ساعت پنج بعد از ظهر است. همه دوستان به موقع آمده اند. شمیم، منا، ژیلا، مریم، حامد، نیما. حامد با دو خواهرش. منا با مادرش. 8 مارس هم آمده بودند، امروز هم. یکی از خواهرهای حامد عضو گروه هماهنگ کننده تجمع اعتراضی ِ امروز زنان است. به او می گویم در بیانیه گروه هماهنگ کننده نوشته بودید این تجمع را نباید سیاسی قلمداد کرد. و پرسیده بودید خواسته های ابتدایی زنان با کدام پایه ی اساسی نظام در تضاد است که اینگونه با مخالفت مواجه می شود؟ جوابش ساده ست. با اسلام! همین باعث می شود این تجمع سیاسی قلمداد بشود . از سوی حکومت سرکوب بشود، که دارد می شود، نگاه کن، ببین آن دختر جوان را چطور دارند کتک می زنند این خانم پلیس های چماق دار!
دست یک زن در میان جمعیتی که در وسط میدان کیپ تا کیپ ایستاده اند بالا می رود و مشتی کاغذ اعلامیه روی سر جمعیت در هوا پراکنده می شود. از آنطرف میدان چند مرد لباس شخصی ِ ریشو با چهره های برافروخته می دوند به طرف آن دستی که بالا رفت. صاحب آن دستِ شجاع که حالا می توانم بهتر ببینمش، دختر جوان ِ زیبارویی ست که مردان ِ لباس شخصی محاصره اش کردند. او جیغ می کشد. دارند می کشندش روی زمین. روسری اش باز می شود، اما هنوز دارند می کشندش روی زمین. دختر جوان فریاد می کشد و مقاومت می کند، اما همچنان روی زمین کشیده می شود. دستان دختر به زمین چنگ می اندازد، اما ماموران بی رحم هنوز دارند او را روی زمین می کشانند تا ببرند بیاندازندش داخل ماشین سفید رنگ پلیس که کنار خیابان پارک شده و زنان و دختران جوان شجاع و عدالت خواه را در خود جای داده. دختر جوان ضجه می زند، خانم پلیس ها به کمک مردان لباس شخصی می آیند، دختر را دوره می کنند. مردان رهگذر که تعدادشان کمتر از زنان نیست با چشم های از حدقه بیرون زده، آنطرف نرده های خیابان به تماشای این صحنه ایستاده اند اما انگاری آنها می ترسند برای کمک به طرف آن دختر جوان بروند، شاید به این خاطر که لحظه ای پیش دیدند، مشت محکم ِ مرد حزب الهی را، که چانه ی پسر جوان ِ بلند قامتی که برای کمک به دختر از صف تماشاگران جدا شده بود را، نشانه رفت و آن پسر را نقش بر زمین کرد. خانم های پلیس باتون به دست، آن دختر جوان را که روسری آبی اش به گردنش حلقه شده بود از روی زمین بلند می کنند و با خود می برند. زن ها دادشان در می آید: وحشی ها! وحشی ها! وحشی ها! مرد های تماشاگر آنطرف نرده ها هم بالاخره صدایشان در می آید: ولش کن! ولش کن! ولش کن!
اما آن دختر جوان حالا داخل ماشین سفید رنگ پلیس نشسته، کنار ده ها زن دیگر از پشت شیشه دارند به درگیری های وسط خیابان نگاه می کنند. کمی آنطرف تر در پیاده رو گروهی از زنان که در بین شان فعالین سرشناس و با سابقه ی مدافع حقوق زنان را هم می بینم، در برابر تهدید های پلیس مقاومت می کنند و از جایی که ایستاده اند تکان نمی خورند. خانم پلیس ها که در زیر آفتاب سوزان زیر چادر های سیاه که زمین را جارو می کند، شر شر عرق می ریزند، از مینی بوس های پلیس پیاده می شوند و به دستور یک مرد چاق که به گمانم باید فرمانده شان باشد به طرف زنان تجمع کننده می دوند و باتون های شان را مانند شمشیر از غلاف چادرها بیرون می کشند و به سر و دست همجنسان خود فرود می آورند. اما دختر ها مقاومت می کنند و به خانم پلیس ها دری وری می گویند: "پس دلت می خواد شوهرت دو تا زن بگیره!"
به چهره زنان سیاه پوش پلیس خیره می شوم. می خواهم ببینم آیا می توانم ببینم همان خشم و نفرت و کینه و شقاوتی که در چهره ی ماموران مرد لباس شخصی و پلیس های امنیتی دیده ام را در زوایای چهره ی آنها نیز بیابم یا نه. اما به غیر از بعضی ها که مانند مردهاشان شده اند، زمخت و خشم آلود عینهو طلبکارها! خیلی هاشان دختران معصومی هستند با همان ظرافت زنانه و نگاه نرم و محجوب، که وقتی متوجه ام می شوند به آنها زُل زده ام، نگاهشان را از من می دزدند و سرشان را پایین می اندازند و مشغول کار خودشان می شوند. حتی بعضی هاشان را می بینم که از رویارویی با زنان تجمع کننده خجالت می کشند. آدم دلش برای این ها که اسیر دست مرد هاشان شده اند می سوزد. مانند همین مرد چاق عینکی که میانشان بالا و پایین می رود. او به خانم پلیس ها که در زیر چادر های بلند و سیاه خیس عرق شده اند دستور می دهد که چه کسی را بگیرند، چه کسی را بزنند و چه کسی را دستگیر کنند بیاندازندش داخل ماشین های سفید رنگ پلیس.
ساعت زمان پایان مراسم را نشان می دهد. چهار پنج خودروی بزرگ پلیس ده ها زن شرکت کننده در مراسم پرتنش امروز را در خود جای داده است. در چشمان این زنان شجاع و معترض غرور و شادی موج می زند. ماشین های بزرگ پلیس به حرکت در می آیند و زنان و دختران جوان را از میان جمعیت دور می کنند.
خدایا کجا می برندشان؟ این سوال دوستانشان است. آنها دختران جوانی هستند که حلقه های اشک را بدرقه ی دوستان بازداشت شده شان می کنند. آنها هرچند مغموم از بازداشت دوستان خود، اما مغرور از حضور در این آوردگاه پرتنش زنانه هستند. آنها اسامی دوستان بازداشت شده شان را مرور می کنند تا کسی از قلم نیفتد: مریم، معصومه، سهیلا سیادتی، لیلا. این آخری دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک است. دوستانش دیده اند که او را بدجوری کتک می زدند تا تسلیم شود و به داخل ماشین پلیس سوار شود. مهندس موسوی را هم همینطور. او را هم دیده اند که کتک می زدند.
پلیس جمعیت را هل می دهد تا پراکنده شوند. برخی ها شادمان از پیروزی راه خانه را در پیش می گیرند، مانند سمانه خانم که با چهار تا دخترش آمده به این تجمع. او به دوستانش می گوید: "ما پیروز شدیم. ساعت شش شده، مراسم تمومه!". اما گروه هایی از دختران و پسران جوان مدافع حقوق زنان در گوشه و کنار میدان همچنان ایستاده اند و در برابر تهدید های ماموران زن و مرد مقاومت می کنند. گارد ضد شورش از ماشین های پلیس پیاده می شوند و به طرف مردم هجوم می آورند. زنان فریاد می کشند. خانم پلیس های سیاه پوش به دنبال آنها می دوند تا شکارشان کنند. باتون یک خانم پلیس در هوا می چرخد و زنی را نشانه می رود. باتون به مچ دست زن ِ معترض کوبیده می شود. زن دادش می رود به هوا، می افتد کف ِ پیاده رو. چند زن به طرفش می دوند و از روی زمین بلندش می کنند و با خود می برندش. و اما کمی آنطرف تر، خانم پلیس ِ میان سال ِ فربه ی باتون به دست، دارد می دود که یکهو پایش گیر می کند به چادر بلندش و پخش زمین می شود. هو اَش می کنند مردم. خانم پلیس خودش را جمع و جور می کند و در سیاهی چادرها گُم می شود.
به سوی دیگر میدان می روم. اینجا لباس شخصی ها دو پسر جوان را محاصره کرده اند. در بین محاصره کنندگان چشمم به بازجوهایم می افتد. آنها را سال گذشته توی اتاق های بازپرسی بازداشتگاه اطلاعات دیده بودم، و حالا اینجا میان مردم ِ معترض. معلوم می شود آنها شخصا می آیند اینجور جاها تا از نزدیک بر روند بازداشت افراد نظارت کنند!
دو پسر جوان را به زور به داخل تاکسی زرد رنگی سوار می کنند و از محل دور می شوند.
هوا رو به تاریکی می رود. جمعیت رفته رفته پراکنده می شوند. در ضلع غربی میدان سردار طلایی فرمانده نیروی انتظامی از ماشین اش پیاده می شود و به میان یک گروه از نیروهایش می رود. آنها در پایان یک روز کاری ِ پر تنش مشغول استراحت هستند. گروهی از رهگذران به گرد او جمع می شوند. نزدیک تر می روم. آقای طلایی لبخند زنان با آنها گپ می زند. انگار نه انگار که عصر امروز در این میدان اتفاقی افتاده است. او آرام و با طمانینه به صحبت های یک جوان گوش می دهد. جلوتر می روم و از او می پرسم آقای طلایی آیا شما می دانید نیروهای تحت امرتان امروز چطوری با خانم ها برخورد می کردند؟ اما او خونسرد و بی تفاوت می گوید طوری نیست، مشکل خاصی پیش نیامده، نیروی انتظامی حافظ امنیت مردم است! اما برخلاف حرف او، امروز زنان ایرانی بدست حافظان امنیت کتک خوردند و خیلی هاشان به زندان منتقل شدند. ظاهر شدن این فرمانده نیروی انتظامی در اینجا بیشتر شبیه نمایش تبلیغاتی می ماند. با دیدن این نمایش لج آدم درمی آید.
هوا تاریکِ تاریک می شود. زنان سیاه پوش پلیس در کنار خیابان مشغول نوشیدن آب و دوغ و نوشابه هستند. فرمانده شان، همان مرد چاق هنوز در بینشان پرسه می زند و آخرین سفارشات و دستورات را به آنها می دهد.
به طرف یکی از زنان پلیس می روم و خودم را برادر ِ از همه جا بی خبر ِ یک دختر بازداشت شده جا می زنم. از او که دختر جوانی ست می پرسم آیا می داند دخترانی که امروز بازداشت کرده اند را کجا برده اند؟ او پاسخ می دهد: "به خدا من نمی دونم".
با این لحن ِ دردمندانه انگاری می خواهد به من بفهماند که او بی تقصیر است. با نگاه به چشمان معصوم و مهربان او، می شود فهمید که احساس شرمساری می کند.
مرد چاق دستور حرکت می دهد. زنان سیاه پوش سوار ماشین ها می شوند. ماشین ها حرکت می کنند. یک زن را می بینم که در حالی که اشک می ریزد خودش را به جمع ما می رساند. دنبال دخترش می گردد.
" دخترم روسری آبی به سرش بود. مانتوشم آبی بود".
خدای من! به این زن چه بگویم؟ چطور به او توضیح بدهم که دیدم دخترش را که داشت کتک می خورد، که روسری آبی اش از سرش جدا شده بود، که روز زمین می کشاندنش، که جیغ می کشید کمک می خواست، به زمین چنگ می انداخت، که نتوانستم کاری بکنم، که مشتی از دور به چانه ام کوفت و نقش بر زمینم کرد، که بردنش، که حالا باید کنج سلول تاریک و تنگی نشسته باشد، که حالا باید روی صندلی بازجویی بنشیند و از زیر چشم بند خاکستری اش در انتهای همه ی پاسخ هایی که به همه ی سوالات توی ورقه های بازجویی داده است امضا بگذارد. چطور بگویم این ها را به این زن ِ گریان؟
دختر روسری آبی امروز آمده بود اینجا تا بگوید من انسانم، شهروند این سرزمین، من حق دارم، حقم را می خواهم. اما حق او را با چماق پاسخ دادند.
با مادر گریان ِ دختر ِ روسری آبی راه می افتیم توی شهر پی ِ دخترش، اما ...
دست یک زن در میان جمعیتی که در وسط میدان کیپ تا کیپ ایستاده اند بالا می رود و مشتی کاغذ اعلامیه روی سر جمعیت در هوا پراکنده می شود. از آنطرف میدان چند مرد لباس شخصی ِ ریشو با چهره های برافروخته می دوند به طرف آن دستی که بالا رفت. صاحب آن دستِ شجاع که حالا می توانم بهتر ببینمش، دختر جوان ِ زیبارویی ست که مردان ِ لباس شخصی محاصره اش کردند. او جیغ می کشد. دارند می کشندش روی زمین. روسری اش باز می شود، اما هنوز دارند می کشندش روی زمین. دختر جوان فریاد می کشد و مقاومت می کند، اما همچنان روی زمین کشیده می شود. دستان دختر به زمین چنگ می اندازد، اما ماموران بی رحم هنوز دارند او را روی زمین می کشانند تا ببرند بیاندازندش داخل ماشین سفید رنگ پلیس که کنار خیابان پارک شده و زنان و دختران جوان شجاع و عدالت خواه را در خود جای داده. دختر جوان ضجه می زند، خانم پلیس ها به کمک مردان لباس شخصی می آیند، دختر را دوره می کنند. مردان رهگذر که تعدادشان کمتر از زنان نیست با چشم های از حدقه بیرون زده، آنطرف نرده های خیابان به تماشای این صحنه ایستاده اند اما انگاری آنها می ترسند برای کمک به طرف آن دختر جوان بروند، شاید به این خاطر که لحظه ای پیش دیدند، مشت محکم ِ مرد حزب الهی را، که چانه ی پسر جوان ِ بلند قامتی که برای کمک به دختر از صف تماشاگران جدا شده بود را، نشانه رفت و آن پسر را نقش بر زمین کرد. خانم های پلیس باتون به دست، آن دختر جوان را که روسری آبی اش به گردنش حلقه شده بود از روی زمین بلند می کنند و با خود می برند. زن ها دادشان در می آید: وحشی ها! وحشی ها! وحشی ها! مرد های تماشاگر آنطرف نرده ها هم بالاخره صدایشان در می آید: ولش کن! ولش کن! ولش کن!
اما آن دختر جوان حالا داخل ماشین سفید رنگ پلیس نشسته، کنار ده ها زن دیگر از پشت شیشه دارند به درگیری های وسط خیابان نگاه می کنند. کمی آنطرف تر در پیاده رو گروهی از زنان که در بین شان فعالین سرشناس و با سابقه ی مدافع حقوق زنان را هم می بینم، در برابر تهدید های پلیس مقاومت می کنند و از جایی که ایستاده اند تکان نمی خورند. خانم پلیس ها که در زیر آفتاب سوزان زیر چادر های سیاه که زمین را جارو می کند، شر شر عرق می ریزند، از مینی بوس های پلیس پیاده می شوند و به دستور یک مرد چاق که به گمانم باید فرمانده شان باشد به طرف زنان تجمع کننده می دوند و باتون های شان را مانند شمشیر از غلاف چادرها بیرون می کشند و به سر و دست همجنسان خود فرود می آورند. اما دختر ها مقاومت می کنند و به خانم پلیس ها دری وری می گویند: "پس دلت می خواد شوهرت دو تا زن بگیره!"
به چهره زنان سیاه پوش پلیس خیره می شوم. می خواهم ببینم آیا می توانم ببینم همان خشم و نفرت و کینه و شقاوتی که در چهره ی ماموران مرد لباس شخصی و پلیس های امنیتی دیده ام را در زوایای چهره ی آنها نیز بیابم یا نه. اما به غیر از بعضی ها که مانند مردهاشان شده اند، زمخت و خشم آلود عینهو طلبکارها! خیلی هاشان دختران معصومی هستند با همان ظرافت زنانه و نگاه نرم و محجوب، که وقتی متوجه ام می شوند به آنها زُل زده ام، نگاهشان را از من می دزدند و سرشان را پایین می اندازند و مشغول کار خودشان می شوند. حتی بعضی هاشان را می بینم که از رویارویی با زنان تجمع کننده خجالت می کشند. آدم دلش برای این ها که اسیر دست مرد هاشان شده اند می سوزد. مانند همین مرد چاق عینکی که میانشان بالا و پایین می رود. او به خانم پلیس ها که در زیر چادر های بلند و سیاه خیس عرق شده اند دستور می دهد که چه کسی را بگیرند، چه کسی را بزنند و چه کسی را دستگیر کنند بیاندازندش داخل ماشین های سفید رنگ پلیس.
ساعت زمان پایان مراسم را نشان می دهد. چهار پنج خودروی بزرگ پلیس ده ها زن شرکت کننده در مراسم پرتنش امروز را در خود جای داده است. در چشمان این زنان شجاع و معترض غرور و شادی موج می زند. ماشین های بزرگ پلیس به حرکت در می آیند و زنان و دختران جوان را از میان جمعیت دور می کنند.
خدایا کجا می برندشان؟ این سوال دوستانشان است. آنها دختران جوانی هستند که حلقه های اشک را بدرقه ی دوستان بازداشت شده شان می کنند. آنها هرچند مغموم از بازداشت دوستان خود، اما مغرور از حضور در این آوردگاه پرتنش زنانه هستند. آنها اسامی دوستان بازداشت شده شان را مرور می کنند تا کسی از قلم نیفتد: مریم، معصومه، سهیلا سیادتی، لیلا. این آخری دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک است. دوستانش دیده اند که او را بدجوری کتک می زدند تا تسلیم شود و به داخل ماشین پلیس سوار شود. مهندس موسوی را هم همینطور. او را هم دیده اند که کتک می زدند.
پلیس جمعیت را هل می دهد تا پراکنده شوند. برخی ها شادمان از پیروزی راه خانه را در پیش می گیرند، مانند سمانه خانم که با چهار تا دخترش آمده به این تجمع. او به دوستانش می گوید: "ما پیروز شدیم. ساعت شش شده، مراسم تمومه!". اما گروه هایی از دختران و پسران جوان مدافع حقوق زنان در گوشه و کنار میدان همچنان ایستاده اند و در برابر تهدید های ماموران زن و مرد مقاومت می کنند. گارد ضد شورش از ماشین های پلیس پیاده می شوند و به طرف مردم هجوم می آورند. زنان فریاد می کشند. خانم پلیس های سیاه پوش به دنبال آنها می دوند تا شکارشان کنند. باتون یک خانم پلیس در هوا می چرخد و زنی را نشانه می رود. باتون به مچ دست زن ِ معترض کوبیده می شود. زن دادش می رود به هوا، می افتد کف ِ پیاده رو. چند زن به طرفش می دوند و از روی زمین بلندش می کنند و با خود می برندش. و اما کمی آنطرف تر، خانم پلیس ِ میان سال ِ فربه ی باتون به دست، دارد می دود که یکهو پایش گیر می کند به چادر بلندش و پخش زمین می شود. هو اَش می کنند مردم. خانم پلیس خودش را جمع و جور می کند و در سیاهی چادرها گُم می شود.
به سوی دیگر میدان می روم. اینجا لباس شخصی ها دو پسر جوان را محاصره کرده اند. در بین محاصره کنندگان چشمم به بازجوهایم می افتد. آنها را سال گذشته توی اتاق های بازپرسی بازداشتگاه اطلاعات دیده بودم، و حالا اینجا میان مردم ِ معترض. معلوم می شود آنها شخصا می آیند اینجور جاها تا از نزدیک بر روند بازداشت افراد نظارت کنند!
دو پسر جوان را به زور به داخل تاکسی زرد رنگی سوار می کنند و از محل دور می شوند.
هوا رو به تاریکی می رود. جمعیت رفته رفته پراکنده می شوند. در ضلع غربی میدان سردار طلایی فرمانده نیروی انتظامی از ماشین اش پیاده می شود و به میان یک گروه از نیروهایش می رود. آنها در پایان یک روز کاری ِ پر تنش مشغول استراحت هستند. گروهی از رهگذران به گرد او جمع می شوند. نزدیک تر می روم. آقای طلایی لبخند زنان با آنها گپ می زند. انگار نه انگار که عصر امروز در این میدان اتفاقی افتاده است. او آرام و با طمانینه به صحبت های یک جوان گوش می دهد. جلوتر می روم و از او می پرسم آقای طلایی آیا شما می دانید نیروهای تحت امرتان امروز چطوری با خانم ها برخورد می کردند؟ اما او خونسرد و بی تفاوت می گوید طوری نیست، مشکل خاصی پیش نیامده، نیروی انتظامی حافظ امنیت مردم است! اما برخلاف حرف او، امروز زنان ایرانی بدست حافظان امنیت کتک خوردند و خیلی هاشان به زندان منتقل شدند. ظاهر شدن این فرمانده نیروی انتظامی در اینجا بیشتر شبیه نمایش تبلیغاتی می ماند. با دیدن این نمایش لج آدم درمی آید.
هوا تاریکِ تاریک می شود. زنان سیاه پوش پلیس در کنار خیابان مشغول نوشیدن آب و دوغ و نوشابه هستند. فرمانده شان، همان مرد چاق هنوز در بینشان پرسه می زند و آخرین سفارشات و دستورات را به آنها می دهد.
به طرف یکی از زنان پلیس می روم و خودم را برادر ِ از همه جا بی خبر ِ یک دختر بازداشت شده جا می زنم. از او که دختر جوانی ست می پرسم آیا می داند دخترانی که امروز بازداشت کرده اند را کجا برده اند؟ او پاسخ می دهد: "به خدا من نمی دونم".
با این لحن ِ دردمندانه انگاری می خواهد به من بفهماند که او بی تقصیر است. با نگاه به چشمان معصوم و مهربان او، می شود فهمید که احساس شرمساری می کند.
مرد چاق دستور حرکت می دهد. زنان سیاه پوش سوار ماشین ها می شوند. ماشین ها حرکت می کنند. یک زن را می بینم که در حالی که اشک می ریزد خودش را به جمع ما می رساند. دنبال دخترش می گردد.
" دخترم روسری آبی به سرش بود. مانتوشم آبی بود".
خدای من! به این زن چه بگویم؟ چطور به او توضیح بدهم که دیدم دخترش را که داشت کتک می خورد، که روسری آبی اش از سرش جدا شده بود، که روز زمین می کشاندنش، که جیغ می کشید کمک می خواست، به زمین چنگ می انداخت، که نتوانستم کاری بکنم، که مشتی از دور به چانه ام کوفت و نقش بر زمینم کرد، که بردنش، که حالا باید کنج سلول تاریک و تنگی نشسته باشد، که حالا باید روی صندلی بازجویی بنشیند و از زیر چشم بند خاکستری اش در انتهای همه ی پاسخ هایی که به همه ی سوالات توی ورقه های بازجویی داده است امضا بگذارد. چطور بگویم این ها را به این زن ِ گریان؟
دختر روسری آبی امروز آمده بود اینجا تا بگوید من انسانم، شهروند این سرزمین، من حق دارم، حقم را می خواهم. اما حق او را با چماق پاسخ دادند.
با مادر گریان ِ دختر ِ روسری آبی راه می افتیم توی شهر پی ِ دخترش، اما ...