بی پرده بگویم. پس از خواندن متن اظهارات شما خنده ام گرفت، و نیز دلم برایتان سوخت، چرا که حتی شما نیز که سرپرست زندان اوین هستید هنوز خبر ندارید که در قسمت های مختلف زندان اوین سلول های جورواجور انفرادی همچنان پابرجا هستند و هر روزه از زندانی هایی پذیرایی می کنند که توسط محافل و محاکم امنیتی قضایی با اتهامات ناروشن ِ سیاسی امنیتی مواجه می شوند.
پس با این ترتیب اگر شما نمی دانید سلول های انفرادی در کجای زندان ِ تحت سرپرستی تان بنا شده، من آدرس شان را به شما می دهم:
از دروازه ی زندان که داخل شدی، یکراست برو جلو، از کنار ساختمان قضایی که عبور کردی می رسی به ساختمان اداری زندان، همان جا که روبرویش ساختمان تشخیص هویت (که در بین زندانی ها به ساختمان کارت عکس مشهور است) بنا شده. جلو تر برو. به ساختمانی می رسی که قرنطینه نام دارد. داخل قرنطینه نشو، چرا که بوی تعفن اتاق هایش آزارت می دهد. باز هم جلو تر برو. نمی دانم آیا هنوز آن دروازه ی بزرگ کنار اتاقک کوچکی که توسط سرباز ها نگهبانی می شد پابرجاست یا نه؟ فرقی نمی کند هنوز باشد یا نه. باید جلو تر بروی. دویست قدم جلوتر سمت راست، درست پشت دیوار های بلند ِ آجری رنگ، ساختمان بازداشتگاه سپاه (که به بند 2 سپاه مشهور است) بنا شده. این ساختمان نو ساز در جوار ساختمان قدیمی ای بنا شده که سال ها پیش محل نگهداری زندانیان روحانی بود.
من در اسفند ماه سال 1380 به مدت یک ماه در این بازداشتگاه محبوس بودم. همزمان با من حشمت الله طبرزدی و علی افشاری و یکی دو نفر از زندانی های مرتبط با پرونده ی نظرسنجی از جمله عباس عبدی نیز در آنجا محبوس بودند. ما در سلول انفرادی نگهداری می شدیم. سلول من 2 متر درازا داشت، و از پهنا نیز یک دست جا داشت. یعنی 2 متر در 1 و نیم متر. این مساحت با مساحت 12 متری که شما گفتی جور درنمی آید. وقتی دراز می کشیدم پاهایم به در می رسید. درون سلول بجز یک لیوان و بشقاب چیز دیگری نبود. برای رفتن به دستشویی زندانبان می آمد در را باز می کرد، رو به دیوار پشت به او چهار زانو می نشستیم روی زمین تا او بتواند چشم بند را دور سرمان حلقه کند و گره اش بزند. سپس از روی زمین بلند می شدیم و پا برهنه، بطوری که کسی صدای پایمان را نشنود، از دالان های تنگ می گذشتیم تا به توالت برسیم. کارمان که تمام می شد، زندانبان مي آمد برمی گرداندمان به سلول و در را پشت سرمان می بست. اگر کسی دلپیچه می گرفت واویلا!
در این جایی که برایت تشریح کردم نه روزنامه وجود داشت و نه کتاب و تلفن و تلویزیون و ملاقات و وکیل و بقیه ی امکاناتی که شما از آن خبر داده اید!
حالا از درون این بازداشتگاه بیرون بیا تا ببرمت به محیط دیگری از زندان که باز هم سلول انفرادی دارد و سلول هایش شبیه سوئیت نیست!
بهداری زندان را که بلدی. روبروی بهداری بند 350 بنا شده، و بند نسوان نیز کمی آنطرف تر قرار دارد. برو داخل کوچه سمت راست. در امتداد ساختمان 350، روبروی تاسیسات و آهنگری ساختمانی با نمای آجری و پنجره های پوشیده شده از ورقه های آهن، که جداره های تنگش رو به آسمان است بنا شده است. اینجا ساختمان 209 است. همان ساختمانی که مدتی قبل نمایندگان مجلس را به درونش راه نداده بودند. حالا نمی دانم شما را به درون این ساختمان راه داده اند یا نه؟ اما برای ورود به داخل ساختمان باید چشم بند بزنی، و در یکی از اتاق ها لباس هایت را دربیاوری لباس های زندان را تنت کنی و دمپایی پا کنی. سیاهه ای از سوالات جلو ت گذاشته می شود، باید پاسخشان را بنویسی، که چشم هایت چه رنگی ست و وزنت چقدر است و از اینجور چیزها. بعد نگهبان می آید دستت را می گیرد، از پله ها بالا می روید، از تودرتوی دالان ها می گذرید. داخل یکی از دالان ها جلو در ِ سلول متوقف می شوی، نگهبان قفل در ِ سلول ِ را باز می کند تا تو به درونش بروی. در پشت سرت قفل می شود. حالا تو اجازه داری چشم بند را از روی چشم هایت برداری. چند لحظه طول می کشد تا چشم هایت به نور سلول عادت کند. و حالا چشم هایت در فضای خفقان بار ِ سلول گشوده می شود. اگر به این فضا عادت نداشته باشی، یک آن تنت به لرزه می افتد. اما نگران نباش خوب می شوی. یعنی عادت می کنی. یعنی پس از آن که روی زمین نشستی و ساعت ها به چهار دیوار سلول زل زدی و حرکت سوسک ها و مورچه ها را تعقیب کردی، می پذیری که چاره ای نداری عادت کنی به 2 متر جایی که به تو داده اند تا منکوب بشوی. تا یادت برود انسانی. که تو انسانی؟ نه دیگر انسان نیستی. یعنی باید یاد بگیری انسان نباشی. در این حالت باید ذهنت را از خاطره ها پاک کنی تا دلت تنگ نشود، تا روحت آزار نبیند. حتی نباید روح داشته باشی. باید یاد بگیری که جسمی تهی از روح هستی. جسمی که فقط باید غذا بخورد تا زنده بماند، حتی زیاد مهم نیست برای چی زنده بمانی، فقط باید زنده بمانی، همین. به فضای بیرون از زندان فکر نکن. به زن و بچه ات فکر نکن. به مادرت فکر نکن. به دوستانت فکر نکن. به زندگی ات فکر نکن. یاد بگیر به هیچ چیز جز سلول ات فکر نکن. چون اگر غیر از این باشد باید بروی بنشینی جلو دوربین!
پس باید به خانه ی کوچک ات عادت کنی. به تنهایی عادت کنی. به زمان تغییر ناپذیر خروج از سلول برای رفتن به توالت عادت کنی. به مقدار آبی که باید شب ها بنوشی عادت کنی. و عادت کن به خودت دروغ بگو. مثلا سلول کوچک ات را شبیه سوئیت ببین، با 12 متر مساحت، دارای سرویس حمام و توالت و غذاخوری و تخت خواب نرم. که اگر عادت نکنی، پس از گذشت 2 ماه، از بس که روی زمین سفت دراز کشیدی استخوان های پشتت تیر می کشد، و حتی شب ها مانند "ح-م" به دیوار ها مشت می کوبی، به زمین و زمان فحش می دهی. این ها همه معنی اش این است که تو نتوانستی عادت کنی به انسان نبودن. و این یعنی باید بروی بنشینی جلو دوربین!
البته اگر بازجوها دلشان خواست، می گذارند منتقل شوی به سوئیت. سوئیت ها دو سه کاریدور آنطرف تر از سلول ِ تو بنا شده. به این ترتیب که تیغه ی دیوار مابین دو سلول را برداشته اند تا سلول کمی بزرگ تر بشود. به اندازه ای که بجای 3 قدم، 6 قدم برداری تا از یک طرف سلول به طرف دیگر برسی. جز این تغییر هیچ تغییر دیگری احساس نمی کنی.
آنطرف ها شاید صدای احمد باطبی یا موسوی خوئینی را هم بشنوی؛ صبح ها که بند در سکوت محض فرو رفته، هنگام گرفتن چای.
این نوشته پایان ندارد. داخل سلولت بمان تا روز آزادیت فرا برسد. کی؟ خدا می داند! اما بیاد داشته باش کنار دستت فردی زندانی ست که 2 سال پیش به اینجا آورده شده.
پس با این ترتیب اگر شما نمی دانید سلول های انفرادی در کجای زندان ِ تحت سرپرستی تان بنا شده، من آدرس شان را به شما می دهم:
از دروازه ی زندان که داخل شدی، یکراست برو جلو، از کنار ساختمان قضایی که عبور کردی می رسی به ساختمان اداری زندان، همان جا که روبرویش ساختمان تشخیص هویت (که در بین زندانی ها به ساختمان کارت عکس مشهور است) بنا شده. جلو تر برو. به ساختمانی می رسی که قرنطینه نام دارد. داخل قرنطینه نشو، چرا که بوی تعفن اتاق هایش آزارت می دهد. باز هم جلو تر برو. نمی دانم آیا هنوز آن دروازه ی بزرگ کنار اتاقک کوچکی که توسط سرباز ها نگهبانی می شد پابرجاست یا نه؟ فرقی نمی کند هنوز باشد یا نه. باید جلو تر بروی. دویست قدم جلوتر سمت راست، درست پشت دیوار های بلند ِ آجری رنگ، ساختمان بازداشتگاه سپاه (که به بند 2 سپاه مشهور است) بنا شده. این ساختمان نو ساز در جوار ساختمان قدیمی ای بنا شده که سال ها پیش محل نگهداری زندانیان روحانی بود.
من در اسفند ماه سال 1380 به مدت یک ماه در این بازداشتگاه محبوس بودم. همزمان با من حشمت الله طبرزدی و علی افشاری و یکی دو نفر از زندانی های مرتبط با پرونده ی نظرسنجی از جمله عباس عبدی نیز در آنجا محبوس بودند. ما در سلول انفرادی نگهداری می شدیم. سلول من 2 متر درازا داشت، و از پهنا نیز یک دست جا داشت. یعنی 2 متر در 1 و نیم متر. این مساحت با مساحت 12 متری که شما گفتی جور درنمی آید. وقتی دراز می کشیدم پاهایم به در می رسید. درون سلول بجز یک لیوان و بشقاب چیز دیگری نبود. برای رفتن به دستشویی زندانبان می آمد در را باز می کرد، رو به دیوار پشت به او چهار زانو می نشستیم روی زمین تا او بتواند چشم بند را دور سرمان حلقه کند و گره اش بزند. سپس از روی زمین بلند می شدیم و پا برهنه، بطوری که کسی صدای پایمان را نشنود، از دالان های تنگ می گذشتیم تا به توالت برسیم. کارمان که تمام می شد، زندانبان مي آمد برمی گرداندمان به سلول و در را پشت سرمان می بست. اگر کسی دلپیچه می گرفت واویلا!
در این جایی که برایت تشریح کردم نه روزنامه وجود داشت و نه کتاب و تلفن و تلویزیون و ملاقات و وکیل و بقیه ی امکاناتی که شما از آن خبر داده اید!
حالا از درون این بازداشتگاه بیرون بیا تا ببرمت به محیط دیگری از زندان که باز هم سلول انفرادی دارد و سلول هایش شبیه سوئیت نیست!
بهداری زندان را که بلدی. روبروی بهداری بند 350 بنا شده، و بند نسوان نیز کمی آنطرف تر قرار دارد. برو داخل کوچه سمت راست. در امتداد ساختمان 350، روبروی تاسیسات و آهنگری ساختمانی با نمای آجری و پنجره های پوشیده شده از ورقه های آهن، که جداره های تنگش رو به آسمان است بنا شده است. اینجا ساختمان 209 است. همان ساختمانی که مدتی قبل نمایندگان مجلس را به درونش راه نداده بودند. حالا نمی دانم شما را به درون این ساختمان راه داده اند یا نه؟ اما برای ورود به داخل ساختمان باید چشم بند بزنی، و در یکی از اتاق ها لباس هایت را دربیاوری لباس های زندان را تنت کنی و دمپایی پا کنی. سیاهه ای از سوالات جلو ت گذاشته می شود، باید پاسخشان را بنویسی، که چشم هایت چه رنگی ست و وزنت چقدر است و از اینجور چیزها. بعد نگهبان می آید دستت را می گیرد، از پله ها بالا می روید، از تودرتوی دالان ها می گذرید. داخل یکی از دالان ها جلو در ِ سلول متوقف می شوی، نگهبان قفل در ِ سلول ِ را باز می کند تا تو به درونش بروی. در پشت سرت قفل می شود. حالا تو اجازه داری چشم بند را از روی چشم هایت برداری. چند لحظه طول می کشد تا چشم هایت به نور سلول عادت کند. و حالا چشم هایت در فضای خفقان بار ِ سلول گشوده می شود. اگر به این فضا عادت نداشته باشی، یک آن تنت به لرزه می افتد. اما نگران نباش خوب می شوی. یعنی عادت می کنی. یعنی پس از آن که روی زمین نشستی و ساعت ها به چهار دیوار سلول زل زدی و حرکت سوسک ها و مورچه ها را تعقیب کردی، می پذیری که چاره ای نداری عادت کنی به 2 متر جایی که به تو داده اند تا منکوب بشوی. تا یادت برود انسانی. که تو انسانی؟ نه دیگر انسان نیستی. یعنی باید یاد بگیری انسان نباشی. در این حالت باید ذهنت را از خاطره ها پاک کنی تا دلت تنگ نشود، تا روحت آزار نبیند. حتی نباید روح داشته باشی. باید یاد بگیری که جسمی تهی از روح هستی. جسمی که فقط باید غذا بخورد تا زنده بماند، حتی زیاد مهم نیست برای چی زنده بمانی، فقط باید زنده بمانی، همین. به فضای بیرون از زندان فکر نکن. به زن و بچه ات فکر نکن. به مادرت فکر نکن. به دوستانت فکر نکن. به زندگی ات فکر نکن. یاد بگیر به هیچ چیز جز سلول ات فکر نکن. چون اگر غیر از این باشد باید بروی بنشینی جلو دوربین!
پس باید به خانه ی کوچک ات عادت کنی. به تنهایی عادت کنی. به زمان تغییر ناپذیر خروج از سلول برای رفتن به توالت عادت کنی. به مقدار آبی که باید شب ها بنوشی عادت کنی. و عادت کن به خودت دروغ بگو. مثلا سلول کوچک ات را شبیه سوئیت ببین، با 12 متر مساحت، دارای سرویس حمام و توالت و غذاخوری و تخت خواب نرم. که اگر عادت نکنی، پس از گذشت 2 ماه، از بس که روی زمین سفت دراز کشیدی استخوان های پشتت تیر می کشد، و حتی شب ها مانند "ح-م" به دیوار ها مشت می کوبی، به زمین و زمان فحش می دهی. این ها همه معنی اش این است که تو نتوانستی عادت کنی به انسان نبودن. و این یعنی باید بروی بنشینی جلو دوربین!
البته اگر بازجوها دلشان خواست، می گذارند منتقل شوی به سوئیت. سوئیت ها دو سه کاریدور آنطرف تر از سلول ِ تو بنا شده. به این ترتیب که تیغه ی دیوار مابین دو سلول را برداشته اند تا سلول کمی بزرگ تر بشود. به اندازه ای که بجای 3 قدم، 6 قدم برداری تا از یک طرف سلول به طرف دیگر برسی. جز این تغییر هیچ تغییر دیگری احساس نمی کنی.
آنطرف ها شاید صدای احمد باطبی یا موسوی خوئینی را هم بشنوی؛ صبح ها که بند در سکوت محض فرو رفته، هنگام گرفتن چای.
این نوشته پایان ندارد. داخل سلولت بمان تا روز آزادیت فرا برسد. کی؟ خدا می داند! اما بیاد داشته باش کنار دستت فردی زندانی ست که 2 سال پیش به اینجا آورده شده.