به کار بردن قوانین برای ظلم!

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

در این فکر بودم که نامه ای بنویسم به رهبر و رییس جمهور و رییس مجلس اسلامی، و آن ها را توجه بدهم به رفتار غیر متعارف دادیار دوم دادگاه ویژه روحانیت. اما با اندکی تامل، به این فکر پوزخند زدم و حالا بسنده می کنم به نوشتن پیشامدی که در دادگاه رخ داد؛

پس از آزادی از زندان با سپردن قرار وثیقه به دادگاه، یکی از مسئولین دفتر دادیاری دوم دادگاه ویژه روحانیت به خانه مان تلفن کرد و به من هشدار داد که پیرامون بررسی شدن پرونده ام در دادگاه ویژه روحانیت به کسی و جایی حرفی نزنم و خبری ندهم. به او پاسخ سر راستی ندادم. می شود گفت یک جوری گذاشتم اش سر کار. این حق من بود که در گفتگو با رسانه ها بگویم که به چگونه دادگاهی احضار شده بودم؛ دادگاه ویژه روحانیت! و این در شرایطی بود که من روحانی نبوده ام و ارتباطی با روحانیت نداشته ام و دادگاه ویژه روحانیت صلاحیت بررسی پرونده ام را نداشته و ندارد.
بازگو کردن ِ این ماجرا در رادیو فردا و تلویزیون صدای امریکا قاضی دادگاه را دچار برآشفتگی مزاج کرده بود. او بار دیگر به خانه مان تلفن کرد و مرا به دادگاه فراخواند.
صبح روز پس از تلفن قاضی، به دادگاه رفتم. هنگام ورود به دفتر دادیاری دوم، آقای بروجردی را دیدم که روی صندلی نشسته بود و روی برگه بازجویی چیزی می نوشت. لباس زندان به تن اش بود و ریش اش کوتاه شده بود. معلوم بود که از زندان به دادگاه آورده شده بود.
روی صندلی کناری اش نشستم. پیش از بازداشت، او مرا در مقابل خانه اش دیده بود. با او مصاحبه کرده بودم. بار گذشته که از زندان به دادگاه احضار شده بودم، او نیز همراهم بود. در آن روز مقداری با هم حرف زده بودیم. می گفت در بازداشتگاه 209 به طرز وحشیانه ای کتک اش زده اند. می گفت بر اثر ضربات باتون مغزش آسیب دیده و دچار یک نوع بیماری مغزی شده. راست می گفت. یک جوری شده بود. کمرش خمیده شده بود. معلوم بود که به شدت بیمار است و درد می کشد.
او این بار هم من را شناخت و به آهستگی پرسید: در بیرون بلاخره فهمیده اند که توی زندان شکنجه ام کرده اند؟ سرم را تکان دادم و به او فهماندم که بله این موضوع مطرح شده است.

پس از چند دقیقه انتظار، قاضی اسمم را صدا زد. در اتاق دادگاه، قاضی که آخوند بود، پرونده ام را ورق زد و قسمتی از گزارش وزارت اطلاعات را که ضمیمه ی پرونده شده بود برایم خواند و گفت اگر پرونده ام در دادگاه انقلاب نزد قاضی حداد – که به معاونت امنیت دادستان تهران منسوب شده – بررسی شود، او (یعنی قاضی حداد) حکم سنگینی را برایم صادر خواهد کرد.
"با ما کنار بیا تا بتوانیم در مجازاتت تخفیف بدهیم."
و در توضیح چگونگی این کنار آمدن گفت شب گذشته در این فکر بوده که چطوری می شود دست اش باز شود برای دادن تخفبف به من. خلاصه صبح که از خواب بیدار شده به این نتیجه رسیده که: "تو که وبلاگ نویس هستی و مطالبی که می نویسی بازتاب پیدا می کند و با رسانه ها هم در ارتباط هستی بیا برو یک مطلب بنویس درباره بروجردی و اشاره کن به جلسه ی مناظره ای که دفعه ی قبل در این جا برگزار شد و خودت شاهدش بودی. برو بنویس بروجردی شیاد است و آیت الله نیست تا دستمان باز شود برای دادن تخفیف در مجازاتت."

در نوشته ی دیگری به تفصیل توضیح خواهم داد که جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی آقای قاضی چگونه و در چه شرایطی برگزار شد و چطوری آقای بروجردی منکوب شد و بر علیه خودش سخن گفت. ولی خیلی کوتاه اشاره می کنم به آن جلسه:
پس از 70 روز که در بازداشتگاه 209 محبوس بودم، به بند عمومی زندان اوین منتقل شدم. یک روز صبح من را با دست بند به دادگاه احضار کردند. در آن روز آقای بروجردی نیز به دادگاه آورده شده بود. قاضی هر دوتا مان را به اتاق اش فراخواند و به آقای بروجردی امر کرد که در مورد فعالیت های مذهبی اش (که قاضی آن ها را شیادی توصیف می کرد) توضیح دهد و اعتراف کند به فریب کاری در دین خدا. حتی قاضی کتاب فلسفه اسلامی را داد به دست آقای بروجردی و از او خواست از روی کتاب بخواند و تفسیر کند. اما آقای بروجردی که پیش از ورود به اتاق دادگاه، برایم تعریف کرده بود که چطوری به طرز وحشیانه ای در بازداشتگاه کتکش زده بودند، از بحث کردن با قاضی سرباززد و سکوت کرد. قاضی کتاب فلسفه را از دست او گرفت و فصل اول را که پیرامون فلسفه وجود و ماهیت نوشته شده بود خواند و تفسیر کرد و خلاصه می خواست به من بفهماند که سوادش زیاد است و آقای بروجردی بی سواد است. سپس نظر من را پرسید و گفت آیا از ایشان (منظورش بروجردی بود) سوالی داری یا خیر؟ و من پاسخ دادم خیر سوالی ندارم و اساسا من فردی مذهبی نیستم و هیچ علاقه ای به مباحث مذهبی ندارم. اما فکر می کنم کسانی مانند ایشان (منظورم بروجردی بود) باید این آزادی را داشته باشند که مراسم مذهبی خود را برپاکنند و حکومت هم باید امنیت شان را تامین کند. و بعد قاضی دوباره رفت پای منبر و کتابچه هایی که از منزل آقای بروجردی جمع آوری شده بود را روی میز کارش چید و با خواندن بخش هایی از هر کتابچه، به توصیف اقدامات آقای بروجردی (که فریب کارانه توصیف اش می کرد) پرداخت.

این توضیح کوتاهی بود از چگونگی برگزاری جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی قاضی دادگاه ویژه روحانیت. اما ادامه ماجرا که مربوط می شود به واکنش قاضی دادگاه به پاسخ منفی من به درخواست مسخره اش از من؛
با کمال ادب به او گفتم درست است که در جلسه ی مناظره ای که بار گذشته با حضور شما و آقای بروجردی در دادگاه برگزار شد (و توی دلم گفتم حالا می فهمم چرا من را نیز در آن جلسه شرکت دادید) ایشان نخواست با شما بحث کند و اساسا پس از اینکه یک نفر مانند ایشان درون سلول اش در بازداشتگاه امنیتی 209 کتک می خورَد و به اصطلاح منکوب می شود، دیگر نباید از او انتظار داشت در جلسه ی دادگاه از عقایدش دفاع کند. و گفتم این انتظار زمانی بجاست که زندانی مورد نظر در بیرون از زندان و با برخورداری از امنیت پس از بیان، عقایدش را بیان کند و یا آن عقاید را رد کند.
به خیال خودم حرف بدی نزده بودم. اما نمی دانم چرا قاضی محترم دادگاه از حرف هایم برآشفته شد و یکهو از پشت میزش بلند شد و آمد طرف من و دو سه بار مشت اش را به سینه ام کوبید (البته نه خیلی محکم، بلکه کوبیدن این مشت یک جور هشدار بود به من که باید مراقب حرف زدنم باشم) و چند تا ناسزا بارم کرد و گفت: "خودت خواستی، حالا برو تا دوباره احضارت کنم!

این پیشامد را به این خاطر نوشتم که بگویم نباید خیال کرد کتک زدن ِ زندانی سیاسی و ناسزا گفتن به او فقط در درون بازداشتگاه های امنیتی رخ می دهد، بلکه فساد در ژرفای وجود قضات لانه کرده است. من بر این باور هستم که کتک زدن زندانیان سیاسی و شکنجه های روحی و روانی و حتی مقدار زمانی که برای زندانی کردن ِ یک متهم در سلول انفرادی در نظر گرفته می شود، با هماهنگی و دستور مستقیم قضات دادگاه ها و به خصوص دادستانی صورت می پذیرد.
آخرین درجه ی فساد، به کار بردن قوانین برای ظلم است. "ولتر"

شکنجه ی نرم

شکنجه در بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ وجود دارد. این شکنجه ها دو دسته است؛ شکنجه ی سفید و آزار جسمی.
من در سال های ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ روی هم رفته به مدت ۵ ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه ۲۰۹ زندانی بودم. در آن سال ها ضرب و شتم نشده بودم. (بهتر است بگویم کتک نخورده بودم.) اما این بار در همان جلسه ی اول بازجویی، پیش از آنکه بازجو سوالی بپرسد و یا موارد اتهامی ام را بیان کند، چند تا سیلی محکم به صورتم زد. روی برگه ی بازجویی نوشت با آقای فلانی چه رابطه ای داشتی؟ در پاسخ نوشتم هیچی. دوباره چند تا سیلی محکم به صورتم زد. تا آمدم بگویم چرا می زنی؟ چند تا سیلی محکم دیگر به صورتم زد. این اولین جلسه ی بازجویی ِ من بود، پیش از آنکه تفهیم اتهام شوم.
بر خلاف بخش نامه ی رییس قوه قضاییه که استفاده از چشم بند در بازداشتگاه ها را ممنوع کرده بود، من در تمام مدتی که در بازداشتگاه ۲۰۹ زندانی بودم، وادار بودم به بستن چشم بند بر روی چشم هایم. اجازه نداشتم بازجو را ببینم و بدانم کیست و از کجا آمده بود.
از داشتن وکیل مدافع محروم بودم. حتی یک بار که به بازجو گفتم بدون وکیل صحبت نمی کنم، لیچار بارم کرد.
هر چند که دیدار با خانواده و استفاده از تلفن حق هر متهم است، اما من به مدت یک ماه از دیدار با خانواده ام و یا تلفن زدن به خانه مان محروم بودم. پس از این مدت که توانستم با خانواده ام دیدار کنم، بازجو در کنار من و مادرم می نشست تا بر خلاف خواسته هایش حرفی نزنم. پیش از ملاقات، بازجو به من هشدار می داد که فقط سلام و احوال پرسی کنم و بگویم شرایطم خوب است و مشکلی ندارم. هواخوری در محیط باز یکی دیگر از حقوق اولیه ی متهمان در بازداشت گاه هاست. اما من به مدت ۲ ماه در سلول انفرادی زندانی بودم و در این مدت از هواخوری محروم بودم. هر بار که می خواستند مرا وادار به اعتراف کنند، ملاقاتم را لغو می کردند. در جلسات بازجویی به من توهین می کردند. مرا تحقیر می کردند. و به قول بخش نامه ی رییس قوه قضاییه مرا منکوب می کردند. من زیر بار جملات خُرد کننده و آزار دهنده ی بازجو له می شدم و سکوت می کردم و نمی دانستم باید چه پاسخی می دادم جز سکوت. آن ها این سکوت را نشانه ای برای سرکشی می دانستند. اما من به راستی از ناسزاهای بازجو شرم گین می شدم، و نه سرکش. به من گفته شد باید جلو دوربین بنشینم و بر علیه خودم و دوستانم سخن بگویم. به من گفته شد باید یک توبه نامه بنویسم و پس از آزادی ام از زندان آن را در سایت های اینترنتی منتشر کنم. من نپذیرفتم و در سلول انفرادی باقی ماندم. من شب ها صدای آه و ناله ی برخی از زندانیان را می شنیدم که پیدا بود با آن ها با خشونت رفتار می شد. آشکار بود که کتک شان می زدند. باور کنید کتک شان می زدند، باور کنید.
بازجویی ها گه گاه تا نیمه های صبح ادامه می یافت. گاهی از صبح تا غروب بازجویی می شدم و از غروب تا دم دمای صبح فردا، توسط بازجوی دیگری دوباره بازجویی می شدم.
دربازجویی ها مواردی مطرح می شد که به اتهام من مربوط نبود؛ کنکاش ِ بازجو ها در زندگی خصوصی ام از جمله موارد مورد اعتراض من بود. به باور من که تاکنون ۹ ماه و هشت روز در سلول انفرادی بازداشتگاه های مختلف زندانی بوده ام، “سلول انفرادی” یک شکنجه ی سفید است. زندانی درون سلول انفرادی از دنیای بیرون از بازداشتگاه بی خبر است. از خانواده اش، از مادرش، همسرش، فرزندانش، و اینکه حال شان خوب است یا نه و یا برای شان گرفتاری پیش آمده یا نه، بی خبر است.
زندانی نمی داند تا چه زمانی باید درون سلول کوچک اش که حتی پنجره ای باز به سوی آسمان ندارد، زندانی باشد. این ندانستن، این آگاهی نداشتن از رفتارهای آینده ی بازجو ها، این بی خبری از دنیای بیرون از سلول، زندانی را پریشان حال می کند، به ذهن اش آشوب می اندازد، او را مسخ می کند. این همان چیزی است که بازجوها می پسندند. من یکی دو زندانی سیاسی را می شناسم که پنج ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ زندانی بوده اند و شرایط آن بازداشتگاه را تاب نیاورده اند و وادار به خودکشی شده اند. (البته این زندانی ها عضو هیچ گروه و دسته سیاسی نبوده اند و شاید به همین خاطر بوده که کسی صدای شان را نشنیده است.) بازداشتگاه موقت یا زندان و ندامتگاه؟به نظر می رسد بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ رفته رفته دارد به زندان و یا ندامتگاهی برای ناراضیان سیاسی در ایران تبدیل می شود. در این بازداشتگاه به تازگی اتاق هایی ساخته شده است که برخی از زندانیان را (پس از اینکه آن ها چندین ماه در سلول انفرادی زندانی بوده اند) به صورت گروهی در آن جا نگهداری می کنند.
برخی از فعالین سیاسی و فعالین حقوق بشر پس از گذشت چندین ماه با پایان یافتن بازپرسی ها و تکمیل پرونده همچنان در این بازداشتگاه زندانی هستند. از آن جمله می توان به کیوان انصاری، کیوان رفیعی، خیرالله درخشندی و ابوالفضل جهاندار اشاره کرد. کیوان انصاری بیش از ۵ ماه و کیوان رفیعی هفت ماه است که در این بازداشتگاه زندانی هستند.
علاوه بر این، من چندین زندانی سیاسی را می شناسم که (نمی دانم به چه دلیل) از زندان عمومی اوین به بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ منتقل شده اند و یکی دو سال است که در آن بازداشتگاه زندانی هستند. سعید ماسوری یکی از این زندانی هاست. او که پرونده اش در دادگاه انقلاب رسیدگی شده و حکم اش هم صادر گشته، در سال ۱۳۸۳ از بند ۱ زندان اوین (اندرزگاه شماره ۷) به بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ منتقل شد و تاکنون در این بازداشتگاه زندانی است. برای چه؟ کسی نمی داند. چرا که بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ جزیره ای جدا افتاده از سازمان زندان هاست. خودمختار است. به کسی و جایی پاسخ گو نیست. مگر رییس جمهور و دولت به مردم پاسخ گو هستند که رییس بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ پاسخ گو باشد؟
یادمان باشد در همین بازداشتگاه بود که همین چند ماه پیش، پیشانی نماینده ی سابق مجلس (آقای موسوی خوئینی) را به دیوار کوفتند و خون از سرش جاری کردند.
و سرانجام اینکه، همین که نمایندگان مجلس (همین امسال) اجازه نیافتند از بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ بازدید کنند، گویای این است که در این بازداشتگاه خبرهایی است. خبرهایی که نباید به جامعه، به مجلس (و حتی شاید هم به قوه قضاییه) درز پیدا کند.

پیرامون شکنجه در بازداشتگاه 209

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

چندی پیش، گفتگویی کردم با آقای بهروز سورن پیرامون مقوله ی شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی، و به طور ویژه در بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات. این گفتگو امروز در سایت گزارشگران منتشر شده است. این گفتگو را در زیر بخوانید. در این باره بیشتر خواهم نوشت.
گزارشگران:
شما خود بعنوان فردي كه مكررا زندانهاي كشور را تجربه كرده ايد و اخيرا نيز در زندان بوده ايد آيا اوضاع زندانهاي سياسي پس از روي كار آمدن آقاي احمدي نژاد تغييري حاصل كرده است؟ اين را از اين جهت ميپرسم كه در همين اواخر شاهد مواردي بوديم كه از مخاطره آميز بودن وضعيت جسماني زندانيان گزارشات متعددي در رسانه ها منتشر گرديده است.

سنجري:
بله تغيير كرده. اين تغيير براي زنداني هاي سياسي كاملا ملموس بوده. مثلا براي خود من. اين بار كه من بازداشت شدم، برخلاف سال 83 و 84 كه در بازداشت وزارت اطلاعات بودم، در بازداشتگاه 209 كتكم زدند. در جلسه ي اول بازجويي در اتاق بازجويي، در حالي كه چشم بند داشتم و روي صندلي رو به ديوار نشسته بودم، بازجو پيش از آن كه سوالي بپرسد و يا اتهامي مطرح كند، چند تا سيلي خيلي خيلي محكم زد توي صورتم و فحشم داد و ليچار بارم كرد و براي اينكه توي دلم را خالي كند گفت از دادگاه ويژه دستور گرفته كه پوستم را بكند. مي گفت اگر به سوال هايش درست جواب ندهم مي كشَدَم به چهار ميخ! تا آمدم بگويم چرا مي زني، چند تا سيلي ي ديگر گذاشت توي گوشم. و بعد روي برگه ي بازجويي نوشت با فلاني چه ارتباطي داشتي؟ نوشتم هيچي. دوباره چند تا سيلي زد توي صورتم و گفت جفنگ مي گي!
اين اولين جلسه ي بازجويي من بود. من اين رفتار را به قاضي دادگاه گفتم، اما متوجه شدم كه گويا او خود دستور اين گونه برخورد را به بازپرسان پرونده داده بود.

در دولت نهم، بازداشتگاه 209 را به زندان و ندامتگاه و يا بهتر است بگويم پشيمان گاه و يا توبه گاه و در نهايت بايد گفت به شكنجه گاه تبديل كرده اند. زنداني هايي را مي شناسم مانند سعيد ماسوري و يا يك نفر كه افشاكننده ي ماجراي سعيد امامي و قتل هاي زنجيره اي بوده، كارمند وزارت اطلاعات بوده، كه الان نام اش را به خاطر ندارم، اين ها الان چند سال است كه در بازداشتگاه 209 زنداني هستند، هرچند كه دوران بازجويي و تفهيم اتهام شان پايان يافته و براي شان حكم زندان هم صادر شده است. من سعيد را يكي دو بار در سالن ملاقات 209 ديدم. در يك فرصتي كه پيش آمد از او پرسيدم چرا هنوز در 209 زنداني هستي؟ او گفت اين دستور وزارت اطلاعات بوده كه من از بند عمومي زندان اوين به 209 منتقل شوم و همين جا زنداني بمانم. در مورد كيوان رفيعي كه يك فعال حقوق بشر است و همين طور در مورد كيوان انصاري و جهاندار و درخشندي هم همين طور است. آن ها با دستور وزارت اطلاعات در بازداشتگاه 209 زنداني هستند. من يكي دو زنداني را مي شناسم (كه البته الان در بند عمومي زندان اوين هستند) كه به دليل فشارها در بازداشتگاه 209 خودكشي كرده بودند. يكي شان – حميد رضا- با ته قاشقي كه با لبه ي ظرف روشويي برنده اش كرده بود رگ دست اش را بريده بود. و ديگري – بابك – كه نمي دانم چطوري، درون سلول خودش را حلق آويز كرده بود، اما زنده مانده بود.
اين ها تازه كساني هستند كه نه عضو حزب و دسته اي هستند كه صداي شان را در رسانه ها بازتاب دهند و نه مانند من دست شان به ايميل و وبلاگ و تارنماهاي خبري مي رسد كه بتوانند رفتارهاي غير انساني را بنويسند و افشا كنند.
مثلا ببينيد با علي اكبر موسوي خوئيني چه رفتاري داشتند. او خود نماينده ي مجلس بود و از بازداشتگاه هاي بيرون از نظارت سازمان زندان ها، و از همين بازداشتگاه 209 بازديد كرده بود. اما او را (كه به دليل شركت در تجمع زنان در ميدان هفت تير بازداشت شده بود) بيش از 4 ماه در اين بازداشتگاه زنداني كردند و زدند سرش را شكستند و او خود برايم تعريف كرد كه با خوني كه روي پيشاني اش جاري بود، روي ديوار اسم اش را نوشت تا ديگران متوجه شوند كه با او چه رفتاري شده بود. او كه نماينده ي مجلس بود، پس واي به حال زنداني هاي بي پناه، كه صداي شان به جايي نمي رسد.

من در اين دوره، شب ها تا دم دماي صبح صداي بازجويي از زن ها و مرد هاي زنداني را مي شنيدم. آن ها در اتاق هاي بازجويي كه با سلول ها زياد فاصله نداشت، ناله مي كردند. آشكار بود كه آزارشان مي دادند. به زن ها فحش مي دادند. من خودم با گوش خودم شنيدم كه يك بازجو به زني مي گفت: برو زنيكه ي خراب، فيلم بازي نكن، و بعد چند تا سيلي توي گوش آن زن نشست. در سكوت محض كاريدورهاي بازداشتگاه 209، مي شد اين صداها را به روشني شنيد. من گرفتاري خودم را فراموش كرده بودم. به صداها گوش مي دادم و به حال و روز اين زنداني ها كه گريه و زاري مي كردند و كتك مي خوردند، بخصوص زن ها و دختر هاي جوان اشك مي ريختم. به راستي اشك مي ريختم.
گزارشگران:
چه نوع شكنجه روحي در مورد زندانيان سياسي انجام ميشود؟
سنجري؛

شكنجه ي سفيد. منظور هر شيوه ايست كه ضرب و جرح نداشته باشد. مثل سلول انفرادي، آن هم براي چندين ماه، بدون دسترسي به هواخوري، نور خورشيد، ملاقات، تلفن، همه ممنوع! و بدون آگاهي از دنياي پيرامون، بدون آگاهي از خانواده و بستگان. بازجو برايت خبر مي آورد كه مادرت را هم گرفته ايم، همسرت را هم مي خواهيم دستگير كنيم. همه دوستانت بازداشت شده اند. فلاني اعتراف كرده. فلاني اعتراف كرده كه تو بودي كه چنين حرفي زدي و چنين كاري انجام دادي.
سناريو. پرونده سازي. و يك چيز ديگر؛ پيش فرض ها. بازجوها در جلسات بازجويي از پيش فرض ها استفاده مي كردند. پيش فرض ها اساس كارشان بود. مثلا بازجو مي گفت تو با امريكايي ها در ارتباط بودي. اين پيش فرض ِ او درباره ي فعاليت هاي من بود. حالا من – كه اساسا نه با امريكايي ها و نه با روس ها و چيني ها و هندي ها هيچ ارتباطي نداشته بودم، بايد درباره ي اين پيش فرض ها حرف مي زدم و به سوال ها و كنجكاوي هاي پيرامونش پاسخ مي دادم. همه ي اين ها با اتهام من نامربوط بود. اما وقتي اين مسئله را به آن ها متذكر شدم، آن ها مرا به سركشي متهم كردند.
و سوالات نامربوط. كنكاش در زندگي خصوصي. اينكه با فلان دختر چه رابطه اي داشته اي، اينكه اين رابطه از كجا و براي چه منظوري برقرار شده بود. من متوجه نمي شدم اين موارد به اتهام من (كه در فلان تحصن اعتراضي بازداشت شده بودم) چه ربطي پيدا مي كرد؟ اما ربط پيدا مي كرد. ربطش را فقط بازجوها مي دانستند. بازجوها همه چيز و همه كس را به هم مي دوختند و ربط مي دادند. مثلا اينكه من در جلسه ي سازمان دانش آموختگان (ادوار) شركت كرده بودم، و اين جلسه البته عمومي بود و از همه دعوت شده بود، براي شان جاي سوال داشت. آن ها من را زير فشار قرار مي دادند تا اعتراف كنم به رابطه اي سيستماتيك و هدفمند با سازمان ادوار، تازه آن هم در جهت براندازي نظام! اين ديگر از آن حرف ها بود. اين همان پيش فرض بود. اين پيش فرض اساسا اشتباه بود. سناريو بود. پرونده سازي بود. توهم وزارت اطلاعات بود. توهم دستگاه امنيتي حكومتي بود كه همه كس را دشمن، و يا با كمي تخفيف، در جهت اهداف و كاركرد دشمن (مهره اي در خدمت دشمن) مي بيند و مي پندارد.
و باز هم پيش فرض. مصاحبه هايم با راديو فردا و راديو هاي فارسي زبان ديگر. بازجوها پيش خودشان خيال مي كردند حالا كه فلاني با فلان راديو مصاحبه كرده، پس در نتيجه بايد به اين نتيجه برسيم كه فلاني از فلان راديو (كه در خدمت سازمان جاسوسي امريكاست) پول و امكانات ديگري دريافت كرده است!
گزارشگران:
اگر برايتان امكان دارد از وضعيت بند 209 براي ما بگوئيد و اينكه كدام زندانيان سياسي هم اكنون در اين بند بسر ميبرند؟
سنجري:
در زندان هاي عمومي هم رفتارها خشن تر شده است. مثلا در جريان داغان شدن ِ اعصاب و روان ِ احمد باطبي، و متشنج شدن اش، سه چهار نفر از هم اتاقي هايش او را روي برانكارد مي گذارند و مي برند به بهداري. آن جا كسي رسيدگي نمي كرده. اين سه چهار نفر داد و بي داد مي كنند و به اين بي توجهي اعتراض مي كنند. فرداي آن روز، اين سه چهار نفر، بي سر و صدا از بند 350 به اندرزگاه 8 تبعيد مي شوند!
و يا چند هفته ي پيش، يك زنداني سياسي به نام دادبخش، كه در سالن 7 بند 8 زنداني بود، به دلايل ناروشن به زندان قزل حصار تبعيد شد. او پيش از انتقال، در قرنطينه ي زندان اوين خودش را حلق آويز كرده بود. اين اوج نااميدي زنداني ها را نشان مي دهد. وضعيت زندان هاي ايران دهشتبار است. تا اندازه اي كه حتا نمايندگان مجلس را (كه اين بار از معتمدين حكومت بوده اند) براي بازديد، مثلا به درون بازداشتگاه 209 راه ندادند و همين نماينده ها در مجلس اين موضوع را مطرح كردند و از وزير اطلاعات توضيح خواستند. اما من و شما مي دانيم كه بازداشتگاه هايي مانند 209 مانند جزيره هاي از مركز جدا افتاده اي هستند كه به صورت خودمختار اداره مي شوند و مستقيما زير نظر و نظارت محافل سركوب قرار دارند و به هيچ مرجعي پاسخگو نيستند.

من فكر مي كنم محفل همفكران سعيد امامي در وزارت اطلاعات فعال شده و دارد سركوب جامعه مدني (جامعه مدني كه نداريم، بلكه همين افراد و گروه هاي منتقد و ناراضيان سياسي ي تا حدي تحمل شده) را از سر مي گيرد. آقاي محسني اژه اي، وزير اطلاعات هم به نظرم خودش همفكر با اين جريان است، و اگر هم همفكرشان نيست، حداقل دارد دست شان را باز مي گذارد براي اين گونه رفتارهاي خشن با ناراضيان سياسي. البته اين محفل سعي مي كند سركوب گري اش را از طريق دادستاني و شخص سعيد مرتضوي و معاون امنيتي اش، قاضي حداد (يا همان زارع دهنوي، قاضي سابق شعبه 26 دادگاه انقلاب) پوشش قانوني و قضايي بدهد. اما كيست كه نداند سعيد مرتضوي و قاضي حداد هم همفكر و همكار با همين محفل سركوبگر رفتار مي كنند. البته نبايد فراموش كنيم كه اين محفل سركوبگر دارد از رييس جمهور احمدي نژاد قدرت مي گيرد. اين همان سياست پادگاني ست. دولت نظامي و سياست پادگاني. سركوب و خفقان. البته اين محفل ديگر آدم نمي كشد، چون مي داند كه اين روش در نهايت بر ضد حكومت شان تمام مي شود. حالا آن ها سعي مي كنند به جاي كشتن و ترور كردن، ناراضيان سياسي و حتي منتقدان شان را وادار به سكوت كنند. خانه نشين شان كنند. تهديدشان كنند. اين سياست بازدارندگي است. بازداشتگاه 209 هم به كمك اين سياست آمده. ناراضي ها و سركش ها را مي برند آن جا زنداني مي كنند و بهشان مي فهمانند كه اگر به فعاليت هاي شان ادامه دهند برخورد سنگيني در انتظارشان خواهد بود.

گزارشگران:
در حال حاضر موقعيت نقض حقوق بشر در ايران بخصوص در ميان دانشجويان چگونه است؟ با روي كار آمدن احمدي نژاد چه تغييراتي را در اين زمينه ها مشاهده ميكنيد؟

سنجري:
دانشجويان ستاره دار محصول دولت پادگاني احمدي نژاد است. دانشجوياني مانند اميني زاده، عارف و ده ها داشنجوي ديگر را از دانشگاه ها بيرون انداختند. اگر در سال هاي گذشته، يكي مانند من را به اتهام عضويت در گروه دانشجويي غير قانوني، خيلي بي سر و صدا از ادامه ي تحصيل در دانشگاه محروم مي كردند، امروز خيلي علني و رسمي، دانشجوياني را كه خيلي هاشان رتبه هاي علمي بالايي داشته اند، اما در زمينه ي فعاليت هاي سياسي فعال و پويا بوده اند و در تجمعات اعتراضي در دانشگاه ها شركت كرده بودند را از دانشگاه ها اخراج مي كنند. پيش تر اساتيد مجرب و دگرانديش از دانشگاه ها اخراج شده بودند. اين اخراج ها همگي هدفمند بوده، و در جهت هر چه بيشتر محدود كردن ِِ فضاي آزاد گردش افكار و انديشه ها در دانشگاه ها و محيط هاي علمي بوده است. به اين ها اضافه كنيد تخته كردن ِ در ِ بسياري از انجمن هاي مستقل و دمكراسي خواه دانشجويي را، احضار دانشجويان به كميته هاي انضباطي را، توقيف نشريات دانشجويي را، ربودن ِ دانشجويان را، به زندان انداختن شان را، بازداشت هاي يكي دو روزه، براي ارعاب و تهديد، و براي به سكوت وادار كردن آن ها، براي اينكه دست از فعاليت هاي شان بردارند و به اصطلاح فقط به درس و مشق شان توجه كنند و نه به سياست! آن وقت مي بينيم و مي شنويم كه رهبر مي گويد دانشگاه ها بايد سياسي باشند!
گزارشگران:
چه نظراتي در حال حاضر و در ميان دانشجويان در رابطه با خطر جنگ موجود است و خط سوم تا چه حد در ميان دانشجويان مطرح است؟
سنجري:

من مي خواهم به يك موضوع ديگر هم توجه تان بدهم. و آن اختلاف افكني هوشمندانه ي دستگاه هاي امنيتي و اطلاعاتي در بين طيف هاي مختلف دانشجويان است. من در جلسات بازجويي در بازداشتگاه 209 از برخي از موضوعاتي كه بازجوها طرح مي كردند و از برخي از پرسش ها و كنجكاوي هاي شان، آشكارا به سياست اختلاف افكنانه شان نسبت به افراد و جمع ها و گروه هايي كه آشنايي داشتم، پي بردم. البته نمي خواهم بگويم كه تفاوت در انديشه ها و افكار باعث بروز برخي از اين اختلاف ها نبوده. بلكه مي خواهم بگويم كه متوجه شده ام كه دستگاه امنيتي جمهوري اسلامي در بزرگ نمايي و پر و بال دادن به اين اختلاف هاي عقيدتي در بين طيف هاي مختلف جنبش دانشجويي نقش داشته است، به اين و آن كد داده است. اين كدها بر عليه يكديگر استفاده شده. اين كدها برخي ها را به جان هم انداخته. بدبين كرده، اختلاف انداخته، جدايي انداخته، تا جايي كه ديگر تحمل يكديگر دشوار شده است. وبلاگ هاي برخي از بچه ها را كه مي خوانم، مي بينم كه از هر 10 نوشته اي كه در نقد يكديگر نوشته شده، شايد يكي در نقد حكومت سركوبگر است.
پيش تر، حكومت سعي داشت با به راه انداختن تشكيلات دانشجويي ي موازي در دانشگاه ها، جنبش دمكراسي خواه دانشجويان را به انحراف بكشاند، و امروز با اختلاف افكني، سعي دارد همان سياست را البته به گونه اي متفاوت با گذشته، پي بگيرد.
گزارشگران: با تشكر از شما آقاي كيانوش سنجري
15.3.2007
www.gozareshgar.com

گفتگویم با خبرنگار روزنامه ی ایندیپندنت

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۵

Link to Original Article

Iranian blogger freed and reporting once again

By Angus McDowell in Tehran
Published: 15 March 2007

When a bruised Kianoosh Sanjari climbed from the police van last October, he immediately recognised the familiar drab buildings of Evin prison section 240, run by the plainclothes branch of the Revolutionary Guards. His crime? Reporting for his weblog on the violent arrest of a religious group by security forces.

In his first interview since being released Iran's most prominent blogger recalls the rough tactics used against him by the authorities and the backlash against US support for democracy activists in the Islamic Republic.

In early October, Mr Sanjari went to the home in western Tehran of the dissident cleric Ayatollah Mohammed Kazemaini Borojerdi and watched as security forces attacked his followers outside.

"The alley was flooded with broken glass, water, teargas and riot police with batons hitting everybody," he said. "A police van was being used as a battering ram. Our eyes were burning and our faces hurt. I crawled into a camper van where another woman was hiding. I heard people being beaten and knew that in a few seconds, I'd be beaten too. The broken windows cut my side as I was pulled out. I was knocked unconscious."
He spent the next three months in Evin, where he had been interned several times before. He was blindfolded and questioned and slapped by the interrogator, whose questions took a new and sinister turn.

"The worst thing was they wanted to connect me to US politicians, especially to [neo-conservative] Richard Perle," he said. "They wanted me to write about US money being allocated to the democracy movement. Where does it go? Who gets it?"

As tensions between Iran and Western countries have escalated over the nuclear crisis and the wars in Iraq and Lebanon, the authorities have come to regard democracy activists as a potential fifth column. Separatist attacks in border provinces have been blamed on the US and Britain.

When Condoleezza Rice promised cash for Iranian democracy movements last year, activists and non-governmental organisations started to feel the heat.
"Such measures always have the reverse effect on the country to those intended," said Elaheh Koolaee, a former member of parliament and official for a major reformist party. "They increase the domestic reaction because of suspicions over the motives of foreign countries."
Koolaee's party supported a demonstration last week for international women's day that was violently dispersed by the police. Kayhan newspaper, which reflects hardliner views, accused the women of accepting foreign money and being a front for enemies of the Islamic Republic. Groups representing women, students, ethnic minorities and workers have all taken to the streets in recent months, but they now lack the meagre political cover once extended by Mohammed Khatami's government.

Those who seek change within the system increasingly fall foul of the authorities. One of the women arrested last week was Shadi Sadr, a young human rights lawyer who has successfully defended women facing the death penalty. Activists working within the system sometimes criticise those who reject it for giving the state an excuse to crack down. Others disagree.
"The state structure is closed to outsiders," said Abdullah Momeni, one of Iran's most prominent student leaders. "Political activists should change things with protest movements and civil disobedience, which can promote change without giving legitimacy to the system."

Mr Sanjari's development from wide-eyed student to hardened political prisoner by the age of 23 reflects the frustration of some young activists who see little point in engaging with the regime. Like many others, he has played a cat-and-mouse game with the authorities, fought in courtrooms and prison cells, at political demonstrations and online, or in the pages of foreign newspapers.

On one occasion, during the 2005 presidential elections, his flat was raided by security agents. "They pretended to be postmen bringing a letter from the Netherlands," he says. "I didn't open the door because I was scared. I could see from the window they didn't look like postmen. But the neighbours let them into the block and they broke down the door of my flat."

His first arrest at the age of 17 in 2001 led to a spell in Towhid prison, once used by the Shah to jail the future leaders of the Islamic Republic and since turned into a museum commemorating victims of pre-revolutionary torture. By 2002 he was a committed activist, spending another three months in prison. He later served a whole year, accused of membership of an illegal organisation.

"I didn't even think about my family at the time, but during the three months I was in prison they didn't know where I was," he said. "My mother went from court to court begging to see her son."

Iranian campaigners

* Sina Motallebi In the summer of 2002 while a reporter for the pro-reform Hayat-e Nou newspaper, he became the first person in the world to be imprisoned for the contents of his blog. He was released and left Iran for Europe.

* Akbar Ganji One of Iran's most influential dissidents, he was once a member of the Revolutionary Guards, now a fierce critic of the government. Released from a seven-year jail sentence last year after 80-day hunger strike.

* Shirin Ebadi Successful human rights lawyer who shot to international fame after becoming the surprise winner of the Nobel Peace Prize in 2003.