ماجراهای مراسم چهلم اکبر محمدی

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

از تهران 3 ساعت راه طی کردیم، ساعت 2 بعد از ظهر بود که رسیدیم آمل. کنار میدان قائم نگه داشتیم تا خانم "م" که در میانه های راه بود خودش را برساند به جمع ما. او که رسید ماجراهای پلیسی ِ روز ِ چهلم آغاز شد:
با آقای "الف" و خانم "م" داشتیم ناهار می خوردیم که متوجه شدیم سر و کله ی ماموران مراقب (که همه جا با ما و در کنار ما هستند) پیدا شد. سوار بر پراید مشکی رنگی بودند، درست مقابل ما در آنطرف میدان. غذا را خوردیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت جاده ی قدیم آمل به بابل تا برسیم به روستای چنگمیان. از توی آینه می دیدیمشان که داشتند می آمدند دنبالمان. اما وقتی متوجه شدیم که جاده ی اصلی را گم کرده بودیم و به بی راهه زده بودیم، ماجرای پلیسی، رنگ کمدی به خودش گرفت. چرا که حالا "امنیت چی" ها دنبال آدم هایی افتاده بودند که دور خودشان می چرخیدند، می ایستادند، آدرس می پرسیدند، یک جاده را دو سه بار بالا و پایین می رفتند، و خلاصه داستانی بود دیروز. پس از یک ساعت دور خودمان چرخیدن، بلاخره جاده اصلی را پیدا کردیم و رسیدیم به چنگمیان.
پلیس و امنیت چی ها جاده ی منتهی به قبرستان را مسدود کرده بودند. جمع زیادی از مردم که از تهران و جاهای دیگر خودشان را رسانده بودند به چنگمان، در میانه ی راه ِ روستا توقیف شده بودند. پلس کارت شناسایی افراد و مدارک اتومبیل ها را ضیط می کرد. "فراهی شاندیز" مانند همیشه در چنین مواقعی، به دست لباس شخصی ها گرفتار آمده بود. دور از چشم ماموران، دستش را گرفتم کشیدمش توی ماشین. اما مامور ِ لباس پلنگی پوش آمد و از ماشین کشیدش پایین. هر چقدر خواستیم بگذارند با خودمان ببریمش نگذاشتند. خلیل بهرامیان هم از راه رسید. سمیه همسر احمد باطبی به همراه چند نفر از دوستان احمد را هم دیدیم که در صف پلیس گرفتار آمده بودند. بهرامیان کارت وکالت اش را نشان ماموران داد و توانست از سد ماموران عبور کند و راهی قبرستان شود. و بلاخره پس از مدتی انتظار، پشت سر اتومبیل ِ یکی از اقوام محمدی راه افتادیم و از طریق جاده ی فرعی دیگری که در میان مزرعه و جویبار بود، خودمان را رساندیم به قبرستان.
ساعت از 3 گذشته بود. مردم جمع شده بودند. یکراست رفتیم پیش اکبر، که آرام گرفته کنار مزرعه، کنار سبزه و گل، همجوار ِ جویبار و آرامش. روی سنگ سیاه رنگی چهره ی مظلوم اش کنده کاری شده بود. مادر اکبر که لباس سرخ را هنوز بر تن پوشیده داشت در میان زن های سیاه پوش نشسته بود، عکس چهره ی فرزندش را در آغوش کشیده بود و زیر صدای غمناک ِ سروده های محلی ِ مازنی اشک می ریخت و داغ می دید. زن ها گرد هم روی زمین قبرستان نشسته بودند و آوای غم سر می دادند. زبانشان را نمی فهمیدم اما همراهشان اشک می ریختم.
شقایق برادر زاده ی اکبر میان مردم رفت و نامه ای برای عمویش خواند. شایق به عمویش گفت عمو جان چهل روز است که پرواز کردی و من شب ها به آسمان نگاه می کنم و ستاره ها را می بینم. تو کدام ستاره هستی؟ شقایق ِ کوچک گفت من گلو و فریاد خاموش تو هستم عمو جان، دوستت دارم.
و بعد نوبت به پدر اکبر رسید. شعر خواند و با فرزند ِ به زیر خاک رفته اش حرف زد و اشک ریخت. و نیز گله کرد، از امنیتی چی ها، که تهدیدش کرده بودند، و هشدار داده بودند که نباید مراسم چهلم فرزندش رنگ و بوی سیاسی و ضد حکومتی به خود بگیرد. او گله کرد و گفت دست از سرشان بر نمی دارند. شاید به خاطر ابراز این گله مندی بود که مردی (که شنیدم می گفتند مسئول اداره ی اطلاعات استان مازندران است) هجوم برد سمت فیلم بردار مراسم و دوربینش را گرفت. و وقتی با اعتراض پدر محمدی روبرو شد، به او گفت تو نباید گله می کردی! و من با خود گفتم شاید امنیت چی ها انتظار داشتند پدر و مادر داغدیده ی اکبر پشت میکروفون می رفتند و از بابت مرگ فرزندانشان در زندان جمهوری اسلامی، از مقامات عالی رتبه ی نظام تقدیر و تشکر می کردند و از حضار می خواستند برای سلامتی مقام معظم رهبری صلوات بفرستند!
هجوم مرد ِ امنیت چی به سمت فیلمبردار مراسم (که از بستگان خانواده ی محمدی بود) باعث شد بین پدر و مادر اکبر و ماموران امنیتی جر و بحث دربگیرد. رباینده ی دوربین از قبرستان خارج شد و چند نفر از بستگان خانواده ی محمدی به دنبالش دویدند. اما نفهمیدیم عاقبت چه شد؟
ساعت 6 شده بود. مراسم به پایان رسیده بود. بازگشتیم به خانه ی محمدی. منوچهر تلفن کرد. باخبر شده بود از مراسم. دلتنگی از صدایش می بارید. با پدر و مادرش حرف زد، سبک شد. دور هم نشسته بودیم. سیامک دوست قدیمی اکبر، شعری خواند و تابلوی نقاشی اش را به خانواده ی محمدی تقدیم کرد. درون تابلوی نقاشی سیامک پرنده ها پرواز می کردند، هرچند با بال های شکسته و خونین.