در این فکر بودم که نامه ای بنویسم به رهبر و رییس جمهور و رییس مجلس اسلامی، و آن ها را توجه بدهم به رفتار غیر متعارف دادیار دوم دادگاه ویژه روحانیت. اما با اندکی تامل، به این فکر پوزخند زدم و حالا بسنده می کنم به نوشتن پیشامدی که در دادگاه رخ داد؛
پس از آزادی از زندان با سپردن قرار وثیقه به دادگاه، یکی از مسئولین دفتر دادیاری دوم دادگاه ویژه روحانیت به خانه مان تلفن کرد و به من هشدار داد که پیرامون بررسی شدن پرونده ام در دادگاه ویژه روحانیت به کسی و جایی حرفی نزنم و خبری ندهم. به او پاسخ سر راستی ندادم. می شود گفت یک جوری گذاشتم اش سر کار. این حق من بود که در گفتگو با رسانه ها بگویم که به چگونه دادگاهی احضار شده بودم؛ دادگاه ویژه روحانیت! و این در شرایطی بود که من روحانی نبوده ام و ارتباطی با روحانیت نداشته ام و دادگاه ویژه روحانیت صلاحیت بررسی پرونده ام را نداشته و ندارد.
بازگو کردن ِ این ماجرا در رادیو فردا و تلویزیون صدای امریکا قاضی دادگاه را دچار برآشفتگی مزاج کرده بود. او بار دیگر به خانه مان تلفن کرد و مرا به دادگاه فراخواند.
صبح روز پس از تلفن قاضی، به دادگاه رفتم. هنگام ورود به دفتر دادیاری دوم، آقای بروجردی را دیدم که روی صندلی نشسته بود و روی برگه بازجویی چیزی می نوشت. لباس زندان به تن اش بود و ریش اش کوتاه شده بود. معلوم بود که از زندان به دادگاه آورده شده بود.
روی صندلی کناری اش نشستم. پیش از بازداشت، او مرا در مقابل خانه اش دیده بود. با او مصاحبه کرده بودم. بار گذشته که از زندان به دادگاه احضار شده بودم، او نیز همراهم بود. در آن روز مقداری با هم حرف زده بودیم. می گفت در بازداشتگاه 209 به طرز وحشیانه ای کتک اش زده اند. می گفت بر اثر ضربات باتون مغزش آسیب دیده و دچار یک نوع بیماری مغزی شده. راست می گفت. یک جوری شده بود. کمرش خمیده شده بود. معلوم بود که به شدت بیمار است و درد می کشد.
او این بار هم من را شناخت و به آهستگی پرسید: در بیرون بلاخره فهمیده اند که توی زندان شکنجه ام کرده اند؟ سرم را تکان دادم و به او فهماندم که بله این موضوع مطرح شده است.
پس از چند دقیقه انتظار، قاضی اسمم را صدا زد. در اتاق دادگاه، قاضی که آخوند بود، پرونده ام را ورق زد و قسمتی از گزارش وزارت اطلاعات را که ضمیمه ی پرونده شده بود برایم خواند و گفت اگر پرونده ام در دادگاه انقلاب نزد قاضی حداد – که به معاونت امنیت دادستان تهران منسوب شده – بررسی شود، او (یعنی قاضی حداد) حکم سنگینی را برایم صادر خواهد کرد.
"با ما کنار بیا تا بتوانیم در مجازاتت تخفیف بدهیم."
و در توضیح چگونگی این کنار آمدن گفت شب گذشته در این فکر بوده که چطوری می شود دست اش باز شود برای دادن تخفبف به من. خلاصه صبح که از خواب بیدار شده به این نتیجه رسیده که: "تو که وبلاگ نویس هستی و مطالبی که می نویسی بازتاب پیدا می کند و با رسانه ها هم در ارتباط هستی بیا برو یک مطلب بنویس درباره بروجردی و اشاره کن به جلسه ی مناظره ای که دفعه ی قبل در این جا برگزار شد و خودت شاهدش بودی. برو بنویس بروجردی شیاد است و آیت الله نیست تا دستمان باز شود برای دادن تخفیف در مجازاتت."
در نوشته ی دیگری به تفصیل توضیح خواهم داد که جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی آقای قاضی چگونه و در چه شرایطی برگزار شد و چطوری آقای بروجردی منکوب شد و بر علیه خودش سخن گفت. ولی خیلی کوتاه اشاره می کنم به آن جلسه:
پس از 70 روز که در بازداشتگاه 209 محبوس بودم، به بند عمومی زندان اوین منتقل شدم. یک روز صبح من را با دست بند به دادگاه احضار کردند. در آن روز آقای بروجردی نیز به دادگاه آورده شده بود. قاضی هر دوتا مان را به اتاق اش فراخواند و به آقای بروجردی امر کرد که در مورد فعالیت های مذهبی اش (که قاضی آن ها را شیادی توصیف می کرد) توضیح دهد و اعتراف کند به فریب کاری در دین خدا. حتی قاضی کتاب فلسفه اسلامی را داد به دست آقای بروجردی و از او خواست از روی کتاب بخواند و تفسیر کند. اما آقای بروجردی که پیش از ورود به اتاق دادگاه، برایم تعریف کرده بود که چطوری به طرز وحشیانه ای در بازداشتگاه کتکش زده بودند، از بحث کردن با قاضی سرباززد و سکوت کرد. قاضی کتاب فلسفه را از دست او گرفت و فصل اول را که پیرامون فلسفه وجود و ماهیت نوشته شده بود خواند و تفسیر کرد و خلاصه می خواست به من بفهماند که سوادش زیاد است و آقای بروجردی بی سواد است. سپس نظر من را پرسید و گفت آیا از ایشان (منظورش بروجردی بود) سوالی داری یا خیر؟ و من پاسخ دادم خیر سوالی ندارم و اساسا من فردی مذهبی نیستم و هیچ علاقه ای به مباحث مذهبی ندارم. اما فکر می کنم کسانی مانند ایشان (منظورم بروجردی بود) باید این آزادی را داشته باشند که مراسم مذهبی خود را برپاکنند و حکومت هم باید امنیت شان را تامین کند. و بعد قاضی دوباره رفت پای منبر و کتابچه هایی که از منزل آقای بروجردی جمع آوری شده بود را روی میز کارش چید و با خواندن بخش هایی از هر کتابچه، به توصیف اقدامات آقای بروجردی (که فریب کارانه توصیف اش می کرد) پرداخت.
این توضیح کوتاهی بود از چگونگی برگزاری جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی قاضی دادگاه ویژه روحانیت. اما ادامه ماجرا که مربوط می شود به واکنش قاضی دادگاه به پاسخ منفی من به درخواست مسخره اش از من؛
با کمال ادب به او گفتم درست است که در جلسه ی مناظره ای که بار گذشته با حضور شما و آقای بروجردی در دادگاه برگزار شد (و توی دلم گفتم حالا می فهمم چرا من را نیز در آن جلسه شرکت دادید) ایشان نخواست با شما بحث کند و اساسا پس از اینکه یک نفر مانند ایشان درون سلول اش در بازداشتگاه امنیتی 209 کتک می خورَد و به اصطلاح منکوب می شود، دیگر نباید از او انتظار داشت در جلسه ی دادگاه از عقایدش دفاع کند. و گفتم این انتظار زمانی بجاست که زندانی مورد نظر در بیرون از زندان و با برخورداری از امنیت پس از بیان، عقایدش را بیان کند و یا آن عقاید را رد کند.
به خیال خودم حرف بدی نزده بودم. اما نمی دانم چرا قاضی محترم دادگاه از حرف هایم برآشفته شد و یکهو از پشت میزش بلند شد و آمد طرف من و دو سه بار مشت اش را به سینه ام کوبید (البته نه خیلی محکم، بلکه کوبیدن این مشت یک جور هشدار بود به من که باید مراقب حرف زدنم باشم) و چند تا ناسزا بارم کرد و گفت: "خودت خواستی، حالا برو تا دوباره احضارت کنم!
این پیشامد را به این خاطر نوشتم که بگویم نباید خیال کرد کتک زدن ِ زندانی سیاسی و ناسزا گفتن به او فقط در درون بازداشتگاه های امنیتی رخ می دهد، بلکه فساد در ژرفای وجود قضات لانه کرده است. من بر این باور هستم که کتک زدن زندانیان سیاسی و شکنجه های روحی و روانی و حتی مقدار زمانی که برای زندانی کردن ِ یک متهم در سلول انفرادی در نظر گرفته می شود، با هماهنگی و دستور مستقیم قضات دادگاه ها و به خصوص دادستانی صورت می پذیرد.
آخرین درجه ی فساد، به کار بردن قوانین برای ظلم است. "ولتر"
پس از آزادی از زندان با سپردن قرار وثیقه به دادگاه، یکی از مسئولین دفتر دادیاری دوم دادگاه ویژه روحانیت به خانه مان تلفن کرد و به من هشدار داد که پیرامون بررسی شدن پرونده ام در دادگاه ویژه روحانیت به کسی و جایی حرفی نزنم و خبری ندهم. به او پاسخ سر راستی ندادم. می شود گفت یک جوری گذاشتم اش سر کار. این حق من بود که در گفتگو با رسانه ها بگویم که به چگونه دادگاهی احضار شده بودم؛ دادگاه ویژه روحانیت! و این در شرایطی بود که من روحانی نبوده ام و ارتباطی با روحانیت نداشته ام و دادگاه ویژه روحانیت صلاحیت بررسی پرونده ام را نداشته و ندارد.
بازگو کردن ِ این ماجرا در رادیو فردا و تلویزیون صدای امریکا قاضی دادگاه را دچار برآشفتگی مزاج کرده بود. او بار دیگر به خانه مان تلفن کرد و مرا به دادگاه فراخواند.
صبح روز پس از تلفن قاضی، به دادگاه رفتم. هنگام ورود به دفتر دادیاری دوم، آقای بروجردی را دیدم که روی صندلی نشسته بود و روی برگه بازجویی چیزی می نوشت. لباس زندان به تن اش بود و ریش اش کوتاه شده بود. معلوم بود که از زندان به دادگاه آورده شده بود.
روی صندلی کناری اش نشستم. پیش از بازداشت، او مرا در مقابل خانه اش دیده بود. با او مصاحبه کرده بودم. بار گذشته که از زندان به دادگاه احضار شده بودم، او نیز همراهم بود. در آن روز مقداری با هم حرف زده بودیم. می گفت در بازداشتگاه 209 به طرز وحشیانه ای کتک اش زده اند. می گفت بر اثر ضربات باتون مغزش آسیب دیده و دچار یک نوع بیماری مغزی شده. راست می گفت. یک جوری شده بود. کمرش خمیده شده بود. معلوم بود که به شدت بیمار است و درد می کشد.
او این بار هم من را شناخت و به آهستگی پرسید: در بیرون بلاخره فهمیده اند که توی زندان شکنجه ام کرده اند؟ سرم را تکان دادم و به او فهماندم که بله این موضوع مطرح شده است.
پس از چند دقیقه انتظار، قاضی اسمم را صدا زد. در اتاق دادگاه، قاضی که آخوند بود، پرونده ام را ورق زد و قسمتی از گزارش وزارت اطلاعات را که ضمیمه ی پرونده شده بود برایم خواند و گفت اگر پرونده ام در دادگاه انقلاب نزد قاضی حداد – که به معاونت امنیت دادستان تهران منسوب شده – بررسی شود، او (یعنی قاضی حداد) حکم سنگینی را برایم صادر خواهد کرد.
"با ما کنار بیا تا بتوانیم در مجازاتت تخفیف بدهیم."
و در توضیح چگونگی این کنار آمدن گفت شب گذشته در این فکر بوده که چطوری می شود دست اش باز شود برای دادن تخفبف به من. خلاصه صبح که از خواب بیدار شده به این نتیجه رسیده که: "تو که وبلاگ نویس هستی و مطالبی که می نویسی بازتاب پیدا می کند و با رسانه ها هم در ارتباط هستی بیا برو یک مطلب بنویس درباره بروجردی و اشاره کن به جلسه ی مناظره ای که دفعه ی قبل در این جا برگزار شد و خودت شاهدش بودی. برو بنویس بروجردی شیاد است و آیت الله نیست تا دستمان باز شود برای دادن تخفیف در مجازاتت."
در نوشته ی دیگری به تفصیل توضیح خواهم داد که جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی آقای قاضی چگونه و در چه شرایطی برگزار شد و چطوری آقای بروجردی منکوب شد و بر علیه خودش سخن گفت. ولی خیلی کوتاه اشاره می کنم به آن جلسه:
پس از 70 روز که در بازداشتگاه 209 محبوس بودم، به بند عمومی زندان اوین منتقل شدم. یک روز صبح من را با دست بند به دادگاه احضار کردند. در آن روز آقای بروجردی نیز به دادگاه آورده شده بود. قاضی هر دوتا مان را به اتاق اش فراخواند و به آقای بروجردی امر کرد که در مورد فعالیت های مذهبی اش (که قاضی آن ها را شیادی توصیف می کرد) توضیح دهد و اعتراف کند به فریب کاری در دین خدا. حتی قاضی کتاب فلسفه اسلامی را داد به دست آقای بروجردی و از او خواست از روی کتاب بخواند و تفسیر کند. اما آقای بروجردی که پیش از ورود به اتاق دادگاه، برایم تعریف کرده بود که چطوری به طرز وحشیانه ای در بازداشتگاه کتکش زده بودند، از بحث کردن با قاضی سرباززد و سکوت کرد. قاضی کتاب فلسفه را از دست او گرفت و فصل اول را که پیرامون فلسفه وجود و ماهیت نوشته شده بود خواند و تفسیر کرد و خلاصه می خواست به من بفهماند که سوادش زیاد است و آقای بروجردی بی سواد است. سپس نظر من را پرسید و گفت آیا از ایشان (منظورش بروجردی بود) سوالی داری یا خیر؟ و من پاسخ دادم خیر سوالی ندارم و اساسا من فردی مذهبی نیستم و هیچ علاقه ای به مباحث مذهبی ندارم. اما فکر می کنم کسانی مانند ایشان (منظورم بروجردی بود) باید این آزادی را داشته باشند که مراسم مذهبی خود را برپاکنند و حکومت هم باید امنیت شان را تامین کند. و بعد قاضی دوباره رفت پای منبر و کتابچه هایی که از منزل آقای بروجردی جمع آوری شده بود را روی میز کارش چید و با خواندن بخش هایی از هر کتابچه، به توصیف اقدامات آقای بروجردی (که فریب کارانه توصیف اش می کرد) پرداخت.
این توضیح کوتاهی بود از چگونگی برگزاری جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی قاضی دادگاه ویژه روحانیت. اما ادامه ماجرا که مربوط می شود به واکنش قاضی دادگاه به پاسخ منفی من به درخواست مسخره اش از من؛
با کمال ادب به او گفتم درست است که در جلسه ی مناظره ای که بار گذشته با حضور شما و آقای بروجردی در دادگاه برگزار شد (و توی دلم گفتم حالا می فهمم چرا من را نیز در آن جلسه شرکت دادید) ایشان نخواست با شما بحث کند و اساسا پس از اینکه یک نفر مانند ایشان درون سلول اش در بازداشتگاه امنیتی 209 کتک می خورَد و به اصطلاح منکوب می شود، دیگر نباید از او انتظار داشت در جلسه ی دادگاه از عقایدش دفاع کند. و گفتم این انتظار زمانی بجاست که زندانی مورد نظر در بیرون از زندان و با برخورداری از امنیت پس از بیان، عقایدش را بیان کند و یا آن عقاید را رد کند.
به خیال خودم حرف بدی نزده بودم. اما نمی دانم چرا قاضی محترم دادگاه از حرف هایم برآشفته شد و یکهو از پشت میزش بلند شد و آمد طرف من و دو سه بار مشت اش را به سینه ام کوبید (البته نه خیلی محکم، بلکه کوبیدن این مشت یک جور هشدار بود به من که باید مراقب حرف زدنم باشم) و چند تا ناسزا بارم کرد و گفت: "خودت خواستی، حالا برو تا دوباره احضارت کنم!
این پیشامد را به این خاطر نوشتم که بگویم نباید خیال کرد کتک زدن ِ زندانی سیاسی و ناسزا گفتن به او فقط در درون بازداشتگاه های امنیتی رخ می دهد، بلکه فساد در ژرفای وجود قضات لانه کرده است. من بر این باور هستم که کتک زدن زندانیان سیاسی و شکنجه های روحی و روانی و حتی مقدار زمانی که برای زندانی کردن ِ یک متهم در سلول انفرادی در نظر گرفته می شود، با هماهنگی و دستور مستقیم قضات دادگاه ها و به خصوص دادستانی صورت می پذیرد.
آخرین درجه ی فساد، به کار بردن قوانین برای ظلم است. "ولتر"