کیانوش سنجری
ksanjari@gmail.com
اینکه پنج شش نفر مامور، که لباس شخصی به تن دارند، در روز روشن هجوم می برند به خانه ی جوانی دانشجو (احمد باطبی) که به جرم بالا بردن پیراهن خونین هم کلاسی اش، شش سال در زندان بوده، و او و همه ی دار و ندارش را کیسه می کنند و به دوش می گیرند و با خود به غنیمت می برند، و سپس مدتی بعد از آن، همان پنج شش نفر مامور، هجوم می برند به خانه ی پزشک معالج آن جوان دانشجو (حسام فیروزی) و خانه اش را زیر و رو می کنند و در حالی که همسر و دخترک اش از ترس به خود می لرزند، وسایل شخصی اش بار ِکیسه می شود، و صاحب خانه را به بند می کشند و با خود می برندش به هر کجا که اراده می کنند، آن هم در روز روشن، این معنی اش چیست؟ آدم دزدی نیست؟ وای بر این روزگار که قبح جنایت ریخته و زشتی آدم دزدی تطهیر شده است. و صد البته غم انگیرتر آن است که صدای اعتراض کسی هم درنمی آید!
نویسنده ی این نوشتار تجربه ی استقبال از این یورش بری به خانه و کاشانه اش را داشته، و خوب می فهمد احساس کودک خردسال حسام فیروزی و همسرش را، و نیز همسر احمد باطبی را، و همسر حشمت طبرزدی را، و مادر و پدر کیوان انصاری را، و فرزندان امیر ساران را، و همسر و فرزند امید عباسقی نژاد را، و همسر و فرزند موسوی خوئینی را، و صدها خانواده ی دیگر را که نمی شناسیم شان، در هنگامی که آدم های بیگانه ی کت پوش، پدر را کت بسته از خانه دور می کنند.
چند مامور می آیند به در خانه، در می زنند، بستگی دارد به نوع و محتوای پرونده ات، تا بخواهند چگونه با تو برخورد کنند، و خود را مامور چه ارگان و نهادی جا بزنند. مثلا، سال گذشته ماموران اداره پست و تلگراف و تلفن آمده بودند در ِ خانه ی ما. می گفتند نماه داریم برایت. گفتم از کجاست؟ گفتند از هلند. خوشحال شدم و تندی آمدم پایین، در را باز کردم. شناسنامه می خواستند تا هویت ام مشخص شود. رفتم بالا شناسنامه بیاورم اما یادم آمد که در هلند آشنایی ندارم برای دلتنگ شدن و نامه فرستادن! پس، از پنجره ی راه رو پایین را دید زدم، به به ...! بله خودشان بودند. نه موتور خورجین دار ِ پست چی ها را داشتند و نه قیافه هاشان به ماموران اداره پست و تلفن و تلگراف می مانست! پس احساس خطر کردم و گرفتم شان به بحث. گرم ِ بحث بودیم که خانم همسایه از کنارم عبور کرد و رفت پایین و در کوچه را باز کرد و رفت بیرون، و اینچنین شد که ماموران اداره ی پست و تلفن و تلگراف تندی جستند داخل آپارتمان. حالا من پشت در خانه مان بودم و ماموران خشمگین در پشت در ِ بسته.
- باز کن!
- باز نمی کنم!
- باز کن!
- باز نمی کنم!
پس از چند دقیقه بگو مگو و جر و بحث، لگد مرد پست چی (که برای رساندن نامه ی ارسال شده از هلند به دست من بسیار عجله داشت) در ِ خانه را از وسط به دو نیم تقسیم کرد و مردان ِ برافروخته ی کت پوش به خانه مان پای نهادند، و در همان بدو ورود، یکی شان گلویم را چنگ زد و در حالی که مشت اش در هوا رفته بود، تهدیدم کرد به زدن، و من نیز تهدیدش کردم به بازگو کردن ِ ماجرای کتک خوردن در دادگاه. اینطور شد که کتک نخوردم.
کامپیوتر، کتاب ها، دفترچه ها، کاغذ ها، نوشته ها، رسیور، موبایل و خلاصه همه ی دار و ندارم بار کیسه شد و من و اندوخته های درون کیسه پست شدیم به پلاک 209 در زندان اوین. در باز شد و بسته شد و من زندانی شدم داخل سلول کوچکی در انتهای کاریدور باریکی در ساختمان شماره 209.
ساختمان 209 امروز ساکنین بی شماری دارد؛ دانشجو، کارگر، فیلسوف، رفتگر، استاد دانشگاه، آشپز، وکیل دادگستری، موکل ِ همان وکیل دادگستری، نانوا، نماینده ی مجلس، روزنامه نگار، نامه رسان، چیز نویس؛ مثلا نویسنده یا هر نوع دست به قلم ِ دیگر، روحانی، هوادار ِ روحانی، همسایه ی روحانی، فامیل ِ روحانی، بسیجی ِ سابق، امنیت چی ِ سابق، رییس بانک، کارمند بانک، دزد، کوکایین فروش عمده، منتقد سینما، هنرپیشه ی تاتر، کارگر کشتی، ناخدا، با خدا، بی خدا، نماز خوان، نماز نخوان، کافر، خداپرست، خداپرست ِ بی دین، ملحد، اسلامی، مسیحی، زرتشتی، بهایی، جمهوری خواه، سلطنت طلب، چپ، راست، میانه، ملی گرا، جهان وطن، ایرانی، فرنگی، سیاه پوست، سفید پوست، بلوچ، کرد، لر، گیلک، ترک، توهین کننده به ترک، فارس، عرب، زن، مرد، جوان، پیر.
همه ی این آدم ها در ساختمان 209 زندگی می کنند. آنها باید هر روز و یا هفته ای یکی دو بار حرف بزنند. مثلا مانند "کیوان انصاری" که مهندس است و قبلا عضو انجمن دانشجویان دانشگاه امیرکبیر بوده است. او باید درباره ی سفرش به آلمان حرف بزند و بگوید که کجا رفته، چه کسی را دیده، با چه کسی چای نوشیده، با چه کسی برای شام رفته بیرون، وقتی رفته بیرون، با چه کسی برگشته تو، قرار بعدی شام کی هست، و از این جور چیزها.
و دیگری، مثلا موسوی خوئینی. او باید حرف بزند درباره ی اینکه چرا رفته دور میدان هفت تیر لابلای خانم ها، چه می خواسته، نیت اش چه بوده، خیر بوده یا نه، از ضد انقلاب فرمان گرفته یا نه، و اگر نمی داند که در اختیار اهداف ضد انقلاب بوده، باید حالی اش شود که ناخواسته اینطور بوده، و قبول کند که بوده، و قبول کند که سرکشی به بازداشتگاه های خارج از نظارت سازمان زندان ها که در زمان نمایندگی اش در مجلس ششم صورت گرفته بود کار اشتباهی بود، و در حضور رهبر نظام از ظلمی که بر احمد باطبی و مهرداد لهراسبی رفته است سخن گفتن کار اشتباهی بود، و دفاع از زنان کار اشتباهی است، و لابلای خانم ها رفتن کار اشتباهی بود، و از حقوق زندانیان سیاسی دفاع کردن کار اشتباهی است، و دبیر کل سازمان ادوار شدن کار اشتباهی است، و این یعنی همسو شدن با بیگانه و دشمن، این یعنی خدمت به ضد انقلاب، و او باید حرف بزند، و او باید به راه انقلاب و امام بازگردد، و نشانه های این بازگشت باید در چهره و بیان او دیده شود، که اگر اینگونه باشد، او از ساختمان 209 رها خواهد شد.
و نیز مثلا احمد باطبی، که او هم باید حرف بزند. اما او قبل از حرف زدن باید کلمه ی رمز و ID اش را روی کاغذ بنویسد، که البته اینبار نیازی به این کار نیست، چرا که لب تاپ اش داخل ِ بار ِ کیسه اش بوده. پس می شود به نامه های او و همه ی محتوای مکالمات اش پی برد. پس احمد باطبی زیاد حرفی برای گفتن ندارد. او باید آنقدر در ساختمان 209 بماند تا دیگر هوس نکند با کسی چت کند و یا جواب تلفن کسی را بدهد!
و آدم های بی شمار دیگری وجود دارند که همگی باید حرف بزنند و حرف هاشان را روی ورقه های سربرگ دار بنویسند و زیرش را امضا بگذارند. هر روز که می گذرد، به شمار افرادی که باید حرف بزنند افزوده می شود. و می شود از مقدار نان و غذای درون ظرف روی چرخ نگهبان به این افزایش شمار ِ "باید حرف بزنند"گان در ساختمان 209 پی برد.
آدم هایی که همراه کیسه بارهاشان از خانه ها به آدرس پلاک 209 آورده شده اند باید حرف بزنند تا امنیت و ثبات حکمفرما باشد. در واقع امنیت و ثبات در گرو حرف زدن ِ آدم هایی ست که همراه کیسه بارها روزانه به آدرس پلاک 209 آورده می شوند. این چرخه ی امنیت ساز هیچگاه از حرکت باز نمی ایستد. چرا که آدم ها و بار ِ کیسه ها مثلا مانند نفت هیچگاه تمام نمی شوند. پس همیشه حرفی برای گفتن هست که باید زده شود، و پرونده ای برای ساخته و پرداخته شدن هست که باید گشوده شود.
پس اگر حرفی برای گفتن داریم، یعنی در کیسه بار داریم، و این بار ِ سنگینی ست که بر دوش داریم، پس باید هر لحظه منتظر زنگ در خانه باشیم، تا پنج شش، و یا حتی هشت نه مرد کت پوش داخل شوند و ما و دار و ندارمان را بار ِ کیسه کنند و با خود ببرند به هرکجایی که می پسندند. فقط در ابتدای ماجراست که ما حق حرف زدن نداریم. و نیز تا آخر داستان حق وکیل داشتن نداریم. حق اعتراض کردن نداریم. حق از سلول انفرادی خوشمان نیامدن نداریم، حق هواخوری رفتن نداریم، حق دیدن آسمان را نداریم، حق لمس کردن باد را نداریم، حق گرم شدن با حرارت خورشید را نداریم، حق نداریم بخواهیم مانند انسان با ما برخورد شود، و در یک کلام، حق انسان بودن را نداریم!
ksanjari@gmail.com
اینکه پنج شش نفر مامور، که لباس شخصی به تن دارند، در روز روشن هجوم می برند به خانه ی جوانی دانشجو (احمد باطبی) که به جرم بالا بردن پیراهن خونین هم کلاسی اش، شش سال در زندان بوده، و او و همه ی دار و ندارش را کیسه می کنند و به دوش می گیرند و با خود به غنیمت می برند، و سپس مدتی بعد از آن، همان پنج شش نفر مامور، هجوم می برند به خانه ی پزشک معالج آن جوان دانشجو (حسام فیروزی) و خانه اش را زیر و رو می کنند و در حالی که همسر و دخترک اش از ترس به خود می لرزند، وسایل شخصی اش بار ِکیسه می شود، و صاحب خانه را به بند می کشند و با خود می برندش به هر کجا که اراده می کنند، آن هم در روز روشن، این معنی اش چیست؟ آدم دزدی نیست؟ وای بر این روزگار که قبح جنایت ریخته و زشتی آدم دزدی تطهیر شده است. و صد البته غم انگیرتر آن است که صدای اعتراض کسی هم درنمی آید!
نویسنده ی این نوشتار تجربه ی استقبال از این یورش بری به خانه و کاشانه اش را داشته، و خوب می فهمد احساس کودک خردسال حسام فیروزی و همسرش را، و نیز همسر احمد باطبی را، و همسر حشمت طبرزدی را، و مادر و پدر کیوان انصاری را، و فرزندان امیر ساران را، و همسر و فرزند امید عباسقی نژاد را، و همسر و فرزند موسوی خوئینی را، و صدها خانواده ی دیگر را که نمی شناسیم شان، در هنگامی که آدم های بیگانه ی کت پوش، پدر را کت بسته از خانه دور می کنند.
چند مامور می آیند به در خانه، در می زنند، بستگی دارد به نوع و محتوای پرونده ات، تا بخواهند چگونه با تو برخورد کنند، و خود را مامور چه ارگان و نهادی جا بزنند. مثلا، سال گذشته ماموران اداره پست و تلگراف و تلفن آمده بودند در ِ خانه ی ما. می گفتند نماه داریم برایت. گفتم از کجاست؟ گفتند از هلند. خوشحال شدم و تندی آمدم پایین، در را باز کردم. شناسنامه می خواستند تا هویت ام مشخص شود. رفتم بالا شناسنامه بیاورم اما یادم آمد که در هلند آشنایی ندارم برای دلتنگ شدن و نامه فرستادن! پس، از پنجره ی راه رو پایین را دید زدم، به به ...! بله خودشان بودند. نه موتور خورجین دار ِ پست چی ها را داشتند و نه قیافه هاشان به ماموران اداره پست و تلفن و تلگراف می مانست! پس احساس خطر کردم و گرفتم شان به بحث. گرم ِ بحث بودیم که خانم همسایه از کنارم عبور کرد و رفت پایین و در کوچه را باز کرد و رفت بیرون، و اینچنین شد که ماموران اداره ی پست و تلفن و تلگراف تندی جستند داخل آپارتمان. حالا من پشت در خانه مان بودم و ماموران خشمگین در پشت در ِ بسته.
- باز کن!
- باز نمی کنم!
- باز کن!
- باز نمی کنم!
پس از چند دقیقه بگو مگو و جر و بحث، لگد مرد پست چی (که برای رساندن نامه ی ارسال شده از هلند به دست من بسیار عجله داشت) در ِ خانه را از وسط به دو نیم تقسیم کرد و مردان ِ برافروخته ی کت پوش به خانه مان پای نهادند، و در همان بدو ورود، یکی شان گلویم را چنگ زد و در حالی که مشت اش در هوا رفته بود، تهدیدم کرد به زدن، و من نیز تهدیدش کردم به بازگو کردن ِ ماجرای کتک خوردن در دادگاه. اینطور شد که کتک نخوردم.
کامپیوتر، کتاب ها، دفترچه ها، کاغذ ها، نوشته ها، رسیور، موبایل و خلاصه همه ی دار و ندارم بار کیسه شد و من و اندوخته های درون کیسه پست شدیم به پلاک 209 در زندان اوین. در باز شد و بسته شد و من زندانی شدم داخل سلول کوچکی در انتهای کاریدور باریکی در ساختمان شماره 209.
ساختمان 209 امروز ساکنین بی شماری دارد؛ دانشجو، کارگر، فیلسوف، رفتگر، استاد دانشگاه، آشپز، وکیل دادگستری، موکل ِ همان وکیل دادگستری، نانوا، نماینده ی مجلس، روزنامه نگار، نامه رسان، چیز نویس؛ مثلا نویسنده یا هر نوع دست به قلم ِ دیگر، روحانی، هوادار ِ روحانی، همسایه ی روحانی، فامیل ِ روحانی، بسیجی ِ سابق، امنیت چی ِ سابق، رییس بانک، کارمند بانک، دزد، کوکایین فروش عمده، منتقد سینما، هنرپیشه ی تاتر، کارگر کشتی، ناخدا، با خدا، بی خدا، نماز خوان، نماز نخوان، کافر، خداپرست، خداپرست ِ بی دین، ملحد، اسلامی، مسیحی، زرتشتی، بهایی، جمهوری خواه، سلطنت طلب، چپ، راست، میانه، ملی گرا، جهان وطن، ایرانی، فرنگی، سیاه پوست، سفید پوست، بلوچ، کرد، لر، گیلک، ترک، توهین کننده به ترک، فارس، عرب، زن، مرد، جوان، پیر.
همه ی این آدم ها در ساختمان 209 زندگی می کنند. آنها باید هر روز و یا هفته ای یکی دو بار حرف بزنند. مثلا مانند "کیوان انصاری" که مهندس است و قبلا عضو انجمن دانشجویان دانشگاه امیرکبیر بوده است. او باید درباره ی سفرش به آلمان حرف بزند و بگوید که کجا رفته، چه کسی را دیده، با چه کسی چای نوشیده، با چه کسی برای شام رفته بیرون، وقتی رفته بیرون، با چه کسی برگشته تو، قرار بعدی شام کی هست، و از این جور چیزها.
و دیگری، مثلا موسوی خوئینی. او باید حرف بزند درباره ی اینکه چرا رفته دور میدان هفت تیر لابلای خانم ها، چه می خواسته، نیت اش چه بوده، خیر بوده یا نه، از ضد انقلاب فرمان گرفته یا نه، و اگر نمی داند که در اختیار اهداف ضد انقلاب بوده، باید حالی اش شود که ناخواسته اینطور بوده، و قبول کند که بوده، و قبول کند که سرکشی به بازداشتگاه های خارج از نظارت سازمان زندان ها که در زمان نمایندگی اش در مجلس ششم صورت گرفته بود کار اشتباهی بود، و در حضور رهبر نظام از ظلمی که بر احمد باطبی و مهرداد لهراسبی رفته است سخن گفتن کار اشتباهی بود، و دفاع از زنان کار اشتباهی است، و لابلای خانم ها رفتن کار اشتباهی بود، و از حقوق زندانیان سیاسی دفاع کردن کار اشتباهی است، و دبیر کل سازمان ادوار شدن کار اشتباهی است، و این یعنی همسو شدن با بیگانه و دشمن، این یعنی خدمت به ضد انقلاب، و او باید حرف بزند، و او باید به راه انقلاب و امام بازگردد، و نشانه های این بازگشت باید در چهره و بیان او دیده شود، که اگر اینگونه باشد، او از ساختمان 209 رها خواهد شد.
و نیز مثلا احمد باطبی، که او هم باید حرف بزند. اما او قبل از حرف زدن باید کلمه ی رمز و ID اش را روی کاغذ بنویسد، که البته اینبار نیازی به این کار نیست، چرا که لب تاپ اش داخل ِ بار ِ کیسه اش بوده. پس می شود به نامه های او و همه ی محتوای مکالمات اش پی برد. پس احمد باطبی زیاد حرفی برای گفتن ندارد. او باید آنقدر در ساختمان 209 بماند تا دیگر هوس نکند با کسی چت کند و یا جواب تلفن کسی را بدهد!
و آدم های بی شمار دیگری وجود دارند که همگی باید حرف بزنند و حرف هاشان را روی ورقه های سربرگ دار بنویسند و زیرش را امضا بگذارند. هر روز که می گذرد، به شمار افرادی که باید حرف بزنند افزوده می شود. و می شود از مقدار نان و غذای درون ظرف روی چرخ نگهبان به این افزایش شمار ِ "باید حرف بزنند"گان در ساختمان 209 پی برد.
آدم هایی که همراه کیسه بارهاشان از خانه ها به آدرس پلاک 209 آورده شده اند باید حرف بزنند تا امنیت و ثبات حکمفرما باشد. در واقع امنیت و ثبات در گرو حرف زدن ِ آدم هایی ست که همراه کیسه بارها روزانه به آدرس پلاک 209 آورده می شوند. این چرخه ی امنیت ساز هیچگاه از حرکت باز نمی ایستد. چرا که آدم ها و بار ِ کیسه ها مثلا مانند نفت هیچگاه تمام نمی شوند. پس همیشه حرفی برای گفتن هست که باید زده شود، و پرونده ای برای ساخته و پرداخته شدن هست که باید گشوده شود.
پس اگر حرفی برای گفتن داریم، یعنی در کیسه بار داریم، و این بار ِ سنگینی ست که بر دوش داریم، پس باید هر لحظه منتظر زنگ در خانه باشیم، تا پنج شش، و یا حتی هشت نه مرد کت پوش داخل شوند و ما و دار و ندارمان را بار ِ کیسه کنند و با خود ببرند به هرکجایی که می پسندند. فقط در ابتدای ماجراست که ما حق حرف زدن نداریم. و نیز تا آخر داستان حق وکیل داشتن نداریم. حق اعتراض کردن نداریم. حق از سلول انفرادی خوشمان نیامدن نداریم، حق هواخوری رفتن نداریم، حق دیدن آسمان را نداریم، حق لمس کردن باد را نداریم، حق گرم شدن با حرارت خورشید را نداریم، حق نداریم بخواهیم مانند انسان با ما برخورد شود، و در یک کلام، حق انسان بودن را نداریم!