دانشگاه سنگر آزادی

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

ملايان از فضای آزاد در دانشگاه‌ها می‌هراسند. درس و بحث آزاد اساتيد و دانشجويان در دانشگاه‌ها به نگرانی آنها دامن می‌زند. تنها ۲ سال پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ امواج خشم روحانيون از فضای باز سياسی دانشگاه‌های ايران را درنورديد و در ارديبهشت سال ٥۹ انقلاب فرهنگی بردانشگاه‌ها سايه افكند و در فضای خفقان‌آور ناشی از به قدرت رسيدن بنيادگرايان مذهبي، هرگونه درس و بحث آزاد تعطيل گرديد و پالايش‌ها و گزينش‌ها آغاز شد، اساتيد نامعتقد به ايدئولوژی ولايت فقيه از دانشگاه‌ها اخراج شدند و دانشجويان آزادانديش محكوم به سكوت. دهة ۶۰ نيز در زير غبار جنگ‌افرزوی و آتش مدفون شد و در ادامه اما، امواج اسلاميزه شدن جنبش دانشجويی را در خود فرو برد. دانشگاهها از شبه نظاميان بسيج انباشته گرديد. با در نظر گرفتن سهم قابل توجه‌ای برای افراد وفادار به ايدئولوژی ولايت فقيه، بسيجی‌های گزينش شده به دانشگاه‌ها پای می‌نهادند و به گروه فشار بر اساتيد و دانشجويان دگرانديش و آزاديخواه مبدل می‌شدند. انجمن‌های دانشجويی كه با مارك اسلامی اجازه فعاليت‌های صنفی را دارا بودند نيز به تسخير عناصر وفادار به ولايت فقيه درآمدند.
با پايان گرفتن آتش جنگ، برای جنبش دانشجويی فرصتی پديدار شد تا نگاهی به گذشته بياندازد و طرح شعارهای آزاديخواهانه و عدالت‌جويانه در فضای انقلاب را به خاطرآورد و به اين ارزيابی برسد كه مطالبات و خواسته‌های مردم و گروه‌های سياسی كه منجر به انقلاب شده بود تا چه اندازه محقق شده است؟
حشمت الله طبرزدی و يارانش كه بنيانگذار يك سازمان دانشجويی به نام اتحاديه اسلامی دانشجويان و دانش آموختگان بودند، محصول اين بازنگری به گذشته و رجوع به شعارهای مطرح شده در فضای پرالتهاب انقلاب بودند. از دل اين جريان، نشريه پيام دانشجو بيرون آمد. اتحاديه اسلامی دانشجويان و دانش آموختگان كه بعدها در اتحاد با چند گروه دانشجويی ملی‌گرا و سكولار مانند اتحاديه ملی دانشجويان و فارغ‌التحصيلان ايران كه منوچهر محمدی رهبری‌اش را برعهده داشت ـ در قالب جبهه متحد دانشجويی به سير تحول بنيادين در انديشه‌ها و باورهای خود شدت و حدت بيشتری داد و سرانجام به صف اپوزيسيون پيوست، در نشريه «پيام دانشجو» و سپس «هويت خويش»، نقد صريح و بی باكانه قدرت را آغاز كرد و به افشاگری در مورد مافيای قدرت و ثروت در بين روحانيون با نفوذ در ايران پرداخت. اما آن نشريه‌ها به دليل در پيش گرفتن اين مشی راديكال در افشاگری به محاق توقيف درآمد و لغو امتياز گرديد.
اما دهة ۷۰ كه طی آن جنبش اصلاح‌گر دوم خرداد با بهره‌گيری از مطالبات انباشته شدة مردم از دل آتش جنگ سربرداشته بود، مصادف شد با ورود سپاه بزرگی از جوانان مدرن و تشنة آزادی به درون دانشگاه‌ها. آنها برخلاف نسل پيش از خود، بجای بالا رفتن از ديوارهای سفارت آمريكا، از در و ديوار خوابگاه كوی دانشگاه بالا می‌رفتند تا به دست حزب اللهی‌های شبه نظامی ـ امنيتی گرفتار نيايند تا از پنجره‌های شكستة اتاق‌های آتش گرفتة ساختمان خوابگاه كوی به كف حياط پرتاب نشوند.
رژيم ملايان اگرچه توانسته بود با اخراج اساتيد و دانشجويان آزادانديش از دانشگاه‌ها و ايجاد نمايندگی‌های ولی فقيه و بسيج در دانشگاه‌ها برای حاكم كردن جو رعب و وحشت و ترس در بين دانشجويان، برای اندك زمانی آنها را مهار كند و فضای دانشگاه‌ها را در سيطره عناصر وفادار به خود درآورد اما شايد هرگز نمی‌پنداشت كه با ورود نسل نوين جوانان به دانشگاه‌ها، مطالبات و خواست‌ها و آمال و آرزوهای انباشته شده در طول سالهای سركوب و خفقان به يكباره سر باز كرده و به شكل اعتراضات خيابانی جلوه گر شود.
در ۱۸ تير ماه سال ٧۸ فرصتی پديدار شد تا اين ديگ عصيانگری جوانان بجوشد و به خيابان‌ها سرازير شود. رژيم تا دندان مسلح و به خشم آمده، به اعتراضات و تحصن‌های آرام دانشجويان با گلوله و خون پاسخ داد، عده‌ای را كشت، سر و دست گروهی ديگر را شكست و جمع زيادی از جوانان و دانشجويان را اسير و روانه شكنجه‌گاه‌های خود كرد
.رهبران اعتراضات و خيزش‌های دانشجويی به زندان افتاده و با احكام ناعادلانة اعدام روبرو شدند. برخی از آنها (مانند منوچهر محمدي) پس از هفت سال كه از آن رويداد می‌گذرد، همچنان در زندان‌ها بسر می‌برند و درانتظار آمدن به مرخصی‌های استعلاجی برای درمان دردها و بيماری‌های ناشی از روزهای شكنجه در زيرزمين بازداشتگاه‌های امنيتی هستند. برخی ديگر از آنها (مانند احمد باطبي) توانسته‌اند برای مرخصی از زندان خارج شوند، اما آنها مبدل به زندانی‌های خانگی شده‌اند چرا كه هرگاه كه رژيم اراده كند می‌تواند آنها را به پشت ميله‌های قطور زندان باز گرداند.
مفهوم آزادی برای آنها همچنان گنگ و نامفهوم بوده است. اما آنها چه از درون زندان‌ها و چه از پشت پنجرة زندان خانگی‌شان، هم اينك نظاره‌گر خيزش‌های نسل جديدی از دانشجويان در دانشگاه‌ها هستند. از نظر آنها اين خيزش‌ها تداعی كنندة خيزش‌های تير ماه سال ۷۸ می‌باشد و نشان می‌دهد كه با وجود امواج سهمگين سركوب و زندان كه در سال‌های گذشته فعالين جنبش دانشجويی را در خود درنورديده است، مطالبات و آمال و آرزوهای جوانان، زنده و پويا در جنبش دانشجويی موج می‌زند و اعتراضات دانشجويان را به پيش می‌برد. اگر در ۱۸ تير ماه سال ۷۸ دانشجويان به حكم بسته شدن روزنامه اصلاح‌گرای «سلام» معترض شده و به اين بهانه اعتراضات فراگير خيابانی را دامن زدند و در برهه ديگر به حكم ننگينی كه از سوی محاكم قضايی برای دكتر هاشم آقاجري، يك روحانی اصلاح‌گرای طرفدار پروتستانتيزم اسلامی اعتراض كرده و محيط‌های دانشگاهی را به قبضه خود درآورده و رژيم را وادار به عقب‌نشينی از مواضع خود كردند، تا حدی كه حكم اعدام لغو گرديد، اينبار جنبش دانشجويی به اخراج گسترده اساتيد محبوب و مجرب و آزادانديش و دانشجويان فعال و آزاديخواه از دانشگاه‌ها و همچنين دخالت نهادهای شبه نظامی ـ امنيتی و بسيج و نمايندگی‌های ولی‌فقيه در روند انتخابات داخلی انجمن‌های دانشجويی و احضار گسترده دانشجويان فعال به كميته‌های انضباطی و توقيف نشريات دانشجويی اعتراض كرده و دست به تحصن زده‌اند. آنها اينبار بی‌باكانه خواستار برچيده شدن سيطره نهادهای امنيتی و شبه‌نظامی و گروه فشار بسيج و ايجاد فضای باز سياسی برای تبادل افكار و انديشه‌های آزاد در دانشگاه‌ها هستند. آنها می‌گويند دانشگاه نه پادگان است كه شبه نظاميان بر محيط‌اش حاكم شوند و نه قبرستان كه رژيم اجساد شهدا را در آن به خاك بسپارد!
اين اعتراضات كه با خيزش مردم آذری زبان در تبريز و شهرهای كوچك و بزرگ آذربايجان مصادف بوده است با واكنش سركوبگرانه‌ای از طرف نيروهای نظامی ـ امنيتی روبرو شده است. بسياری از رهبران اعتراضات دانشجويی در دانشگاه اميركبير و دانشگاه تهران در مقابل در دانشگاه‌ها توسط نيروهای لباس شخصی وابسته به سازمان‌های امنيتی بازداشت شده‌اند. در تظاهرات اعتراضی دانشجويان در محوطه بيرونی كوی دانشگاه تهران نيز كه با خشونت ورزی پليس و شبه نظاميان همراه بود در حدود ۲۰ دانشجو بازداشت شدند. هرچند زير فشار شديد نهادهای شبه نظامی و امنيتي، فعاليت‌های صنفی و سياسی دفتر تحكيم وحدت ـ به عنوان بزرگترين تشكيلات دانشجويی دارای مجوز فعاليت در دانشگاه‌ها ـ و انجمن‌های دانشجويی محدود شده و با مشكلات و ناملايمات بسياری همراه بوده است، اما اكنون برخی از انجمن‌های دانشجويی در دانشگاه‌ها توانسته‌اند سازماندهی اعتراضات صنفی و سياسی را بدست گرفته و به طرح برنامه‌های اعتراضات و اعتصابات فراگير در بين دانشجويان بپردازند. اما به نظر می‌رسد مطالبات دانشجويان و آمال و آرزوهای صنفی و سياسی‌شان اكنون بسيار راديكال‌تر از گذشته شده است.
هرچند برخی از دانشجويان سكولار بر اين عقيده هستند كه دفتر «تحكيم وحدت» (ارگان اتحاد انجمن‌های اسلامی دانشجويان طرفدار اصلاحات) كه از وجود اساسنامة غيردمكراتيك برجای مانده از عصر انقلاب فرهنگی رنج می‌برد توان نمايندگی مطالبات مدرن و راديكال شدة نسل جديد دانشجويان را ندارد و می‌بايست با بازنگری اساسی در اساسنامة خود، اصول سنتی مندرج در آن را با مطالبات و خواسته‌های اكنون دانشجويان همخوان و همسان سازد. اما با وجود اين نقد اساسي، دفتر تحكيم وحدت كه در جريان انتخابات دوم خرداد ۷۶ از حاميان جدی جريان اصلاحات بود، با ناكام ماندن اصلاحات و بيرون رانده شدن اصلاح‌گرايان از قدرت و با بيش از پيش به اثبات رسيدن مسئله اصلاح ناپذير بودن ساختار سياسی استبدادی جمهوری اسلامي، در پی نقد درون خود، به استقلال از حاكميت روی آورد و در اين خصوص با دوری از قدرت و رويگردانی از سياست سهم خواهی از حكومت، سياست ديدبانی جامعه مدنی و حقوق بشر در ايران را پی‌گرفت. در اينباره حتی برخی از رهبران پيشين اين تشكيلات دانشجويی در مصاحبه‌های خود مبارزات پارلمانتاريستی را برای ايجاد تغييرات ساختاری و رسيدن به دمكراسی در ايران بی‌نتيجه و ناكام مانده دانسته و از لزوم برگزاری رفراندوم ساختار شكن سخن به ميان آورده ونافرمانی‌های مدنی را برای شكستن سپر استبداد در ايران برای مردم تجويز كرده‌اند.
علی افشاری و اكبر عطری دو عضو پيشين اما شاخص اين جريان دانشجويی حتی گام را فراتر نهاده و با حضور در كنگره آمريكا خواستار فشار جامعه بين‌المللی به رژيم ملايان و حمايت جدی و فراگير غرب از مبارزات مدنی مردم ايران برای شكل‌گيری دمكراسی در ايران شده‌اند.
علاوه بر موانع و مشكلات ساختاری و اساسنامه‌ای انجمن‌ها و در راس آن دفتر تحكيم وحدت برای فعاليت‌های صنفی و سياسی فراگير در دانشگاه‌ها، در سالهای گذشته رژيم با ايجاد موازی‌سازی سعی می‌نمايد اين جنبش را از مسير راستين خود منحرف سازد. اما تحولات اخير در درون جنبش دانشجويی نشان از آن دارد كه سياست‌های تخريب‌گرايانه حكومت در قبال جنبش دانشجويی و حاكم كردن فضای اختناق در دانشگاه‌ها و اخراج اساتيد آزادانديش و دانش جويان فعال و مبارز از دانشگاه‌ها نتوانسته خللی در اراده راسخ جنبش دانشجويی در پيشبرد مبارزات ضد استبدادی و آزاديخواهانه خود ايجاد كند.
اين جنبشِ پويا و آگاه كه به دست جوانان تشنه آزادی و طالب دمكراسی و حقوق بشر اداره می‌شود، اكنون در شرايطی كه احزاب اصلاح‌گرای بيرون رانده شده از قدرت سكوت پيشه‌كرده و خانه‌نشين شده‌اند و در تكاپوی بازگشت به قدرت و حكومت بسر می‌بردند، فرياد حق‌طلبانه‌اش را رساتر از هر زمان سر داده و پرچم مبارزه با استبداد در ايران را برافراشته نگاه داشته است.
در ايران دانشگاه سنگر آزادی ست و دانشجويان سربازان اين سنگر!

ساعت پنج، میدان هفت تیر

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

ساعت پنج بعد از ظهر است. همه دوستان به موقع آمده اند. شمیم، منا، ژیلا، مریم، حامد، نیما. حامد با دو خواهرش. منا با مادرش. 8 مارس هم آمده بودند، امروز هم. یکی از خواهرهای حامد عضو گروه هماهنگ کننده تجمع اعتراضی ِ امروز زنان است. به او می گویم در بیانیه گروه هماهنگ کننده نوشته بودید این تجمع را نباید سیاسی قلمداد کرد. و پرسیده بودید خواسته های ابتدایی زنان با کدام پایه ی اساسی نظام در تضاد است که اینگونه با مخالفت مواجه می شود؟ جوابش ساده ست. با اسلام! همین باعث می شود این تجمع سیاسی قلمداد بشود . از سوی حکومت سرکوب بشود، که دارد می شود، نگاه کن، ببین آن دختر جوان را چطور دارند کتک می زنند این خانم پلیس های چماق دار!
دست یک زن در میان جمعیتی که در وسط میدان کیپ تا کیپ ایستاده اند بالا می رود و مشتی کاغذ اعلامیه روی سر جمعیت در هوا پراکنده می شود. از آنطرف میدان چند مرد لباس شخصی ِ ریشو با چهره های برافروخته می دوند به طرف آن دستی که بالا رفت. صاحب آن دستِ شجاع که حالا می توانم بهتر ببینمش، دختر جوان ِ زیبارویی ست که مردان ِ لباس شخصی محاصره اش کردند. او جیغ می کشد. دارند می کشندش روی زمین. روسری اش باز می شود، اما هنوز دارند می کشندش روی زمین. دختر جوان فریاد می کشد و مقاومت می کند، اما همچنان روی زمین کشیده می شود. دستان دختر به زمین چنگ می اندازد، اما ماموران بی رحم هنوز دارند او را روی زمین می کشانند تا ببرند بیاندازندش داخل ماشین سفید رنگ پلیس که کنار خیابان پارک شده و زنان و دختران جوان شجاع و عدالت خواه را در خود جای داده. دختر جوان ضجه می زند، خانم پلیس ها به کمک مردان لباس شخصی می آیند، دختر را دوره می کنند. مردان رهگذر که تعدادشان کمتر از زنان نیست با چشم های از حدقه بیرون زده، آنطرف نرده های خیابان به تماشای این صحنه ایستاده اند اما انگاری آنها می ترسند برای کمک به طرف آن دختر جوان بروند، شاید به این خاطر که لحظه ای پیش دیدند، مشت محکم ِ مرد حزب الهی را، که چانه ی پسر جوان ِ بلند قامتی که برای کمک به دختر از صف تماشاگران جدا شده بود را، نشانه رفت و آن پسر را نقش بر زمین کرد. خانم های پلیس باتون به دست، آن دختر جوان را که روسری آبی اش به گردنش حلقه شده بود از روی زمین بلند می کنند و با خود می برند. زن ها دادشان در می آید: وحشی ها! وحشی ها! وحشی ها! مرد های تماشاگر آنطرف نرده ها هم بالاخره صدایشان در می آید: ولش کن! ولش کن! ولش کن!
اما آن دختر جوان حالا داخل ماشین سفید رنگ پلیس نشسته، کنار ده ها زن دیگر از پشت شیشه دارند به درگیری های وسط خیابان نگاه می کنند. کمی آنطرف تر در پیاده رو گروهی از زنان که در بین شان فعالین سرشناس و با سابقه ی مدافع حقوق زنان را هم می بینم، در برابر تهدید های پلیس مقاومت می کنند و از جایی که ایستاده اند تکان نمی خورند. خانم پلیس ها که در زیر آفتاب سوزان زیر چادر های سیاه که زمین را جارو می کند، شر شر عرق می ریزند، از مینی بوس های پلیس پیاده می شوند و به دستور یک مرد چاق که به گمانم باید فرمانده شان باشد به طرف زنان تجمع کننده می دوند و باتون های شان را مانند شمشیر از غلاف چادرها بیرون می کشند و به سر و دست همجنسان خود فرود می آورند. اما دختر ها مقاومت می کنند و به خانم پلیس ها دری وری می گویند: "پس دلت می خواد شوهرت دو تا زن بگیره!"
به چهره زنان سیاه پوش پلیس خیره می شوم. می خواهم ببینم آیا می توانم ببینم همان خشم و نفرت و کینه و شقاوتی که در چهره ی ماموران مرد لباس شخصی و پلیس های امنیتی دیده ام را در زوایای چهره ی آنها نیز بیابم یا نه. اما به غیر از بعضی ها که مانند مردهاشان شده اند، زمخت و خشم آلود عینهو طلبکارها! خیلی هاشان دختران معصومی هستند با همان ظرافت زنانه و نگاه نرم و محجوب، که وقتی متوجه ام می شوند به آنها زُل زده ام، نگاهشان را از من می دزدند و سرشان را پایین می اندازند و مشغول کار خودشان می شوند. حتی بعضی هاشان را می بینم که از رویارویی با زنان تجمع کننده خجالت می کشند. آدم دلش برای این ها که اسیر دست مرد هاشان شده اند می سوزد. مانند همین مرد چاق عینکی که میانشان بالا و پایین می رود. او به خانم پلیس ها که در زیر چادر های بلند و سیاه خیس عرق شده اند دستور می دهد که چه کسی را بگیرند، چه کسی را بزنند و چه کسی را دستگیر کنند بیاندازندش داخل ماشین های سفید رنگ پلیس.
ساعت زمان پایان مراسم را نشان می دهد. چهار پنج خودروی بزرگ پلیس ده ها زن شرکت کننده در مراسم پرتنش امروز را در خود جای داده است. در چشمان این زنان شجاع و معترض غرور و شادی موج می زند. ماشین های بزرگ پلیس به حرکت در می آیند و زنان و دختران جوان را از میان جمعیت دور می کنند.
خدایا کجا می برندشان؟ این سوال دوستانشان است. آنها دختران جوانی هستند که حلقه های اشک را بدرقه ی دوستان بازداشت شده شان می کنند. آنها هرچند مغموم از بازداشت دوستان خود، اما مغرور از حضور در این آوردگاه پرتنش زنانه هستند. آنها اسامی دوستان بازداشت شده شان را مرور می کنند تا کسی از قلم نیفتد: مریم، معصومه، سهیلا سیادتی، لیلا. این آخری دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک است. دوستانش دیده اند که او را بدجوری کتک می زدند تا تسلیم شود و به داخل ماشین پلیس سوار شود. مهندس موسوی را هم همینطور. او را هم دیده اند که کتک می زدند.
پلیس جمعیت را هل می دهد تا پراکنده شوند. برخی ها شادمان از پیروزی راه خانه را در پیش می گیرند، مانند سمانه خانم که با چهار تا دخترش آمده به این تجمع. او به دوستانش می گوید: "ما پیروز شدیم. ساعت شش شده، مراسم تمومه!". اما گروه هایی از دختران و پسران جوان مدافع حقوق زنان در گوشه و کنار میدان همچنان ایستاده اند و در برابر تهدید های ماموران زن و مرد مقاومت می کنند. گارد ضد شورش از ماشین های پلیس پیاده می شوند و به طرف مردم هجوم می آورند. زنان فریاد می کشند. خانم پلیس های سیاه پوش به دنبال آنها می دوند تا شکارشان کنند. باتون یک خانم پلیس در هوا می چرخد و زنی را نشانه می رود. باتون به مچ دست زن ِ معترض کوبیده می شود. زن دادش می رود به هوا، می افتد کف ِ پیاده رو. چند زن به طرفش می دوند و از روی زمین بلندش می کنند و با خود می برندش. و اما کمی آنطرف تر، خانم پلیس ِ میان سال ِ فربه ی باتون به دست، دارد می دود که یکهو پایش گیر می کند به چادر بلندش و پخش زمین می شود. هو اَش می کنند مردم. خانم پلیس خودش را جمع و جور می کند و در سیاهی چادرها گُم می شود.
به سوی دیگر میدان می روم. اینجا لباس شخصی ها دو پسر جوان را محاصره کرده اند. در بین محاصره کنندگان چشمم به بازجوهایم می افتد. آنها را سال گذشته توی اتاق های بازپرسی بازداشتگاه اطلاعات دیده بودم، و حالا اینجا میان مردم ِ معترض. معلوم می شود آنها شخصا می آیند اینجور جاها تا از نزدیک بر روند بازداشت افراد نظارت کنند!
دو پسر جوان را به زور به داخل تاکسی زرد رنگی سوار می کنند و از محل دور می شوند.
هوا رو به تاریکی می رود. جمعیت رفته رفته پراکنده می شوند. در ضلع غربی میدان سردار طلایی فرمانده نیروی انتظامی از ماشین اش پیاده می شود و به میان یک گروه از نیروهایش می رود. آنها در پایان یک روز کاری ِ پر تنش مشغول استراحت هستند. گروهی از رهگذران به گرد او جمع می شوند. نزدیک تر می روم. آقای طلایی لبخند زنان با آنها گپ می زند. انگار نه انگار که عصر امروز در این میدان اتفاقی افتاده است. او آرام و با طمانینه به صحبت های یک جوان گوش می دهد. جلوتر می روم و از او می پرسم آقای طلایی آیا شما می دانید نیروهای تحت امرتان امروز چطوری با خانم ها برخورد می کردند؟ اما او خونسرد و بی تفاوت می گوید طوری نیست، مشکل خاصی پیش نیامده، نیروی انتظامی حافظ امنیت مردم است! اما برخلاف حرف او، امروز زنان ایرانی بدست حافظان امنیت کتک خوردند و خیلی هاشان به زندان منتقل شدند. ظاهر شدن این فرمانده نیروی انتظامی در اینجا بیشتر شبیه نمایش تبلیغاتی می ماند. با دیدن این نمایش لج آدم درمی آید.
هوا تاریکِ تاریک می شود. زنان سیاه پوش پلیس در کنار خیابان مشغول نوشیدن آب و دوغ و نوشابه هستند. فرمانده شان، همان مرد چاق هنوز در بینشان پرسه می زند و آخرین سفارشات و دستورات را به آنها می دهد.
به طرف یکی از زنان پلیس می روم و خودم را برادر ِ از همه جا بی خبر ِ یک دختر بازداشت شده جا می زنم. از او که دختر جوانی ست می پرسم آیا می داند دخترانی که امروز بازداشت کرده اند را کجا برده اند؟ او پاسخ می دهد: "به خدا من نمی دونم".
با این لحن ِ دردمندانه انگاری می خواهد به من بفهماند که او بی تقصیر است. با نگاه به چشمان معصوم و مهربان او، می شود فهمید که احساس شرمساری می کند.
مرد چاق دستور حرکت می دهد. زنان سیاه پوش سوار ماشین ها می شوند. ماشین ها حرکت می کنند. یک زن را می بینم که در حالی که اشک می ریزد خودش را به جمع ما می رساند. دنبال دخترش می گردد.
" دخترم روسری آبی به سرش بود. مانتوشم آبی بود".
خدای من! به این زن چه بگویم؟ چطور به او توضیح بدهم که دیدم دخترش را که داشت کتک می خورد، که روسری آبی اش از سرش جدا شده بود، که روز زمین می کشاندنش، که جیغ می کشید کمک می خواست، به زمین چنگ می انداخت، که نتوانستم کاری بکنم، که مشتی از دور به چانه ام کوفت و نقش بر زمینم کرد، که بردنش، که حالا باید کنج سلول تاریک و تنگی نشسته باشد، که حالا باید روی صندلی بازجویی بنشیند و از زیر چشم بند خاکستری اش در انتهای همه ی پاسخ هایی که به همه ی سوالات توی ورقه های بازجویی داده است امضا بگذارد. چطور بگویم این ها را به این زن ِ گریان؟
دختر روسری آبی امروز آمده بود اینجا تا بگوید من انسانم، شهروند این سرزمین، من حق دارم، حقم را می خواهم. اما حق او را با چماق پاسخ دادند.
با مادر گریان ِ دختر ِ روسری آبی راه می افتیم توی شهر پی ِ دخترش، اما ...

6 سال زندان به خاطر ارتباط با تلويزيون فارسي زبان

هم سلول سابق ام "حميد رضا محمدي" به 6 سال زندان تعزيري محكوم شد. او پس از يك سال و نيم بازداشت موقت - كه 6 ماه از اين مدت را در بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات بسر برده – در روز شنبه 30 خرداد ماه به شعبه 13 دادگاه انقلاب احضار شد و به 6 سال زندان محكوم گشت.
شعبه 13 دادگاه انقلاب حميد رضا محمدي را با استناد به ماده 499 كه به عضويت افراد در گروه هاي غير قانوني مربوط مي شود به اشد مجازات (5 سال زندان) و همچنين با استناد به ماده 500 اين قانون كه به تبليغ بر عليه نظام جمهوري اسلامي مربوط مي شود، باز هم به اشد مجازات (1 سال زندان) محكوم كرده است.
به نظر مي رسد تعيين اشد مجازات براي اين زنداني سياسي با نظر مستقيم بازجويان وزارت اطلاعات صورت پذيرفته است.
حميد رضا محمدي اسفند ماه سال 83 توسط ماموران وزارت اطلاعات در منزل مسكوني اش در تهران بازداشت شد و به مدت 6 ماه در بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات در زندان اوين محبوس ماند. حميد رضا در طي اين مدت به دليل فشارهاي روحي و رواني كه بر او وارد شده بود 2 بار دست به خودكشي زد، كه هر دو بار با سر رسيدن نگهبان هاي بازداشتگاه جان سالم بدر برد.
گفتني است حميد رضا محمدي را به دليل ارتباط با فرود فولادوند، گرداننده ي يك تلويزيون فارسي زبان برون مرزي بازداشت كرده اند.
او هم اكنون در بند 350 زندان اوين بسر مي برد