بازگشت از بهداری به دوستانش میگوید، فردی به نام مؤمنی در بهداری به او گفته بود: " اگر اینجا مثل سگ جان بدی،توجهی به تو نمی کنیم!" و این چنین او به بند 350 بازگردانده شد.
گلویش گرفته بود، اصواتش نامفهوم به گوش همبندانش میرسید اما خیلی ها شنیدند که اکبر گفته :" هیچ کس برایم کاری نکرد!"
او همچنین گفته بود، شب گذشته( شب پیش از مرگ) سکته کرده بود :"دکتر میگفت سکته را رد کردی پسر جان"
- این قسمت از روی مکالمات نویسنده این نوشتار با همبندان اکبر محمدی تنظیم شده است :
روی سینه اش داغ شده بود.میگفت: قلبم درد میکند. چیز خنکی بدهید، بگذارم روی قلبم. یخ میخواست. ضرر داشت، ندادیم به او. ناراحتش میکرد، یخ. بطریهای آب خنک آوردیم برایش. گذاشت زیر پیراهنش، روی قلبش. پس از دقایقی بطری اول خنکی اش را از دست داد. بطری دوم را گذاشتیم روی قلبش. پاهایش را مالش می دادیم. 20 دقیقه پای چپش را مالاندیم. پاهایش عینهو چوب خشک شده بود.تکان نمی خورد. آب در بدنش نبود. بدنش خشک شده بود. لبهایش خشکیده بود. ترک خورده بود.چشمانش کور سو میزد. نمی توانست جایی را درست ببیند. گفتیم اکبر جان دست بردار، بشکن اعتصابت را، داری خودت را می کشی. گفت: رژیم باید بداند که ما سگ نیستیم، انسانیم، کرامت داریم. خیلی ناراحت بود از دست مقامات بهداری. کاری برایش نکرده بودند. لحظه به لحظه حالش بدتر میشد. چشمانش سیاهی می رفت. به سختی نفس میکشید. یکهو دادش رفت به هوا. همه ی بچه ها آمدند بالای سرش.رنگش پریده بود.عضلاتش منجمد شده بود .نفسهایش به شماره افتاده بود. بردیمش بالا، روی پاگرد. برانکارد را گذاشتیم روی زمین، نفس آخر را کشید.نبض شریانش متوقف شده بود. داد زدیم، تمام کرد....از پارگرد 350 تا بهداری، 5 نفری زیر برانکارد را گرفته بودیم، دوان دوان رسیدیم به بهداری. گذاشتیمش روی زمین، چشمانش بازمانده بود. آرام نگاهمان میکرد.میدانستیم او رفته است اما چشمانش داشت یک عالمه حرف میزد با ما. لحظه ای بعد دکتر آمد بالای سرش. گفتیم دکتر اکبر از دست رفت. دکتر قلبش را ماساژ داد. بهیار دیگری آمد بالای سرش. کیسه هوای دستی را گذاشت روی بینی و دهانش. اکسیژن داد به او. لحظه ای بعد همه مان را از اتاق بیرون کردند.درها را بستند. مسئول شیفت زندان را صدا کردند. از بهداری تا بند می زدیم توی سرمان. رفت. اکبر رفت. رفت از دستمان. باورمان نمیشود.