ساعت ده شب است. چند دقیقه پیش، پلیس جوان اداره پلیس شهر هاشتا با خوشرویی در اتاق رختکن، کوله پشتی و چمدان ام را تحویل گرفت، بازرسی بدنی ام کرد و فقط اجازه داد کتاب و دفترچه و قلم ام را از وسایل شخصی ام جدا کنم، سپس راهنمایی ام کرد تا درون سلول ام.
پس از شنیدن توضیحاتی درباره چگونگی استفاده از دکمه هایی که بر روی دیوار نصب شده بود، خانم پلیس جوان با لبخندی بر لب و تکان دادن سر، در ِ سلول را بست و من دوباره زندانی شدم.
اندازه سلول ام تقریبا سه متر در چهار متر است. فاصله سقف تا کف زمین تقریبا سه متر و نیم است. تشک زرد رنگی روی سکویی که نیم متر از کف سلول بالاتر است، پهن شده، سه تا ملافه تمیز گذاشته شده روی تشک. یکی برای روی تشک، یکی برای روی پتو و یکی هم برای بالش. دراز کشیدن روی ملافه هایی که بوی تعفن و عرق تن ِ زندانی های قبلی را نمی دهد تجربه ی تازه ای ست برای من. به خاطر می آورم، در سلول های انفرادی اغلب بازداشتگاه هایی که در سال های گذشته درون شان زندانی بودم، یکی از پیراهن هایم را از تن در می آوردم و روی بالش پهن می کردم تا بوی تعفن و ترشیدگی، مشامم را کمتر آزار بدهد.
روی سقف سلول دوربین گردان ِ کوچکی نصب شده. گوشه ای از سلول روی سکو، چیزی شبیه یک توالت فلزی وجود دارد. البته پلیس جوان توضیح داده بود که برای استفاده از توالت بیرون از سلول، باید دکمه Call را فشار بدهم.
این اولین باریست که از بودن در سلول انفرادی وحشت و دلهره ندارم و لای نرمی پتوی تمیزم آسوده ام و مشغول نوشتن گرفتاری های تازه ام هستم. آه، گرفتاری تازه!
لبخند خانم پلیس و پاکیزه بودن درون سلول و تمیز بودن ملافه ها تعجب مرا برانگیخت و باعث شد که گرفتاری امروز را کاملا فراموش کنم! و فراموش کنم که چرا من امروز 11 فوریه 2008 در سلول انفرادی بازداشتگاه اداره پلیس شهر هاشتا زندانی هستم.
چند سطر بالا تر نوشتم که این بار از بودن در سلول انفرادی دلهره ندارم، اما باید با خودم روراست باشم و اعتراف کنم حالا که دارم فکر می کنم به گرفتاری ِ امروز و اینکه به خاطر پذیرفته نشدن در کمون شهر هاشتا، خانه ندارم و پس از جر و بحث صلح آمیز! با خانم نینا – رییس کمون شهر هاشتا - مجبور شدم به اداره پلیس بیایم و درخواست جایی برای استراحت کنم، آشوب افتاده به جانم و دارم فکر می کنم، آیا تا چند روز و چند شب مجبور خواهم بود به جای خانه، در این سلول کوچک زندگی کنم؟
خانم پلیسی که لبخند می زد البته به من گفت که فردا با مسئولین کمون صحبت خواهد کرد و از آن ها خواهد خواست که درخواست من را برای رفتن به زیر پوشش برنامه سوسیال شهرداری بپذیرند و برایم خانه اجاره کنند، اما نمی دانم آیا نینا که من امروز با او در دفتر کارش صحبت کردم و متوجه شدم که زن اخمو و ترشرویی ست، به درخواست پلیس اعتنا خواهد کرد یا نه. اگر نینا به درخواست پلیس اعتنا نکند، من در سلول انفرادی مهمان پلیس خواهم بود و باید در فکر پیدا کردن راهی برای عادت کردن به شرایط درون سلول ام باشم. مثلا می توانم کتاب های بیشتری برای مطالعه به درون سلول بیاورم و یا از رییس اداره پلیس اجازه بگیرم که کامپیوتر دستی ام را به درون سلول ام بیاورم و چیزهایی درون وبلاگم بنویسم و برنامه های تلویزیونی را تماشا کنم و البته روی یاهو مسنجر با لیلی، وکیلی که بعد ها تبدیل به دیو زشت طینتی شد، چت کنم و آنطور که خواسته بود، عکس های آخرین جلسه سخنرانی ام در دانشگاه اسلو را برایش بفرستم، تا این طوری شاید آشوبی که به جانم افتاده از یادم برود.
اما من می توانم تا این اندازه بدبین نباشم. احتمال دارد فردا صبح وقتی نینا وارد دفتر کارش شود، برگه هایی را که من امروز قبل از خداحافظی روی میز کارش گذاشتم را بردارد بخواند و متوجه شود که سفر من به اسلو، برای برگزار کردن یک تظاهرات در اعتراض به شکنجه دانشجویان و اعدام ها در ایران و شرکت در چند سخنرانی در دانشگاه اسلو بوده و نه یک تفریح غیر ضروری.
البته من به نینا اعتراف کردم که قصد داشتم در اسلو خانه اجاره کنم و در همان جا زندگی کنم اما قانون نقل و انتقال پناهندگان از یک شهر به شهری دیگر، جلو تصمیم ام را گرفت و من مجبور شدم بر خلاف میل ام به هاشتا بازگردم، به هاشتای همیشه تاریک و برفی و سرد که فقط بیست هزار نفر جمعیت دارد که بیشترشان هم کهنسال و از کار افتاده هستند.
می دانم که مانند گذشته، این شهر من را خسته و فرسوده خواهد کرد و همین حالا دیوارهای این سلول تنم را له کرده و تنهایی و آشوب بر گلویم چنگ انداخته است.
فردا صبح من انسانی آزاد خواهم بود و روی اسکله قدم خواهم زد و شب دوباره بازخواهم گشت به سلول کوچکم که نمی دانم تا کی؟ خانه من خواهد بود، و دوباره خواهم نوشت.
پس از شنیدن توضیحاتی درباره چگونگی استفاده از دکمه هایی که بر روی دیوار نصب شده بود، خانم پلیس جوان با لبخندی بر لب و تکان دادن سر، در ِ سلول را بست و من دوباره زندانی شدم.
اندازه سلول ام تقریبا سه متر در چهار متر است. فاصله سقف تا کف زمین تقریبا سه متر و نیم است. تشک زرد رنگی روی سکویی که نیم متر از کف سلول بالاتر است، پهن شده، سه تا ملافه تمیز گذاشته شده روی تشک. یکی برای روی تشک، یکی برای روی پتو و یکی هم برای بالش. دراز کشیدن روی ملافه هایی که بوی تعفن و عرق تن ِ زندانی های قبلی را نمی دهد تجربه ی تازه ای ست برای من. به خاطر می آورم، در سلول های انفرادی اغلب بازداشتگاه هایی که در سال های گذشته درون شان زندانی بودم، یکی از پیراهن هایم را از تن در می آوردم و روی بالش پهن می کردم تا بوی تعفن و ترشیدگی، مشامم را کمتر آزار بدهد.
روی سقف سلول دوربین گردان ِ کوچکی نصب شده. گوشه ای از سلول روی سکو، چیزی شبیه یک توالت فلزی وجود دارد. البته پلیس جوان توضیح داده بود که برای استفاده از توالت بیرون از سلول، باید دکمه Call را فشار بدهم.
این اولین باریست که از بودن در سلول انفرادی وحشت و دلهره ندارم و لای نرمی پتوی تمیزم آسوده ام و مشغول نوشتن گرفتاری های تازه ام هستم. آه، گرفتاری تازه!
لبخند خانم پلیس و پاکیزه بودن درون سلول و تمیز بودن ملافه ها تعجب مرا برانگیخت و باعث شد که گرفتاری امروز را کاملا فراموش کنم! و فراموش کنم که چرا من امروز 11 فوریه 2008 در سلول انفرادی بازداشتگاه اداره پلیس شهر هاشتا زندانی هستم.
چند سطر بالا تر نوشتم که این بار از بودن در سلول انفرادی دلهره ندارم، اما باید با خودم روراست باشم و اعتراف کنم حالا که دارم فکر می کنم به گرفتاری ِ امروز و اینکه به خاطر پذیرفته نشدن در کمون شهر هاشتا، خانه ندارم و پس از جر و بحث صلح آمیز! با خانم نینا – رییس کمون شهر هاشتا - مجبور شدم به اداره پلیس بیایم و درخواست جایی برای استراحت کنم، آشوب افتاده به جانم و دارم فکر می کنم، آیا تا چند روز و چند شب مجبور خواهم بود به جای خانه، در این سلول کوچک زندگی کنم؟
خانم پلیسی که لبخند می زد البته به من گفت که فردا با مسئولین کمون صحبت خواهد کرد و از آن ها خواهد خواست که درخواست من را برای رفتن به زیر پوشش برنامه سوسیال شهرداری بپذیرند و برایم خانه اجاره کنند، اما نمی دانم آیا نینا که من امروز با او در دفتر کارش صحبت کردم و متوجه شدم که زن اخمو و ترشرویی ست، به درخواست پلیس اعتنا خواهد کرد یا نه. اگر نینا به درخواست پلیس اعتنا نکند، من در سلول انفرادی مهمان پلیس خواهم بود و باید در فکر پیدا کردن راهی برای عادت کردن به شرایط درون سلول ام باشم. مثلا می توانم کتاب های بیشتری برای مطالعه به درون سلول بیاورم و یا از رییس اداره پلیس اجازه بگیرم که کامپیوتر دستی ام را به درون سلول ام بیاورم و چیزهایی درون وبلاگم بنویسم و برنامه های تلویزیونی را تماشا کنم و البته روی یاهو مسنجر با لیلی، وکیلی که بعد ها تبدیل به دیو زشت طینتی شد، چت کنم و آنطور که خواسته بود، عکس های آخرین جلسه سخنرانی ام در دانشگاه اسلو را برایش بفرستم، تا این طوری شاید آشوبی که به جانم افتاده از یادم برود.
اما من می توانم تا این اندازه بدبین نباشم. احتمال دارد فردا صبح وقتی نینا وارد دفتر کارش شود، برگه هایی را که من امروز قبل از خداحافظی روی میز کارش گذاشتم را بردارد بخواند و متوجه شود که سفر من به اسلو، برای برگزار کردن یک تظاهرات در اعتراض به شکنجه دانشجویان و اعدام ها در ایران و شرکت در چند سخنرانی در دانشگاه اسلو بوده و نه یک تفریح غیر ضروری.
البته من به نینا اعتراف کردم که قصد داشتم در اسلو خانه اجاره کنم و در همان جا زندگی کنم اما قانون نقل و انتقال پناهندگان از یک شهر به شهری دیگر، جلو تصمیم ام را گرفت و من مجبور شدم بر خلاف میل ام به هاشتا بازگردم، به هاشتای همیشه تاریک و برفی و سرد که فقط بیست هزار نفر جمعیت دارد که بیشترشان هم کهنسال و از کار افتاده هستند.
می دانم که مانند گذشته، این شهر من را خسته و فرسوده خواهد کرد و همین حالا دیوارهای این سلول تنم را له کرده و تنهایی و آشوب بر گلویم چنگ انداخته است.
فردا صبح من انسانی آزاد خواهم بود و روی اسکله قدم خواهم زد و شب دوباره بازخواهم گشت به سلول کوچکم که نمی دانم تا کی؟ خانه من خواهد بود، و دوباره خواهم نوشت.