مهرداد لهراسبی، زندانی ِ بازمانده از 18 تیر 78 را دریابیم

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵

11 دسامبر 2005 نوشته بودم او پس از یک مرخصی کوتاه مدت به زندان اوین بازگشت و پس از بالا گرفتن جر و بحث اش با مدیر وقت زندان، بر سر لج و لج بازی آقای مدیر، به زندان رجایی شهر کرج تبعید شد.

و نیز 11 آوریل 2006 نوشته بودم او که به سختی بیمار است، برای بیرون آمدن از زندان و بستری شدن روی تخت بیمارستان، باید 200 میلیون تومان وثیقه به امانت بسپارد به دادگاه!

از تاریخ نخست بیش از 9 ماه، و از تاریخ دوم بیش از 5 ماه گذشته است اما مهرداد، این جوان ِ براستی بی گناه هنوز لای فراموشی ِ زندان جا مانده و کسی نیست به دادش برسد.

یکی دو روز پیش، او تلفن زد و خواست بروم بالای شهر، اعلامیه پخش کنم تا کسی پیدا شود و حاضر شود سندی در دادگاه به امانت بسپارد تا او بتواند از زندان بیرون بیاید و جسم ِ بیمارش را یکی دو ماه ببرد دوا و درمان کند.
نیست که دل اش ساده ست، هنوز در این باور است که آن بالا بالا های شهر هستند هنوز آدم هایی که اگر بدانند جوان بی گناهی در زندان مانده، می شتابند برای کمک به او. اما به او گفتم اگر هم قرار باشد با این شیوه کسی پیدا شود برای کمک به او، بی شک خانه اش ته تهران است نه سر اش!
آنطرف ها کسی برای کسی دل نمی سوزاند، بیشتر دارند باز می خواهند بیشتر داشته باشند، اینکه تو برای چه در زندان مانده ای، برای آنها پول نمی شود تا روی پول بخوابد! که اگر اینطور نبود، تو 7 سال آزگار در زندان نمی ماندی!

مهرداد که به گفته ی خودش دارد در زندان پیر و فرسوده می شود، تا امروز 7 سال و سه ماه است که در زندان جمهوری اسلامی محبوس مانده اما گوش حکومت بدهکار نبوده و نیست که نیست که او به راستی بی گناه بوده و نه نتها حق اش نبوده که تا این مدت در زندان محبوس باشد بلکه ماجرای به زندان انداخته شدن اش تراژدی ِ غم باری ست که بی عدالتی و ندانم کاری دستگاه داوری مملکت را بیش از پیش نمایان می سازد.
در توضیح این تراژدی همین بس که مهرداد ِ ما – که پیش از بازداشت جوان تهی دست و دست فروش کتاب بوده – در جریان اعتراضات دانشجویی تیرماه سال 1378 در گوشه ای از دانشگاه تهران، همه ی خشم اش از حکومت را جمع می کند در پاره سنگ ِ توی مشت اش، که به سمت گارد ضد شورش پلیس نشانه رفته بود. و به این ترتیب بود که او دستگیر شد و به دیوارهای سلول انفرادی بازداشتگاه امنیتی سپرده شد، و پس از ساخته و پرداخته شدن ِ پرونده اش در وزارت اطلاعات، او در دادگاه انقلاب حاضر شد تا فقط 2 دقیقه کافی باشد تا او به عنوان یکی از طراحان و عاملان اصلی آشوب های خیابانی معرفی شود!
و اینچنین بود که مهرداد لهراسبی نخست به اعدام محکوم شد، که البته در پی عفو ملوکانه ی رهبری نظام، حکم اعدام با 2 درجه تخفیف به 15 سال زندان کاهش یافت.
4 ماه دیگر که بگذرد، مهرداد نیمی از مدت حبس اش را پشت سر خواهد گذاشت. او 5 سال از این مدت را در زندان اوین سپری کرد، و 2 سال و سه ماه است که به تبعیدگاه رجایی شهر کرج (گوهردشت سابق) منتقل شده است.
پس از سپری کردن 87 ماه زندان، حالا او قلب اش تیر می کشد، پاهاش درد می کند، بی خوابی ِ شبانه آمده به سراغ اش، قرص اعصاب می خورد، زیاد هم می خورد تا بتواند در بند (یا همان به اصطلاح اندرزگاه) 2 - که معروف است به "دارالقرآن"- در لابلای آدم هایی با جرایمی مانند قتل و غارت دوام بیاورد و دم فرو ببرد.
مهرداد می گفت نمی داند چه می خواهند از جان اش، که چرا دست از سرش بر نمی دارند، که حالا که جوانی اش را لای دیوار ها له کرده اند، دیگر چه می خواهند از جان اش؟ مگر تاوان پرتاب کردن چند تا پاره سنگ به طرف پلیس چند سال زندان است؟ تا کی باید آزار ببیند و دم فرو ببرد؟
او می گفت حالا که موهای سرش ریخته و پاهاش چلاغ شده و درون جسم اش پر شده از درد و مرض، باز هم دست از سرش بر نمی دارند که نمی دارند! خب راست می گوید. رییس جمهور محترم و دولت مهرورز اش بشنوند این حرف ها را، تا بجای دل سوزاندن برای زندانیان زندان های امریکا، کمی هم به حال و روز زندانی های بیگناه کشور خودمان دل بسوزاند!

مهرداد می گفت در تایید بیماری هاش و در تایید احتیاج اش به بستری شدن در بیمارستان تاحالا چهار پنج بار از طرف پزشکی قانونی نامه ارسال شده به زندان، اما با این وجود قوه قضاییه و سازمان زندان ها از دادن مرخصی برای درمان (مرخصی استعلاجی) به او سرباز زده اند که هیچ، بلکه با انتقال یا بهتر است بگوییم با تبعید او به زندان رجایی شهر کرج، شرایط طاقت فرساتری را برایش فراهم آورده اند تا او هر چه بیشتر و بیشتر آزار ببیند و زجر بکشد.
شاید در اعتراض به وجود همین شرایط طاقت فرسا بود که فیض مهدوی ( که درخواست کرده بود به زندان اوین منتقل شود) وادار شد به اعتصاب غذا اقدام ورزد و همانطور که می دانیم در این راه جان اش گرفته شود.
و نیز هنوز اکبر محمدی به خاطرمان مانده است. او نیز – که یکی از بازماندگان اعتراضات دانشجویی تیرماه سال 78 در زندان بود- از بیماری های متعددی در رنج بود، و چون با وجود دچار بودن به بیماری و احتیاج به درمان در بیرون از زندان، او را به زندان باز گردانده بودند، به اعتصاب غذا پناه برد و در این راه آنقدر ایستادگی کرد تا از پای درآوردنش.
امروز مهرداد لهراسبی در همان شرایطی ست که اکبر بود و مهدوی. دریابیم اش!

درباره ی یک روزنامه نگار و برنامه ساز تلویزیون

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

امروز ظهر یکی از دوستان زندانی در بند 350 زندان اوین تلفن کرد و گوشی را داد دست فردی که حرف های زیادی برای گفتن داشت؛
گفت نامش پوریا نژاد ویسی ست. 25 ساله. اول شهریورماه سال جاری بازداشت شده. طریقه ی بازداشت اش نیز اینگونه بوده که ماموران اطلاعات ناجا با گاز اشک آور یورش برده اند به منزل مسکونی اش در اسلامشهر. 20 روز در بازداشتگاه اطلاعات ناجا در اسلامشهر زندانی بوده. در مدت بازداشت در ناجا با او بدرفتاری شده. به او توهین شده، و حتی کتک اش زده اند.
آنطور که تعریف می کرد به او اتهام جاسوسی برای اسرائیل زده شده است. و دست آخر، از سوی شعبه ی یک دادگاه انقلاب اسلامشهر با اتهام "اقدام علیه امنیت کشور" مواجه، و به زندان اوین منتقل شده است.

او سوابق اش را اینچنین عنوان کرد:
- نويسنده و تهيه کننده ی برنامه تلويزيونی ِ " ماجرای ورود و توزيع گوشت های آلوده به کشور" که در بخش گفتگوی خبری شبکه دوم سيمای جمهوری اسلامی پخش شده بود.
- همکاری با نشريه گل آقا- همکاری کوتاه مدت با روزنامه کيهان در سال ۱۳۷۸- تهيه کننده ی برنامه پرسش و پاسخ با دختران فراری پارک ملت، که از بخش خبری شبکه دوم تلويزيون جمهوری اسلامی پخش شد- سازنده ی اولين فيلم آموزشی انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا- دبير کنگره ی وزراء شهيد هيئت دولت- عضويت در گروه تحقيق مبارزه با مواد مخدر استاندری همدان- نماينده ی فرماندار همدان در اولين دوره ی انتخابات شورای اسلامی شهر و روستا در سال ۱۳۷۷- سازنده ی فيلم مستند آشورا برای معاونت سياسی استانداری همدان- تهيه کننده و مجری برنامه ی خبری با عنوان "دانشجويان انقلاب چرا؟" برای بنياد حفظ آثار ارزشهای دفاع مقدس- مجری صدا و سيمای استان همدان، تهران و کيش در سال های ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۴- مسئول پيگيری جلسه ی سخنرانی حسين لقمانيان در همدان- يکی از همکاران مطبوعاتی در رابطه با سفر رهبری به همدان- مدير بازرگانی روزنامه ی اعتماد در همدانو ...

وقتی از او پرسیدم شما با این سن و سال کم چگونه اینهمه مسئولیت داشته ای؟ جواب داد: من به "نابغه ی سیاسی استان همدان" مشهور هستم.
>> این خبر را درباره اش تنظیم کردم

یورش به دفتر سازمان ادوار تحکیم وحدت

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵

چند دقیقه ی پیش، یکی از دوستان ام که عضو سازمان ادوار تحکیم وحدت است تلفنی خبر داد عصر امروز در حدود ساعت پنج بعد از ظهر هفت هشت ده نفر مامور لباس شخصی وزارت اطلاعات به دفتر سازمان ادوار یورش برده اند و پس از تفتیش دفتر، کامپیوتر ها و کتاب ها و نامه ها را توقیف کرده و با خود برده اند.
این دوست می گفت ماموران امنیتی حکم تفتیش دفتر ادوار را به همراه داشته بودند.
ونیز او خبر داد، یکی از اعضای مرکزی سازمان ادوار به نام کیوان انصاری که به تازه گی از سفر آلمان بازگشته بوده امروز توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شده است.
و نیز به نظر می رسد بلایی بر سر سایت خبری ادوار آورده باشند. چراکه سایت ادوار نیوز بسته شده است
:: این خبر را الان تنظیم کردم

>> اخبار کامل تر در اینجاست

درباره ی امید

امروز عصر همسر نگران امید عباسقلی نژاد تلفن کرد و خبر داد که امروز که رفته بوده به زندان اوین تا همسر زندانی اش را ملاقات کند، به او گفته اند که امید روز گذشته از بازداشتگاه 209 زندان اوین به زندانی در شهر آمل منتقل شده است.
و نیز او گفت امید امروز از آمل به برادرش در کرج تلفن زده و خبر داده که دادگاه انقلاب برای آزادی اش 20 میلیون تومان وثیقه صادر کرده است.
مسئولان زندان به همسر امید گفته اند همسرش به این دلیل به آمل منتقل شده، چون او در مسیر آمل مرتکب جرم شده است. حالا چه جرمی؟ مشخص نیست. اما از گفته های مسئولان دادستانی می شود فهمید که امید عباسقلی نژاد به اتهام در اختیار داشتن یک برگه فراخوان اعتراض به قتل اکبر محمدی در زندان اوین، از پاسگاه آمل مستقیم آورده شده بود به بازداشتگاه 209 در اوین.
امید پیش از انتقال به زندان آمل، 45 روز در بازداشت موقت در سلول انفرادی محبوس بوده است.
و نیز خبردار شدم که قرار است فردا برادر امید برود به آمل تا ببیند چه کاری از دستش برمي آید؟
>> این خبر را درباره ی امید تنظيم کردم

ماجراهای مراسم چهلم اکبر محمدی

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

از تهران 3 ساعت راه طی کردیم، ساعت 2 بعد از ظهر بود که رسیدیم آمل. کنار میدان قائم نگه داشتیم تا خانم "م" که در میانه های راه بود خودش را برساند به جمع ما. او که رسید ماجراهای پلیسی ِ روز ِ چهلم آغاز شد:
با آقای "الف" و خانم "م" داشتیم ناهار می خوردیم که متوجه شدیم سر و کله ی ماموران مراقب (که همه جا با ما و در کنار ما هستند) پیدا شد. سوار بر پراید مشکی رنگی بودند، درست مقابل ما در آنطرف میدان. غذا را خوردیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت جاده ی قدیم آمل به بابل تا برسیم به روستای چنگمیان. از توی آینه می دیدیمشان که داشتند می آمدند دنبالمان. اما وقتی متوجه شدیم که جاده ی اصلی را گم کرده بودیم و به بی راهه زده بودیم، ماجرای پلیسی، رنگ کمدی به خودش گرفت. چرا که حالا "امنیت چی" ها دنبال آدم هایی افتاده بودند که دور خودشان می چرخیدند، می ایستادند، آدرس می پرسیدند، یک جاده را دو سه بار بالا و پایین می رفتند، و خلاصه داستانی بود دیروز. پس از یک ساعت دور خودمان چرخیدن، بلاخره جاده اصلی را پیدا کردیم و رسیدیم به چنگمیان.
پلیس و امنیت چی ها جاده ی منتهی به قبرستان را مسدود کرده بودند. جمع زیادی از مردم که از تهران و جاهای دیگر خودشان را رسانده بودند به چنگمان، در میانه ی راه ِ روستا توقیف شده بودند. پلس کارت شناسایی افراد و مدارک اتومبیل ها را ضیط می کرد. "فراهی شاندیز" مانند همیشه در چنین مواقعی، به دست لباس شخصی ها گرفتار آمده بود. دور از چشم ماموران، دستش را گرفتم کشیدمش توی ماشین. اما مامور ِ لباس پلنگی پوش آمد و از ماشین کشیدش پایین. هر چقدر خواستیم بگذارند با خودمان ببریمش نگذاشتند. خلیل بهرامیان هم از راه رسید. سمیه همسر احمد باطبی به همراه چند نفر از دوستان احمد را هم دیدیم که در صف پلیس گرفتار آمده بودند. بهرامیان کارت وکالت اش را نشان ماموران داد و توانست از سد ماموران عبور کند و راهی قبرستان شود. و بلاخره پس از مدتی انتظار، پشت سر اتومبیل ِ یکی از اقوام محمدی راه افتادیم و از طریق جاده ی فرعی دیگری که در میان مزرعه و جویبار بود، خودمان را رساندیم به قبرستان.
ساعت از 3 گذشته بود. مردم جمع شده بودند. یکراست رفتیم پیش اکبر، که آرام گرفته کنار مزرعه، کنار سبزه و گل، همجوار ِ جویبار و آرامش. روی سنگ سیاه رنگی چهره ی مظلوم اش کنده کاری شده بود. مادر اکبر که لباس سرخ را هنوز بر تن پوشیده داشت در میان زن های سیاه پوش نشسته بود، عکس چهره ی فرزندش را در آغوش کشیده بود و زیر صدای غمناک ِ سروده های محلی ِ مازنی اشک می ریخت و داغ می دید. زن ها گرد هم روی زمین قبرستان نشسته بودند و آوای غم سر می دادند. زبانشان را نمی فهمیدم اما همراهشان اشک می ریختم.
شقایق برادر زاده ی اکبر میان مردم رفت و نامه ای برای عمویش خواند. شایق به عمویش گفت عمو جان چهل روز است که پرواز کردی و من شب ها به آسمان نگاه می کنم و ستاره ها را می بینم. تو کدام ستاره هستی؟ شقایق ِ کوچک گفت من گلو و فریاد خاموش تو هستم عمو جان، دوستت دارم.
و بعد نوبت به پدر اکبر رسید. شعر خواند و با فرزند ِ به زیر خاک رفته اش حرف زد و اشک ریخت. و نیز گله کرد، از امنیتی چی ها، که تهدیدش کرده بودند، و هشدار داده بودند که نباید مراسم چهلم فرزندش رنگ و بوی سیاسی و ضد حکومتی به خود بگیرد. او گله کرد و گفت دست از سرشان بر نمی دارند. شاید به خاطر ابراز این گله مندی بود که مردی (که شنیدم می گفتند مسئول اداره ی اطلاعات استان مازندران است) هجوم برد سمت فیلم بردار مراسم و دوربینش را گرفت. و وقتی با اعتراض پدر محمدی روبرو شد، به او گفت تو نباید گله می کردی! و من با خود گفتم شاید امنیت چی ها انتظار داشتند پدر و مادر داغدیده ی اکبر پشت میکروفون می رفتند و از بابت مرگ فرزندانشان در زندان جمهوری اسلامی، از مقامات عالی رتبه ی نظام تقدیر و تشکر می کردند و از حضار می خواستند برای سلامتی مقام معظم رهبری صلوات بفرستند!
هجوم مرد ِ امنیت چی به سمت فیلمبردار مراسم (که از بستگان خانواده ی محمدی بود) باعث شد بین پدر و مادر اکبر و ماموران امنیتی جر و بحث دربگیرد. رباینده ی دوربین از قبرستان خارج شد و چند نفر از بستگان خانواده ی محمدی به دنبالش دویدند. اما نفهمیدیم عاقبت چه شد؟
ساعت 6 شده بود. مراسم به پایان رسیده بود. بازگشتیم به خانه ی محمدی. منوچهر تلفن کرد. باخبر شده بود از مراسم. دلتنگی از صدایش می بارید. با پدر و مادرش حرف زد، سبک شد. دور هم نشسته بودیم. سیامک دوست قدیمی اکبر، شعری خواند و تابلوی نقاشی اش را به خانواده ی محمدی تقدیم کرد. درون تابلوی نقاشی سیامک پرنده ها پرواز می کردند، هرچند با بال های شکسته و خونین.

(اگر) فیض مهدوی جان باخته است (؟) مقصرکیست؟

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

تا آنجا خبردار شده بودیم که ولی الله فیض مهدوی که در نهمین روز اعتصاب غذای خود در اغما فرو رفت و پوشیده لای پتو توسط هم بندی هایش به بهداری زندان رجایی شهر منتقل شد و به گفته ی مسئولان آن زندان، قلب ِ از کار افتاده اش مجددا احیا شد و به کار افتاد، اما – به گفته ی مسئولان حراست زندان – او به مرگ مغزی دچار شد! (که البته این مسئله به خودی ی خود بحث برانگیز است) و به این ترتیب بود که این زندانی ی امنیتی از زندان رجایی شهر خارج شد (و البته کسی ندیده است که آیا او را از زندان خارج کرده اند یا نه؟ و آیا به موقع خارج کرده اند یا نه؟) و به گفته ی سرپرست سازمان زندان ها، او در بیمارستان شریعتی تهران بستری شده (و آنطور که در متن خبر خبرگزاری ی فارس آمده؛ گویی زندانی ی دست به خودکشی زده، از مرگ رهانیده شده!) و سپس سرپرست در پاسخ به سوالی در مورد وضعیت فیض مهدوی اظهار بی اطلاعی کرده (که این امر نیز غیر قابل قبول است!) و امروز می شنویم ماموران چماق به دست و دوربین به دوش رفته اند به زندان رجایی شهر و با ترفند تطمیع و سیاست تهدید قصد داشته اند از زندانی های اندرزگاه 2 و بخصوص مهرداد لهراسبی اعتراف بگیرند که فیض مهدوی خودکشی کرده و نه اعتصاب غذا! و آنها به همراه خود دوربین فیلمبرداری داشته اند تا اعترافات ِ تلویزیونی ِ (!) زندانی ها را ضبط کنند؟ ( برای چه منظور؟ این سوالی ست که پاسخش روشن است!)
و در حالی که سرپرست سازمان زندان ها در گفتگو با خبرگزاری فارس در مورد وضعیت فیض مهدوی به گونه ای اظهار نظر کرده بود که گویی این زندانی امنیتی توسط پزشکان بیمارستان از مرگ رهانیده شده و به زندگی بازگشته است، امروز می شنویم که خانواده ی فیض مهدوی برای تحویل جسد ِ هم بسته ی خود باید به بیمارستان مراجعه کنند! (سرتاسر این ماجرا در ابهام است!)
اما اینکه ماموران دوربین به دوش رفته اند به زندان رجایی شهر تا با تهدید و تطمیع از زندانیان اندرزگاه 2 اعتراف بگیرند که فیض مهدوی اعتصاب غذا نبوده و دست به خودکشی زده ، آیا باید ما را برای شنیدن خبر ناگوار مرگ ِ زندانی ی سیاسی امنیتی ی دیگری در زندان (آنهم بر اثر عدم توجه مسئولان زندان به حقوق اولیه ی زندانیان) آماده کند؟ (متاسفانه اینطور به نظر می رسد!)
مراجعه ی وکلای مدافع فیض مهدوی (که حتی برای یکبار هم که شده نتوانسته اند با موکل خود ملاقات کنند!) به بیمارستان شریعتی تهران برای رویت جسم ِ بی جان ِ موکلشان بی نتیجه بوده است.
و اگر مرگ مغزی فیض مهدوی – که ماموران زندان نیز آن را تایید کرده اند – منجر به مرگ کامل این زندانی شده است، حال می توان فهمدید که چرا ماموران امنیتی ِ دوربین به دوش به زندان رجایی شهر رفته اند تا این ماجرا را به گونه ای دیگر جلوه سازند!
به نظر می رسد پس از مرگ ِ قتل گونه ی اکبر محمدی، دانشجوی بازداشت شده ی حوادث تیرماه سال 1378 کوی دانشگاه تهران، و موج گسترده ی اعتراض محافل و مجامع مدافع حقوق بشر در سراسر جهان نسبت به آن، باعث شده است حاکمیت از رویارویی با مرگ ِ رازآلود ِ زندانی ی دیگری در زندان اش بهراسد و به ترتیبی که شنیدیم بکوشد با صحنه سازی، این ماجرا را به گونه ی دلخواه ِ خود جلوه دهد.
که البته در هر صورت حاکمیت محکوم است. چرا که نه تنها به درخواست های روشن و قابل فهم ِ زندانی امنیتی اش تن در نداده است، بلکه سعی داشته ماجرای مرگ او را وارونه جلوه دهد.
فیض مهدوی که به مدت 5 سال زیر سایه ی سنگین حکم اعدام بسر می برد، و در اردیبهشت ماه سال جاری (به گفته ی وکیل مدافع اش، آقای محمد علی دادخواه) حکم اعدام او از سوی دادگاه لغو شده بود، تقاضا کرده بود لغو حکم اعدام به صورت رسمی به او ابلاغ شود. (که البته دادگاه مربوطه هرگز به این خواسته ی قانونی ی فیض مهدوی توجه نکرد!) و نیز او که از زیستن در شرایط ناسالم و ناامن ِ زندان رجایی شهر به تنگ آمده بود، دلش می خواست قانون داخلی سازمان زندان ها در مورد نحوه و شرایط نگهداری متهمان در مورد او رعایت شود و به زندان اوین منتقل شود تا باقی مدت حبس اش را در کنار دوستانش بگذارند (که البته سازمان زندان ها در این مورد نیز دستور وزارت اطلاعات را از قانون داخلی خود موثق تر دانست و به این خواسته ی فیض مهدوی تن در نداد!)
و دیگر اینکه فیض مهدوی خواسته بود به او اجازه بدهند تا بتواند با وکیل مدافع اش در زندان ملاقات کند. که نمی دانیم چرا و به چه دلیل به این خواسته ی قانونی ی این زندانی نیز پاسخ مثبت داده نشد!
حال اگر او بر اثر اعتصاب غذا (و حتی اگر آنطور که سرپرست سازمان زندان ها گفته است، بر اثر اقدام به
خودکشی در زندان، جان باخته است) چه کسی مقصر است؟ بجز حکومت چه کسی؟ نمی شناسمش!
- کیانوش سنجری

احتمال مرگ ولی الله فیض مهدوی در نهمین روز اعتصاب غذا

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

زندانیان سیاسی اندرزگاه شماره ی 2 زندان رجایی شهر از صبح امروز از طریق تلفن خبر داده اند یک زندانی سیاسی به نام ولی الله فیض مهدوی که از 9 روز پیش در اعتصاب غذا بسر می برده، در ساعت 8 شب گذشته دچار ایست قلبی شده و در حالت اغماء توسط هم بندی هایش به بهداری زندان منتقل شده است.

در پی انتقال این زندانی سیاسی به بهداری، فردی به نام "شهبازی" که مسئول کامپیوتر زندان است به هم بندی های فیض مهدوی خبر داده که وی در بهداری دچار مرگ مغزی شده و به همین خاطر به بیمارستانی در خارج از زندان منتقل شده است.

"کرمی خیرآبادی" یکی از زندانیان سیاسی و هم بند فیض مهدوی می گوید به دلیل آشنایی اش با کمک های اولیه، شب گذشته بر بالین فیض مهدوی رفته و متوجه شده که او در اغماء فرو رفته بود. خیر آبادی می گوید: "از نظر من فیض مهدوی 98 درصد مرده بود."

به گفته ی هم بندی های فیض مهدوی، او شب گذشته با "مغنیان" رییس اندرزگاه و "علی محمدی" معاونت زندان جر و بحث کرده و بدون نتیجه به بند بازگشته بود. بر اساس این خبر، مسئولان زندان در پاسخ به درخواست های فیض مهدوی به طعنه به او گفته اند برو هر کاری می خواهی بکن، مگر اکبر محمدی مرد چه اتفاقی افتاد؟

ولی الله فیض مهدوی از 9 روز پیش اعتصاب غذای خود را با 3 خواسته ی مشخص آغاز کرد: امکان ملاقات با وکیل مدافع، ابلاغ رسمی لغو حکم اعدام از سوی دادگاه به وی، انتقال به زندان اوین.

فیض مهدوی در سال 1380 به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق بازداشت شد. او 5 سال گذشته را در سایه ی حکم اعدام بسر برده است. اما در اردیبهشت ماه گذشته – که موعد اجرای حکم اعدام وی فرا رسیده بود- این حکم از سوی دادگاه انقلاب لغو شد.
محمد علی دادخواه وکیل مدافع اسن زندانی سیاسی در همان تاریخ خبر داد: "حکم اعدام تایید شده بود و به ایشان هم ابلاغ شده بود اما در حکم نوشته بود درصورتی که متهم تقاضای عفو کند صراحتا به شعبه 26 اعلام بشود. ما هم به اجرای احکام و هم شعبه 26 اعلام کردیم که متهم تقاضای عفودارد و قاعدتا در این حکم تجدید نظر شده و قاعدتا اجرا نخواهد شد."
اما با این وجود، لغو حکم اعدام رسما به ولی الله فیض مهدوی ابلاغ نشد. عدم ابلاغ رسمی لغو حکم اعدام از سوی دادگاه انقلاب ، یکی از دلایل اصلی فیض مهدوی برای اقدام به اعتصاب غذا بوده است.
- کیانوش سنجری

آزادی رامین جهانبگلو

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

گزارش گلاره اسدی از رادیو بی بی سی در این باره
+ درباره ی شرایط زندان از من نیز سوال شد
>> از اینجا بشنوید