باز هم خبر
جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵
خبر های خوش
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵
بازداشت های خودسرانه؛ آدم دزدی در روز روشن!
ksanjari@gmail.com
اینکه پنج شش نفر مامور، که لباس شخصی به تن دارند، در روز روشن هجوم می برند به خانه ی جوانی دانشجو (احمد باطبی) که به جرم بالا بردن پیراهن خونین هم کلاسی اش، شش سال در زندان بوده، و او و همه ی دار و ندارش را کیسه می کنند و به دوش می گیرند و با خود به غنیمت می برند، و سپس مدتی بعد از آن، همان پنج شش نفر مامور، هجوم می برند به خانه ی پزشک معالج آن جوان دانشجو (حسام فیروزی) و خانه اش را زیر و رو می کنند و در حالی که همسر و دخترک اش از ترس به خود می لرزند، وسایل شخصی اش بار ِکیسه می شود، و صاحب خانه را به بند می کشند و با خود می برندش به هر کجا که اراده می کنند، آن هم در روز روشن، این معنی اش چیست؟ آدم دزدی نیست؟ وای بر این روزگار که قبح جنایت ریخته و زشتی آدم دزدی تطهیر شده است. و صد البته غم انگیرتر آن است که صدای اعتراض کسی هم درنمی آید!
نویسنده ی این نوشتار تجربه ی استقبال از این یورش بری به خانه و کاشانه اش را داشته، و خوب می فهمد احساس کودک خردسال حسام فیروزی و همسرش را، و نیز همسر احمد باطبی را، و همسر حشمت طبرزدی را، و مادر و پدر کیوان انصاری را، و فرزندان امیر ساران را، و همسر و فرزند امید عباسقی نژاد را، و همسر و فرزند موسوی خوئینی را، و صدها خانواده ی دیگر را که نمی شناسیم شان، در هنگامی که آدم های بیگانه ی کت پوش، پدر را کت بسته از خانه دور می کنند.
چند مامور می آیند به در خانه، در می زنند، بستگی دارد به نوع و محتوای پرونده ات، تا بخواهند چگونه با تو برخورد کنند، و خود را مامور چه ارگان و نهادی جا بزنند. مثلا، سال گذشته ماموران اداره پست و تلگراف و تلفن آمده بودند در ِ خانه ی ما. می گفتند نماه داریم برایت. گفتم از کجاست؟ گفتند از هلند. خوشحال شدم و تندی آمدم پایین، در را باز کردم. شناسنامه می خواستند تا هویت ام مشخص شود. رفتم بالا شناسنامه بیاورم اما یادم آمد که در هلند آشنایی ندارم برای دلتنگ شدن و نامه فرستادن! پس، از پنجره ی راه رو پایین را دید زدم، به به ...! بله خودشان بودند. نه موتور خورجین دار ِ پست چی ها را داشتند و نه قیافه هاشان به ماموران اداره پست و تلفن و تلگراف می مانست! پس احساس خطر کردم و گرفتم شان به بحث. گرم ِ بحث بودیم که خانم همسایه از کنارم عبور کرد و رفت پایین و در کوچه را باز کرد و رفت بیرون، و اینچنین شد که ماموران اداره ی پست و تلفن و تلگراف تندی جستند داخل آپارتمان. حالا من پشت در خانه مان بودم و ماموران خشمگین در پشت در ِ بسته.
- باز کن!
- باز نمی کنم!
- باز کن!
- باز نمی کنم!
پس از چند دقیقه بگو مگو و جر و بحث، لگد مرد پست چی (که برای رساندن نامه ی ارسال شده از هلند به دست من بسیار عجله داشت) در ِ خانه را از وسط به دو نیم تقسیم کرد و مردان ِ برافروخته ی کت پوش به خانه مان پای نهادند، و در همان بدو ورود، یکی شان گلویم را چنگ زد و در حالی که مشت اش در هوا رفته بود، تهدیدم کرد به زدن، و من نیز تهدیدش کردم به بازگو کردن ِ ماجرای کتک خوردن در دادگاه. اینطور شد که کتک نخوردم.
کامپیوتر، کتاب ها، دفترچه ها، کاغذ ها، نوشته ها، رسیور، موبایل و خلاصه همه ی دار و ندارم بار کیسه شد و من و اندوخته های درون کیسه پست شدیم به پلاک 209 در زندان اوین. در باز شد و بسته شد و من زندانی شدم داخل سلول کوچکی در انتهای کاریدور باریکی در ساختمان شماره 209.
ساختمان 209 امروز ساکنین بی شماری دارد؛ دانشجو، کارگر، فیلسوف، رفتگر، استاد دانشگاه، آشپز، وکیل دادگستری، موکل ِ همان وکیل دادگستری، نانوا، نماینده ی مجلس، روزنامه نگار، نامه رسان، چیز نویس؛ مثلا نویسنده یا هر نوع دست به قلم ِ دیگر، روحانی، هوادار ِ روحانی، همسایه ی روحانی، فامیل ِ روحانی، بسیجی ِ سابق، امنیت چی ِ سابق، رییس بانک، کارمند بانک، دزد، کوکایین فروش عمده، منتقد سینما، هنرپیشه ی تاتر، کارگر کشتی، ناخدا، با خدا، بی خدا، نماز خوان، نماز نخوان، کافر، خداپرست، خداپرست ِ بی دین، ملحد، اسلامی، مسیحی، زرتشتی، بهایی، جمهوری خواه، سلطنت طلب، چپ، راست، میانه، ملی گرا، جهان وطن، ایرانی، فرنگی، سیاه پوست، سفید پوست، بلوچ، کرد، لر، گیلک، ترک، توهین کننده به ترک، فارس، عرب، زن، مرد، جوان، پیر.
همه ی این آدم ها در ساختمان 209 زندگی می کنند. آنها باید هر روز و یا هفته ای یکی دو بار حرف بزنند. مثلا مانند "کیوان انصاری" که مهندس است و قبلا عضو انجمن دانشجویان دانشگاه امیرکبیر بوده است. او باید درباره ی سفرش به آلمان حرف بزند و بگوید که کجا رفته، چه کسی را دیده، با چه کسی چای نوشیده، با چه کسی برای شام رفته بیرون، وقتی رفته بیرون، با چه کسی برگشته تو، قرار بعدی شام کی هست، و از این جور چیزها.
و دیگری، مثلا موسوی خوئینی. او باید حرف بزند درباره ی اینکه چرا رفته دور میدان هفت تیر لابلای خانم ها، چه می خواسته، نیت اش چه بوده، خیر بوده یا نه، از ضد انقلاب فرمان گرفته یا نه، و اگر نمی داند که در اختیار اهداف ضد انقلاب بوده، باید حالی اش شود که ناخواسته اینطور بوده، و قبول کند که بوده، و قبول کند که سرکشی به بازداشتگاه های خارج از نظارت سازمان زندان ها که در زمان نمایندگی اش در مجلس ششم صورت گرفته بود کار اشتباهی بود، و در حضور رهبر نظام از ظلمی که بر احمد باطبی و مهرداد لهراسبی رفته است سخن گفتن کار اشتباهی بود، و دفاع از زنان کار اشتباهی است، و لابلای خانم ها رفتن کار اشتباهی بود، و از حقوق زندانیان سیاسی دفاع کردن کار اشتباهی است، و دبیر کل سازمان ادوار شدن کار اشتباهی است، و این یعنی همسو شدن با بیگانه و دشمن، این یعنی خدمت به ضد انقلاب، و او باید حرف بزند، و او باید به راه انقلاب و امام بازگردد، و نشانه های این بازگشت باید در چهره و بیان او دیده شود، که اگر اینگونه باشد، او از ساختمان 209 رها خواهد شد.
و نیز مثلا احمد باطبی، که او هم باید حرف بزند. اما او قبل از حرف زدن باید کلمه ی رمز و ID اش را روی کاغذ بنویسد، که البته اینبار نیازی به این کار نیست، چرا که لب تاپ اش داخل ِ بار ِ کیسه اش بوده. پس می شود به نامه های او و همه ی محتوای مکالمات اش پی برد. پس احمد باطبی زیاد حرفی برای گفتن ندارد. او باید آنقدر در ساختمان 209 بماند تا دیگر هوس نکند با کسی چت کند و یا جواب تلفن کسی را بدهد!
و آدم های بی شمار دیگری وجود دارند که همگی باید حرف بزنند و حرف هاشان را روی ورقه های سربرگ دار بنویسند و زیرش را امضا بگذارند. هر روز که می گذرد، به شمار افرادی که باید حرف بزنند افزوده می شود. و می شود از مقدار نان و غذای درون ظرف روی چرخ نگهبان به این افزایش شمار ِ "باید حرف بزنند"گان در ساختمان 209 پی برد.
آدم هایی که همراه کیسه بارهاشان از خانه ها به آدرس پلاک 209 آورده شده اند باید حرف بزنند تا امنیت و ثبات حکمفرما باشد. در واقع امنیت و ثبات در گرو حرف زدن ِ آدم هایی ست که همراه کیسه بارها روزانه به آدرس پلاک 209 آورده می شوند. این چرخه ی امنیت ساز هیچگاه از حرکت باز نمی ایستد. چرا که آدم ها و بار ِ کیسه ها مثلا مانند نفت هیچگاه تمام نمی شوند. پس همیشه حرفی برای گفتن هست که باید زده شود، و پرونده ای برای ساخته و پرداخته شدن هست که باید گشوده شود.
پس اگر حرفی برای گفتن داریم، یعنی در کیسه بار داریم، و این بار ِ سنگینی ست که بر دوش داریم، پس باید هر لحظه منتظر زنگ در خانه باشیم، تا پنج شش، و یا حتی هشت نه مرد کت پوش داخل شوند و ما و دار و ندارمان را بار ِ کیسه کنند و با خود ببرند به هرکجایی که می پسندند. فقط در ابتدای ماجراست که ما حق حرف زدن نداریم. و نیز تا آخر داستان حق وکیل داشتن نداریم. حق اعتراض کردن نداریم. حق از سلول انفرادی خوشمان نیامدن نداریم، حق هواخوری رفتن نداریم، حق دیدن آسمان را نداریم، حق لمس کردن باد را نداریم، حق گرم شدن با حرارت خورشید را نداریم، حق نداریم بخواهیم مانند انسان با ما برخورد شود، و در یک کلام، حق انسان بودن را نداریم!
پزشک احمد باطبی نیز بازداشت شد، امید آزاد شد
سهشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵
... و بازداشت های خودسرانه همچنان ادامه دارد.
دقایقی پیش تلفنی خبر دار شدم، امروز ظهر "حسام فیروزی" که پزشک معالج احمد باطبی بوده، در منزل مسکونی اش در تهران بازداشت شده است.
همسر او به یکی از دوستان ِ حسام خبر داده امروز ظهر، پنج شش نفر مامور لباس شخصی وابسته به وزارت اطلاعات وارد خانه شان شدند و پس از بازرسی خانه و توقیف وسایل شخصی دکتر فیروزی، از جمله کامپیوتر، رسیور، نوشته ها و نامه هاش، او را بازداشت کرده و با خود بردند.
همسر دکتر فیروزی که توانسته بود برگه ی حکم جلب حسام را ببیند، گفته است در حکم بازداشت ِ حسام، کلمه ی 209 – که نام بازداشتگاه امنیتی در زندان اوین است – قید شده بود.
+ از اینجا بخوانید
امید هم آزاد شد . از اینجا بخواند
مهرداد لهراسبی، زندانی ِ بازمانده از 18 تیر 78 را دریابیم
جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵
و نیز 11 آوریل 2006 نوشته بودم او که به سختی بیمار است، برای بیرون آمدن از زندان و بستری شدن روی تخت بیمارستان، باید 200 میلیون تومان وثیقه به امانت بسپارد به دادگاه!
از تاریخ نخست بیش از 9 ماه، و از تاریخ دوم بیش از 5 ماه گذشته است اما مهرداد، این جوان ِ براستی بی گناه هنوز لای فراموشی ِ زندان جا مانده و کسی نیست به دادش برسد.
یکی دو روز پیش، او تلفن زد و خواست بروم بالای شهر، اعلامیه پخش کنم تا کسی پیدا شود و حاضر شود سندی در دادگاه به امانت بسپارد تا او بتواند از زندان بیرون بیاید و جسم ِ بیمارش را یکی دو ماه ببرد دوا و درمان کند.
نیست که دل اش ساده ست، هنوز در این باور است که آن بالا بالا های شهر هستند هنوز آدم هایی که اگر بدانند جوان بی گناهی در زندان مانده، می شتابند برای کمک به او. اما به او گفتم اگر هم قرار باشد با این شیوه کسی پیدا شود برای کمک به او، بی شک خانه اش ته تهران است نه سر اش!
آنطرف ها کسی برای کسی دل نمی سوزاند، بیشتر دارند باز می خواهند بیشتر داشته باشند، اینکه تو برای چه در زندان مانده ای، برای آنها پول نمی شود تا روی پول بخوابد! که اگر اینطور نبود، تو 7 سال آزگار در زندان نمی ماندی!
مهرداد که به گفته ی خودش دارد در زندان پیر و فرسوده می شود، تا امروز 7 سال و سه ماه است که در زندان جمهوری اسلامی محبوس مانده اما گوش حکومت بدهکار نبوده و نیست که نیست که او به راستی بی گناه بوده و نه نتها حق اش نبوده که تا این مدت در زندان محبوس باشد بلکه ماجرای به زندان انداخته شدن اش تراژدی ِ غم باری ست که بی عدالتی و ندانم کاری دستگاه داوری مملکت را بیش از پیش نمایان می سازد.
در توضیح این تراژدی همین بس که مهرداد ِ ما – که پیش از بازداشت جوان تهی دست و دست فروش کتاب بوده – در جریان اعتراضات دانشجویی تیرماه سال 1378 در گوشه ای از دانشگاه تهران، همه ی خشم اش از حکومت را جمع می کند در پاره سنگ ِ توی مشت اش، که به سمت گارد ضد شورش پلیس نشانه رفته بود. و به این ترتیب بود که او دستگیر شد و به دیوارهای سلول انفرادی بازداشتگاه امنیتی سپرده شد، و پس از ساخته و پرداخته شدن ِ پرونده اش در وزارت اطلاعات، او در دادگاه انقلاب حاضر شد تا فقط 2 دقیقه کافی باشد تا او به عنوان یکی از طراحان و عاملان اصلی آشوب های خیابانی معرفی شود!
و اینچنین بود که مهرداد لهراسبی نخست به اعدام محکوم شد، که البته در پی عفو ملوکانه ی رهبری نظام، حکم اعدام با 2 درجه تخفیف به 15 سال زندان کاهش یافت.
4 ماه دیگر که بگذرد، مهرداد نیمی از مدت حبس اش را پشت سر خواهد گذاشت. او 5 سال از این مدت را در زندان اوین سپری کرد، و 2 سال و سه ماه است که به تبعیدگاه رجایی شهر کرج (گوهردشت سابق) منتقل شده است.
پس از سپری کردن 87 ماه زندان، حالا او قلب اش تیر می کشد، پاهاش درد می کند، بی خوابی ِ شبانه آمده به سراغ اش، قرص اعصاب می خورد، زیاد هم می خورد تا بتواند در بند (یا همان به اصطلاح اندرزگاه) 2 - که معروف است به "دارالقرآن"- در لابلای آدم هایی با جرایمی مانند قتل و غارت دوام بیاورد و دم فرو ببرد.
مهرداد می گفت نمی داند چه می خواهند از جان اش، که چرا دست از سرش بر نمی دارند، که حالا که جوانی اش را لای دیوار ها له کرده اند، دیگر چه می خواهند از جان اش؟ مگر تاوان پرتاب کردن چند تا پاره سنگ به طرف پلیس چند سال زندان است؟ تا کی باید آزار ببیند و دم فرو ببرد؟
او می گفت حالا که موهای سرش ریخته و پاهاش چلاغ شده و درون جسم اش پر شده از درد و مرض، باز هم دست از سرش بر نمی دارند که نمی دارند! خب راست می گوید. رییس جمهور محترم و دولت مهرورز اش بشنوند این حرف ها را، تا بجای دل سوزاندن برای زندانیان زندان های امریکا، کمی هم به حال و روز زندانی های بیگناه کشور خودمان دل بسوزاند!
مهرداد می گفت در تایید بیماری هاش و در تایید احتیاج اش به بستری شدن در بیمارستان تاحالا چهار پنج بار از طرف پزشکی قانونی نامه ارسال شده به زندان، اما با این وجود قوه قضاییه و سازمان زندان ها از دادن مرخصی برای درمان (مرخصی استعلاجی) به او سرباز زده اند که هیچ، بلکه با انتقال یا بهتر است بگوییم با تبعید او به زندان رجایی شهر کرج، شرایط طاقت فرساتری را برایش فراهم آورده اند تا او هر چه بیشتر و بیشتر آزار ببیند و زجر بکشد.
شاید در اعتراض به وجود همین شرایط طاقت فرسا بود که فیض مهدوی ( که درخواست کرده بود به زندان اوین منتقل شود) وادار شد به اعتصاب غذا اقدام ورزد و همانطور که می دانیم در این راه جان اش گرفته شود.
و نیز هنوز اکبر محمدی به خاطرمان مانده است. او نیز – که یکی از بازماندگان اعتراضات دانشجویی تیرماه سال 78 در زندان بود- از بیماری های متعددی در رنج بود، و چون با وجود دچار بودن به بیماری و احتیاج به درمان در بیرون از زندان، او را به زندان باز گردانده بودند، به اعتصاب غذا پناه برد و در این راه آنقدر ایستادگی کرد تا از پای درآوردنش.
درباره ی یک روزنامه نگار و برنامه ساز تلویزیون
جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵
امروز ظهر یکی از دوستان زندانی در بند 350 زندان اوین تلفن کرد و گوشی را داد دست فردی که حرف های زیادی برای گفتن داشت؛
گفت نامش پوریا نژاد ویسی ست. 25 ساله. اول شهریورماه سال جاری بازداشت شده. طریقه ی بازداشت اش نیز اینگونه بوده که ماموران اطلاعات ناجا با گاز اشک آور یورش برده اند به منزل مسکونی اش در اسلامشهر. 20 روز در بازداشتگاه اطلاعات ناجا در اسلامشهر زندانی بوده. در مدت بازداشت در ناجا با او بدرفتاری شده. به او توهین شده، و حتی کتک اش زده اند.
آنطور که تعریف می کرد به او اتهام جاسوسی برای اسرائیل زده شده است. و دست آخر، از سوی شعبه ی یک دادگاه انقلاب اسلامشهر با اتهام "اقدام علیه امنیت کشور" مواجه، و به زندان اوین منتقل شده است.
او سوابق اش را اینچنین عنوان کرد:
- نويسنده و تهيه کننده ی برنامه تلويزيونی ِ " ماجرای ورود و توزيع گوشت های آلوده به کشور" که در بخش گفتگوی خبری شبکه دوم سيمای جمهوری اسلامی پخش شده بود.
- همکاری با نشريه گل آقا- همکاری کوتاه مدت با روزنامه کيهان در سال ۱۳۷۸- تهيه کننده ی برنامه پرسش و پاسخ با دختران فراری پارک ملت، که از بخش خبری شبکه دوم تلويزيون جمهوری اسلامی پخش شد- سازنده ی اولين فيلم آموزشی انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا- دبير کنگره ی وزراء شهيد هيئت دولت- عضويت در گروه تحقيق مبارزه با مواد مخدر استاندری همدان- نماينده ی فرماندار همدان در اولين دوره ی انتخابات شورای اسلامی شهر و روستا در سال ۱۳۷۷- سازنده ی فيلم مستند آشورا برای معاونت سياسی استانداری همدان- تهيه کننده و مجری برنامه ی خبری با عنوان "دانشجويان انقلاب چرا؟" برای بنياد حفظ آثار ارزشهای دفاع مقدس- مجری صدا و سيمای استان همدان، تهران و کيش در سال های ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۴- مسئول پيگيری جلسه ی سخنرانی حسين لقمانيان در همدان- يکی از همکاران مطبوعاتی در رابطه با سفر رهبری به همدان- مدير بازرگانی روزنامه ی اعتماد در همدانو ...
وقتی از او پرسیدم شما با این سن و سال کم چگونه اینهمه مسئولیت داشته ای؟ جواب داد: من به "نابغه ی سیاسی استان همدان" مشهور هستم.
>> این خبر را درباره اش تنظیم کردم
یورش به دفتر سازمان ادوار تحکیم وحدت
دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵
چند دقیقه ی پیش، یکی از دوستان ام که عضو سازمان ادوار تحکیم وحدت است تلفنی خبر داد عصر امروز در حدود ساعت پنج بعد از ظهر هفت هشت ده نفر مامور لباس شخصی وزارت اطلاعات به دفتر سازمان ادوار یورش برده اند و پس از تفتیش دفتر، کامپیوتر ها و کتاب ها و نامه ها را توقیف کرده و با خود برده اند.
این دوست می گفت ماموران امنیتی حکم تفتیش دفتر ادوار را به همراه داشته بودند.
ونیز او خبر داد، یکی از اعضای مرکزی سازمان ادوار به نام کیوان انصاری که به تازه گی از سفر آلمان بازگشته بوده امروز توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شده است.
و نیز به نظر می رسد بلایی بر سر سایت خبری ادوار آورده باشند. چراکه سایت ادوار نیوز بسته شده است
:: این خبر را الان تنظیم کردم
>> اخبار کامل تر در اینجاست
درباره ی امید
امروز عصر همسر نگران امید عباسقلی نژاد تلفن کرد و خبر داد که امروز که رفته بوده به زندان اوین تا همسر زندانی اش را ملاقات کند، به او گفته اند که امید روز گذشته از بازداشتگاه 209 زندان اوین به زندانی در شهر آمل منتقل شده است.
و نیز او گفت امید امروز از آمل به برادرش در کرج تلفن زده و خبر داده که دادگاه انقلاب برای آزادی اش 20 میلیون تومان وثیقه صادر کرده است.
مسئولان زندان به همسر امید گفته اند همسرش به این دلیل به آمل منتقل شده، چون او در مسیر آمل مرتکب جرم شده است. حالا چه جرمی؟ مشخص نیست. اما از گفته های مسئولان دادستانی می شود فهمید که امید عباسقلی نژاد به اتهام در اختیار داشتن یک برگه فراخوان اعتراض به قتل اکبر محمدی در زندان اوین، از پاسگاه آمل مستقیم آورده شده بود به بازداشتگاه 209 در اوین.
امید پیش از انتقال به زندان آمل، 45 روز در بازداشت موقت در سلول انفرادی محبوس بوده است.
و نیز خبردار شدم که قرار است فردا برادر امید برود به آمل تا ببیند چه کاری از دستش برمي آید؟
>> این خبر را درباره ی امید تنظيم کردم
ماجراهای مراسم چهلم اکبر محمدی
شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵
با آقای "الف" و خانم "م" داشتیم ناهار می خوردیم که متوجه شدیم سر و کله ی ماموران مراقب (که همه جا با ما و در کنار ما هستند) پیدا شد. سوار بر پراید مشکی رنگی بودند، درست مقابل ما در آنطرف میدان. غذا را خوردیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت جاده ی قدیم آمل به بابل تا برسیم به روستای چنگمیان. از توی آینه می دیدیمشان که داشتند می آمدند دنبالمان. اما وقتی متوجه شدیم که جاده ی اصلی را گم کرده بودیم و به بی راهه زده بودیم، ماجرای پلیسی، رنگ کمدی به خودش گرفت. چرا که حالا "امنیت چی" ها دنبال آدم هایی افتاده بودند که دور خودشان می چرخیدند، می ایستادند، آدرس می پرسیدند، یک جاده را دو سه بار بالا و پایین می رفتند، و خلاصه داستانی بود دیروز. پس از یک ساعت دور خودمان چرخیدن، بلاخره جاده اصلی را پیدا کردیم و رسیدیم به چنگمیان.
پلیس و امنیت چی ها جاده ی منتهی به قبرستان را مسدود کرده بودند. جمع زیادی از مردم که از تهران و جاهای دیگر خودشان را رسانده بودند به چنگمان، در میانه ی راه ِ روستا توقیف شده بودند. پلس کارت شناسایی افراد و مدارک اتومبیل ها را ضیط می کرد. "فراهی شاندیز" مانند همیشه در چنین مواقعی، به دست لباس شخصی ها گرفتار آمده بود. دور از چشم ماموران، دستش را گرفتم کشیدمش توی ماشین. اما مامور ِ لباس پلنگی پوش آمد و از ماشین کشیدش پایین. هر چقدر خواستیم بگذارند با خودمان ببریمش نگذاشتند. خلیل بهرامیان هم از راه رسید. سمیه همسر احمد باطبی به همراه چند نفر از دوستان احمد را هم دیدیم که در صف پلیس گرفتار آمده بودند. بهرامیان کارت وکالت اش را نشان ماموران داد و توانست از سد ماموران عبور کند و راهی قبرستان شود. و بلاخره پس از مدتی انتظار، پشت سر اتومبیل ِ یکی از اقوام محمدی راه افتادیم و از طریق جاده ی فرعی دیگری که در میان مزرعه و جویبار بود، خودمان را رساندیم به قبرستان.
ساعت از 3 گذشته بود. مردم جمع شده بودند. یکراست رفتیم پیش اکبر، که آرام گرفته کنار مزرعه، کنار سبزه و گل، همجوار ِ جویبار و آرامش. روی سنگ سیاه رنگی چهره ی مظلوم اش کنده کاری شده بود. مادر اکبر که لباس سرخ را هنوز بر تن پوشیده داشت در میان زن های سیاه پوش نشسته بود، عکس چهره ی فرزندش را در آغوش کشیده بود و زیر صدای غمناک ِ سروده های محلی ِ مازنی اشک می ریخت و داغ می دید. زن ها گرد هم روی زمین قبرستان نشسته بودند و آوای غم سر می دادند. زبانشان را نمی فهمیدم اما همراهشان اشک می ریختم.
شقایق برادر زاده ی اکبر میان مردم رفت و نامه ای برای عمویش خواند. شایق به عمویش گفت عمو جان چهل روز است که پرواز کردی و من شب ها به آسمان نگاه می کنم و ستاره ها را می بینم. تو کدام ستاره هستی؟ شقایق ِ کوچک گفت من گلو و فریاد خاموش تو هستم عمو جان، دوستت دارم.
و بعد نوبت به پدر اکبر رسید. شعر خواند و با فرزند ِ به زیر خاک رفته اش حرف زد و اشک ریخت. و نیز گله کرد، از امنیتی چی ها، که تهدیدش کرده بودند، و هشدار داده بودند که نباید مراسم چهلم فرزندش رنگ و بوی سیاسی و ضد حکومتی به خود بگیرد. او گله کرد و گفت دست از سرشان بر نمی دارند. شاید به خاطر ابراز این گله مندی بود که مردی (که شنیدم می گفتند مسئول اداره ی اطلاعات استان مازندران است) هجوم برد سمت فیلم بردار مراسم و دوربینش را گرفت. و وقتی با اعتراض پدر محمدی روبرو شد، به او گفت تو نباید گله می کردی! و من با خود گفتم شاید امنیت چی ها انتظار داشتند پدر و مادر داغدیده ی اکبر پشت میکروفون می رفتند و از بابت مرگ فرزندانشان در زندان جمهوری اسلامی، از مقامات عالی رتبه ی نظام تقدیر و تشکر می کردند و از حضار می خواستند برای سلامتی مقام معظم رهبری صلوات بفرستند!
هجوم مرد ِ امنیت چی به سمت فیلمبردار مراسم (که از بستگان خانواده ی محمدی بود) باعث شد بین پدر و مادر اکبر و ماموران امنیتی جر و بحث دربگیرد. رباینده ی دوربین از قبرستان خارج شد و چند نفر از بستگان خانواده ی محمدی به دنبالش دویدند. اما نفهمیدیم عاقبت چه شد؟
ساعت 6 شده بود. مراسم به پایان رسیده بود. بازگشتیم به خانه ی محمدی. منوچهر تلفن کرد. باخبر شده بود از مراسم. دلتنگی از صدایش می بارید. با پدر و مادرش حرف زد، سبک شد. دور هم نشسته بودیم. سیامک دوست قدیمی اکبر، شعری خواند و تابلوی نقاشی اش را به خانواده ی محمدی تقدیم کرد. درون تابلوی نقاشی سیامک پرنده ها پرواز می کردند، هرچند با بال های شکسته و خونین.
(اگر) فیض مهدوی جان باخته است (؟) مقصرکیست؟
سهشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵
و در حالی که سرپرست سازمان زندان ها در گفتگو با خبرگزاری فارس در مورد وضعیت فیض مهدوی به گونه ای اظهار نظر کرده بود که گویی این زندانی امنیتی توسط پزشکان بیمارستان از مرگ رهانیده شده و به زندگی بازگشته است، امروز می شنویم که خانواده ی فیض مهدوی برای تحویل جسد ِ هم بسته ی خود باید به بیمارستان مراجعه کنند! (سرتاسر این ماجرا در ابهام است!)
اما اینکه ماموران دوربین به دوش رفته اند به زندان رجایی شهر تا با تهدید و تطمیع از زندانیان اندرزگاه 2 اعتراف بگیرند که فیض مهدوی اعتصاب غذا نبوده و دست به خودکشی زده ، آیا باید ما را برای شنیدن خبر ناگوار مرگ ِ زندانی ی سیاسی امنیتی ی دیگری در زندان (آنهم بر اثر عدم توجه مسئولان زندان به حقوق اولیه ی زندانیان) آماده کند؟ (متاسفانه اینطور به نظر می رسد!)
مراجعه ی وکلای مدافع فیض مهدوی (که حتی برای یکبار هم که شده نتوانسته اند با موکل خود ملاقات کنند!) به بیمارستان شریعتی تهران برای رویت جسم ِ بی جان ِ موکلشان بی نتیجه بوده است.
و اگر مرگ مغزی فیض مهدوی – که ماموران زندان نیز آن را تایید کرده اند – منجر به مرگ کامل این زندانی شده است، حال می توان فهمدید که چرا ماموران امنیتی ِ دوربین به دوش به زندان رجایی شهر رفته اند تا این ماجرا را به گونه ای دیگر جلوه سازند!
به نظر می رسد پس از مرگ ِ قتل گونه ی اکبر محمدی، دانشجوی بازداشت شده ی حوادث تیرماه سال 1378 کوی دانشگاه تهران، و موج گسترده ی اعتراض محافل و مجامع مدافع حقوق بشر در سراسر جهان نسبت به آن، باعث شده است حاکمیت از رویارویی با مرگ ِ رازآلود ِ زندانی ی دیگری در زندان اش بهراسد و به ترتیبی که شنیدیم بکوشد با صحنه سازی، این ماجرا را به گونه ی دلخواه ِ خود جلوه دهد.
که البته در هر صورت حاکمیت محکوم است. چرا که نه تنها به درخواست های روشن و قابل فهم ِ زندانی امنیتی اش تن در نداده است، بلکه سعی داشته ماجرای مرگ او را وارونه جلوه دهد.
فیض مهدوی که به مدت 5 سال زیر سایه ی سنگین حکم اعدام بسر می برد، و در اردیبهشت ماه سال جاری (به گفته ی وکیل مدافع اش، آقای محمد علی دادخواه) حکم اعدام او از سوی دادگاه لغو شده بود، تقاضا کرده بود لغو حکم اعدام به صورت رسمی به او ابلاغ شود. (که البته دادگاه مربوطه هرگز به این خواسته ی قانونی ی فیض مهدوی توجه نکرد!) و نیز او که از زیستن در شرایط ناسالم و ناامن ِ زندان رجایی شهر به تنگ آمده بود، دلش می خواست قانون داخلی سازمان زندان ها در مورد نحوه و شرایط نگهداری متهمان در مورد او رعایت شود و به زندان اوین منتقل شود تا باقی مدت حبس اش را در کنار دوستانش بگذارند (که البته سازمان زندان ها در این مورد نیز دستور وزارت اطلاعات را از قانون داخلی خود موثق تر دانست و به این خواسته ی فیض مهدوی تن در نداد!)
و دیگر اینکه فیض مهدوی خواسته بود به او اجازه بدهند تا بتواند با وکیل مدافع اش در زندان ملاقات کند. که نمی دانیم چرا و به چه دلیل به این خواسته ی قانونی ی این زندانی نیز پاسخ مثبت داده نشد!
حال اگر او بر اثر اعتصاب غذا (و حتی اگر آنطور که سرپرست سازمان زندان ها گفته است، بر اثر اقدام به
احتمال مرگ ولی الله فیض مهدوی در نهمین روز اعتصاب غذا
یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵
در پی انتقال این زندانی سیاسی به بهداری، فردی به نام "شهبازی" که مسئول کامپیوتر زندان است به هم بندی های فیض مهدوی خبر داده که وی در بهداری دچار مرگ مغزی شده و به همین خاطر به بیمارستانی در خارج از زندان منتقل شده است.
"کرمی خیرآبادی" یکی از زندانیان سیاسی و هم بند فیض مهدوی می گوید به دلیل آشنایی اش با کمک های اولیه، شب گذشته بر بالین فیض مهدوی رفته و متوجه شده که او در اغماء فرو رفته بود. خیر آبادی می گوید: "از نظر من فیض مهدوی 98 درصد مرده بود."
به گفته ی هم بندی های فیض مهدوی، او شب گذشته با "مغنیان" رییس اندرزگاه و "علی محمدی" معاونت زندان جر و بحث کرده و بدون نتیجه به بند بازگشته بود. بر اساس این خبر، مسئولان زندان در پاسخ به درخواست های فیض مهدوی به طعنه به او گفته اند برو هر کاری می خواهی بکن، مگر اکبر محمدی مرد چه اتفاقی افتاد؟
ولی الله فیض مهدوی از 9 روز پیش اعتصاب غذای خود را با 3 خواسته ی مشخص آغاز کرد: امکان ملاقات با وکیل مدافع، ابلاغ رسمی لغو حکم اعدام از سوی دادگاه به وی، انتقال به زندان اوین.
فیض مهدوی در سال 1380 به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق بازداشت شد. او 5 سال گذشته را در سایه ی حکم اعدام بسر برده است. اما در اردیبهشت ماه گذشته – که موعد اجرای حکم اعدام وی فرا رسیده بود- این حکم از سوی دادگاه انقلاب لغو شد.
محمد علی دادخواه وکیل مدافع اسن زندانی سیاسی در همان تاریخ خبر داد: "حکم اعدام تایید شده بود و به ایشان هم ابلاغ شده بود اما در حکم نوشته بود درصورتی که متهم تقاضای عفو کند صراحتا به شعبه 26 اعلام بشود. ما هم به اجرای احکام و هم شعبه 26 اعلام کردیم که متهم تقاضای عفودارد و قاعدتا در این حکم تجدید نظر شده و قاعدتا اجرا نخواهد شد."
اما با این وجود، لغو حکم اعدام رسما به ولی الله فیض مهدوی ابلاغ نشد. عدم ابلاغ رسمی لغو حکم اعدام از سوی دادگاه انقلاب ، یکی از دلایل اصلی فیض مهدوی برای اقدام به اعتصاب غذا بوده است.
آزادی رامین جهانبگلو
جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵
>> از اینجا بشنوید
در پاسخ به آقای مدیر زندان اوین!
چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵
پس با این ترتیب اگر شما نمی دانید سلول های انفرادی در کجای زندان ِ تحت سرپرستی تان بنا شده، من آدرس شان را به شما می دهم:
از دروازه ی زندان که داخل شدی، یکراست برو جلو، از کنار ساختمان قضایی که عبور کردی می رسی به ساختمان اداری زندان، همان جا که روبرویش ساختمان تشخیص هویت (که در بین زندانی ها به ساختمان کارت عکس مشهور است) بنا شده. جلو تر برو. به ساختمانی می رسی که قرنطینه نام دارد. داخل قرنطینه نشو، چرا که بوی تعفن اتاق هایش آزارت می دهد. باز هم جلو تر برو. نمی دانم آیا هنوز آن دروازه ی بزرگ کنار اتاقک کوچکی که توسط سرباز ها نگهبانی می شد پابرجاست یا نه؟ فرقی نمی کند هنوز باشد یا نه. باید جلو تر بروی. دویست قدم جلوتر سمت راست، درست پشت دیوار های بلند ِ آجری رنگ، ساختمان بازداشتگاه سپاه (که به بند 2 سپاه مشهور است) بنا شده. این ساختمان نو ساز در جوار ساختمان قدیمی ای بنا شده که سال ها پیش محل نگهداری زندانیان روحانی بود.
من در اسفند ماه سال 1380 به مدت یک ماه در این بازداشتگاه محبوس بودم. همزمان با من حشمت الله طبرزدی و علی افشاری و یکی دو نفر از زندانی های مرتبط با پرونده ی نظرسنجی از جمله عباس عبدی نیز در آنجا محبوس بودند. ما در سلول انفرادی نگهداری می شدیم. سلول من 2 متر درازا داشت، و از پهنا نیز یک دست جا داشت. یعنی 2 متر در 1 و نیم متر. این مساحت با مساحت 12 متری که شما گفتی جور درنمی آید. وقتی دراز می کشیدم پاهایم به در می رسید. درون سلول بجز یک لیوان و بشقاب چیز دیگری نبود. برای رفتن به دستشویی زندانبان می آمد در را باز می کرد، رو به دیوار پشت به او چهار زانو می نشستیم روی زمین تا او بتواند چشم بند را دور سرمان حلقه کند و گره اش بزند. سپس از روی زمین بلند می شدیم و پا برهنه، بطوری که کسی صدای پایمان را نشنود، از دالان های تنگ می گذشتیم تا به توالت برسیم. کارمان که تمام می شد، زندانبان مي آمد برمی گرداندمان به سلول و در را پشت سرمان می بست. اگر کسی دلپیچه می گرفت واویلا!
در این جایی که برایت تشریح کردم نه روزنامه وجود داشت و نه کتاب و تلفن و تلویزیون و ملاقات و وکیل و بقیه ی امکاناتی که شما از آن خبر داده اید!
حالا از درون این بازداشتگاه بیرون بیا تا ببرمت به محیط دیگری از زندان که باز هم سلول انفرادی دارد و سلول هایش شبیه سوئیت نیست!
بهداری زندان را که بلدی. روبروی بهداری بند 350 بنا شده، و بند نسوان نیز کمی آنطرف تر قرار دارد. برو داخل کوچه سمت راست. در امتداد ساختمان 350، روبروی تاسیسات و آهنگری ساختمانی با نمای آجری و پنجره های پوشیده شده از ورقه های آهن، که جداره های تنگش رو به آسمان است بنا شده است. اینجا ساختمان 209 است. همان ساختمانی که مدتی قبل نمایندگان مجلس را به درونش راه نداده بودند. حالا نمی دانم شما را به درون این ساختمان راه داده اند یا نه؟ اما برای ورود به داخل ساختمان باید چشم بند بزنی، و در یکی از اتاق ها لباس هایت را دربیاوری لباس های زندان را تنت کنی و دمپایی پا کنی. سیاهه ای از سوالات جلو ت گذاشته می شود، باید پاسخشان را بنویسی، که چشم هایت چه رنگی ست و وزنت چقدر است و از اینجور چیزها. بعد نگهبان می آید دستت را می گیرد، از پله ها بالا می روید، از تودرتوی دالان ها می گذرید. داخل یکی از دالان ها جلو در ِ سلول متوقف می شوی، نگهبان قفل در ِ سلول ِ را باز می کند تا تو به درونش بروی. در پشت سرت قفل می شود. حالا تو اجازه داری چشم بند را از روی چشم هایت برداری. چند لحظه طول می کشد تا چشم هایت به نور سلول عادت کند. و حالا چشم هایت در فضای خفقان بار ِ سلول گشوده می شود. اگر به این فضا عادت نداشته باشی، یک آن تنت به لرزه می افتد. اما نگران نباش خوب می شوی. یعنی عادت می کنی. یعنی پس از آن که روی زمین نشستی و ساعت ها به چهار دیوار سلول زل زدی و حرکت سوسک ها و مورچه ها را تعقیب کردی، می پذیری که چاره ای نداری عادت کنی به 2 متر جایی که به تو داده اند تا منکوب بشوی. تا یادت برود انسانی. که تو انسانی؟ نه دیگر انسان نیستی. یعنی باید یاد بگیری انسان نباشی. در این حالت باید ذهنت را از خاطره ها پاک کنی تا دلت تنگ نشود، تا روحت آزار نبیند. حتی نباید روح داشته باشی. باید یاد بگیری که جسمی تهی از روح هستی. جسمی که فقط باید غذا بخورد تا زنده بماند، حتی زیاد مهم نیست برای چی زنده بمانی، فقط باید زنده بمانی، همین. به فضای بیرون از زندان فکر نکن. به زن و بچه ات فکر نکن. به مادرت فکر نکن. به دوستانت فکر نکن. به زندگی ات فکر نکن. یاد بگیر به هیچ چیز جز سلول ات فکر نکن. چون اگر غیر از این باشد باید بروی بنشینی جلو دوربین!
پس باید به خانه ی کوچک ات عادت کنی. به تنهایی عادت کنی. به زمان تغییر ناپذیر خروج از سلول برای رفتن به توالت عادت کنی. به مقدار آبی که باید شب ها بنوشی عادت کنی. و عادت کن به خودت دروغ بگو. مثلا سلول کوچک ات را شبیه سوئیت ببین، با 12 متر مساحت، دارای سرویس حمام و توالت و غذاخوری و تخت خواب نرم. که اگر عادت نکنی، پس از گذشت 2 ماه، از بس که روی زمین سفت دراز کشیدی استخوان های پشتت تیر می کشد، و حتی شب ها مانند "ح-م" به دیوار ها مشت می کوبی، به زمین و زمان فحش می دهی. این ها همه معنی اش این است که تو نتوانستی عادت کنی به انسان نبودن. و این یعنی باید بروی بنشینی جلو دوربین!
البته اگر بازجوها دلشان خواست، می گذارند منتقل شوی به سوئیت. سوئیت ها دو سه کاریدور آنطرف تر از سلول ِ تو بنا شده. به این ترتیب که تیغه ی دیوار مابین دو سلول را برداشته اند تا سلول کمی بزرگ تر بشود. به اندازه ای که بجای 3 قدم، 6 قدم برداری تا از یک طرف سلول به طرف دیگر برسی. جز این تغییر هیچ تغییر دیگری احساس نمی کنی.
آنطرف ها شاید صدای احمد باطبی یا موسوی خوئینی را هم بشنوی؛ صبح ها که بند در سکوت محض فرو رفته، هنگام گرفتن چای.
این نوشته پایان ندارد. داخل سلولت بمان تا روز آزادیت فرا برسد. کی؟ خدا می داند! اما بیاد داشته باش کنار دستت فردی زندانی ست که 2 سال پیش به اینجا آورده شده.
قتل عام 67
یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵
فریاد زدنها...
دیدن اتاقی در قعر تاریکی
تازیانه بر بدن سرد پونه ها
جیر جیر دمپایی ها
پاهای ورم کرده .. سیاه شده.. خون آبه ها...
فریاد ها ..فریاد ها..
رنج دیدن اشکهای آرش پسر مینا
خیره در بهت و ناباوری
مامان نیامد؟ ... مامان نمیاد؟... ..که نیامد
دیدن اشکهای مادر زهره در پی جسم بیروح او
دوان و سر گردان ... دیوانه وار ...ز هر سو روان
رنج دیده شقایق های اسیر در لاله زار خاوران
باز فریاد ها.... فریاد ها....
آی آدمها .. آی آدمهای... اسیر کجائید
رنج دیدن قهقه مستانه انسانهای نقابدار
با قلبی یخزده .... مغزی قفل شده
رنج شنیدن برو بابا.. دلت خوشه ... برو خوش باش
رنج ندیدن ستاره ها .. ستاره های دنباله دار
پنجره را گشودن
ندیدن صبحی روشن ...
باز شدن گلهای اطلسی
رنج نرسیدن به مخملین شب
اختری درخشان در گستره آسمان ندیدن
ندیدن چشمهای باز ... و دستهای یار.
رنچ ندیدن اندیشه
صورتهای گریزان ز یکدیگر
در برزخ ... تنهائی..
به فکر کمدی الهی ماندن
انیشه تراژدی الهی.....و دانته
رنج کاویدن .. به جائی نرسیدن
رنج خاکسپاری خاطره ها
باز فریاد زدن .. فریاد زدن.. رنج جای گزینی واژه ها
غرق شدن انسانیت و معرفت در باتلاق جنون
دیدن مردهای هرز با چشمانی دریده
چیدن غنچه ها در تمنای زندگی خیالی
کر شدن ..کور شدن.. انسانها ..
وای انسانهای مسخ شده...
انسانهایی با نقابهای رنگارنگ
باز فریاد ... فریاد...
در اتاق دود زده تنهائیت
نگاهت خشک میشود
در باریکه ها ی خیالت گم میشوی
خود را ایکار میبینی ..
به خورشید رسیده ای..
حقیقت را یافته و از آتش سوزان
سوخته ای...
ایکار حقیقت را یافت و سوخت.
کینه از موسوی خوئینی از بابت چیست؟ / در 209 چه می گذرد؟
سهشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵
ksanjari@gmail.com
صبح روز جمعه 27 مرداد در پی درگذشت پدر علی اکبر موسوی خوئینی، با خواندن متن اظهارات سالارکیا معاون امور زندانهاي دادستاني تهران که به ایلنا گفته بود " دنبال تبديل قرار بازداشت موسوي خوئيني هستيم و انشاءالله وي با تبديل اين قرار، از زندان آزاد ميشود تا بتواند در مراسم تشييع و تدفين پدر خود شركت كند" داشتیم به این نتیجه می رسیدیم که تاریخ دارد برای یک زندانی سیاسی ِ دیگر تکرار می شود. به اینگونه که با فوت یکی از اعضای خانواده، زندانی سیاسی از زندان آزاد می شود. و نیز برای این مسئله نمونه هایی در ذهنمان جستجو می کردیم، به مورد آقای عبدالله نوری برخوردیم که او پس از فوت برادرش که نماینده ی مجلس ششم بود، عفو شد و پیش از اتمام مدت حبس اش از زندان آزاد شد. و در مورد دیگر، منوچهر محمدی، که پس از مرگ رازآلود ِ برادرش اکبر در زندان اوین، بصورت مشروط و موقت از زندان آزاد شد و به زادگاهش آمل بازگشت.
اما انتظار برای آزادی موسوی خوئینی در مقابل دروازه ی بزرگ زندان اوین تا ساعت 5 بعد از ظهر روز جمعه بی نتیجه ماند، که البته در غروب همان روز باخبر شدیم ماموران امنیتی، موسوی را تحت الحفظ از زندان خارج کرده، به سر خاک پدر مرحومش برده و بی درنگ به سلول اش در بازداشتگاه 209 بازگردانده بودند.
البته برخلاف موارد گذشته که منجر به آزادی برخی از زندانیان سیاسی از زندان شده بود، موسوی تحت فشار بازجویی بسر می برده و حتی بازجویان پرونده اش اخیرا برای اعمال فشار بیشتر بر موسوی، قرار بازداشت موقت ِ وی را برای ماه سوم نیز تمدید کردند، که به نظر می رسد پرونده سازان امنیتی قصد دارند در مورد موسوی خوئینی، با هر ترفندی به خواسته ها و نیات سیاسی خود دست یابند. به همین دلیل است که حتی این نگرانی وجود دارد که بازجو ها مانند موارد گذشته با اعمال فشار، برای موسوی خوئینی نیز پرونده سازی کنند.
اما این سوال مطرح است که کینه از موسوی خوئینی از چه بابت است؟
برای پاسخ به این سوال باید به کارنامه ی موسوی در زمان نمایندگی اش در مجلس ششم رجوع کرد. در واقع به نظر می رسد موسوی دارد تاوان اجرای طرح تحقیق و تفحص و بازدید از بازداشتگاه های امنیتی خارج از نظارت و سرپرستی سازمان زندان ها – که بخشی از این اماکن در اختیار نهادها و دستگاه های اطلاعتی امنیتی موازی بوده است – را می پردازد.
و اکنون او – تا امروز 71 روز است- در همان بازداشتگاهی محبوس مانده است که سال ها پیش توانسته بود از آن بازدید کند و از پشت دریچه های کوچک سلول های تنگ و تاریک اش نگاهی به درون بیاندازد و زندانی های فراموش شده و در هم فرو رفته را ببیند و با آنها، هر چند کوتاه و گذرا، حرف بزند و ازشان بپرسد حالشان چطور است؟
و اما امروز، دیگر نمایده ی با شهامتی مانند موسوی خوئینی پیدا نیست تا پرونده ی تحقیق و تفحص از بازداشتگاه های امنیتی – که به جزیره های جدا افتاده ای شبیه اند- را از بایگانی بیرون بکشد و به جریان بیاندازد. چرا که دیگر نه اراده ای در نمایندگان مجلس وجود دارد و نه اندک نرمشی از سوی دستگاه امنیتی ِ تحت امر و سرپرستی ِ دولت مهرورزی ِ آقای احمدی نژاد!
ناگفته نماند که مدتی پیش، در هنگامه ای که اکبر محمدی، یکی از بازماندگان پرونده کوی دانشگاه در زندان، در اعتراض به وضعیت وخیم جسمی اش، دست به اعتصاب غذای نامحدود زده بود، چند تن از نمایندگان فراکسیون اقلیت مجلس از جمله اکبر اعلمی و ولی الله شجاع پوریان برای بازدید به زندان اوین رفته بودند اما آنها – به گفته ی خودشان- نه تنها اجازه نیافته بودند از بازداشتگاه 209 بازدید کنند، بلکه از رویت ِ جسم ِ در اغماء فرو رفته ی اکبر محمدی بر روی تخت بهداری زندان نیز محروم ماندند!
و اکنون این سوال مطرح است که مگر این روزها در بازداشتگاه 209 چه اتفاقاتی رخ می دهد و چه می گذرد که حتی نمایندگان مورد اعتماد حکومت نیز حق ندارند به آن محل پا بگذارند؟
نویسنده ی این نوشتار سال گذشته به مدت 111 روز، بی دلیل و بدون برهان در بازداشتگاه 209 محبوس بود. به همین دلیل می تواند حدس بزند که نگرانی دستگاه امنیتی از بابت بازدید نمایندگان مجلس از آن بازداشتگاه چیست؟
دلیل این نگرانی روشن است. حضور زندانی های شناخته شده ای مانند رامین جهانبگلو، موسوی خوئینی و احمد باطبی در سلول های کوچک در 209 که جای خود دارد، اما وجود انبوهی از زندانی های پنهان مانده و فراموش شده ای که از سوی محافل و محاکم انقلاب و دادستانی با اتهامات امنیتی ِ ناروشن و گنگ و ناعادلانه مواجه گشته و به همین دلیل ماه ها و (حتی بعضی هاشان) سال هاست که در کنج سلول ها در هم فرو رفته و بیمار گشته اند، و هر کدامشان دلی مالامال از درد و خشم و اعتراض و فریاد در سینه نهان دارند و در پی مقامی مسئولی کسی هستند تا از بی عدالتی هایی که بر آنها روا شده شکایت کنند، دلیل اصلی جلوگیری از ورود نمایندگان مجلس به آن بازداشتگاه است.
آری! در مدت 111 روزی که در سال گذشته در 209 محبوس بودم گوشه ای از فشار ها و بی عدالتی هایی که بر انسان های بی گناه روا می شد را شاهد بودم. این فشار ها و تهدید ها تا حدی بود که فردی به نام "ح – م" که 5 ماه در بازداشت موقت بسر می برد، بوسیله ی قاشق غذاخوری 2 بار دست به خودزنی زد، و در مورد دیگر، فردی به نام "ب – د" نیز که چندین ماه در بازداشت موقت بسر می برد، اقدام به دار زدن خود در سلول انفرادی اش کرد.
و در چنین فضایی بود که جوان سیه چرده ی بلوچی به نام "محمد انور" که به تازگی از زندان گوانتانامو آزاد شده بود و در بدو ورد به ایران، به 209 و به درون سلول من منتقل شده بود، شرایط زندان گوانتانامو را راحت تر و انسانی تر از 209 می دانست!
و در چنین فضایی ست که زندانی هایی مانند رامین جهانبگلو – آنطور که کیهان خبر داده است- منکوب شده و مجبور می شوند جلو دوربین بنشینند و منویات بازجوهایشان را به زبان بیاورند تا خواسته ها و نیات پرونده سازان تامین شود.
پس ما حق داریم نسبت به حال و روز افرادی مانند احمد باطبی و موسوی خوئینی و ده ها انسان دگراندیش ِ بی گناه ِ دیگری که به دلایل ناروشن بازداشت شده و در بازداشتگاه 209 زندانی شده اند نگران باشیم و آزادی شان را خواستار شویم.
دادخواست پدر و مادر اکبر محمدی
دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵
فرزندمان اکبر محمدی از صبح روز یکشنبه اول مرداد ماه در اعتراض به وضعیت خود و دیگر زندانیان سیاسی دست به اعتصاب غذای نامحدود زد و در روزهای پایانی در اعتراض به توهین ها، بی توجهی و شکنجه، اعتصاب غذای خود را بصورت خشک یعنی بدون نوشیدن آب ادامه داد. او در نهایت پس از 7 سال مقاومت در زندان در برابر ظلم و جور و بی عدالتی، شامگاه یکشنبه 8 مرداد ماه از اسارت استبدادگرایان رها شد.
شقاوت و بی رحمی تا حدی بوده که در پی به وخامت کشیده شدن وضع جسمی اکبر در پنجمین روز اعتصاب غذا، او به بهداری زندان منتقل شد اما مسئولان بی کفایت بهداری و زندان به جای رسیدگی و درمان فرزندمان، دهان او را با باند و چسب بستند و دست و پایش را به تخت زنجیر کردند تا صدای او به گوش نمایندگان مجلس که برای بازدید به زندان آمده بودند نرسد. در واقع در بهداری زندان به فرزندمان به جای رساندن دارو و سرم، سیلی و زنجیر هدیه کردند.
پس از انتقال اکبر به بند عمومی، او به هم بندی هایش گفته بود موحدی رییس بهداری زندان، مسئولان زندان از جمله عباسی رییس حفاظت اطلاعات و پاسدار حاج ناصر افسر جانشین شیفت شب را در جریان وضعیت وخیم جسمی اش قرار داده بود و از آنها خواسته بود به درخواست های اکبر پاسخ مثبت دهند در غیر این صورت او با اصرار ورزیدن در اعتصاب غذای خشک خود، از بین خواهد رفت، اما مقامات بی کفایت و نالایق زندان هشدار پزشک بهداری را نادیده گرفتند.
اکبر همچنین به هم بندی های خود گفته بود فردی به نام مومنی معاون اجرایی زندان و حاج ناصر افسر جانشین شیفت شب، در بهداری زندان به او گفته بودند که اگر اینجا مثل سگ جان بدهی توجهی به تو نخواهد شد!
همچنین پزشک زندان مدعی شده که اکبر شب پیش از مرگ، سکتهء خفیفی را از سر گذرانده بود. حال این سوال مطرح می شود که فردی که در چنین وضع وخیم جسمی بسر می برده چرا به جای بستری در بخش مراقبت های ویژه (ccu) در بیمارستان، به بند عمومی منتقل می شود؟!
و نیز ما می خواهیم بدانیم که اگر موارد مشکوکی در مرگ فرزندمان دخیل نبوده است چه دلیل داشت که جسد پاره پاره شدهء او بدون وقفه به خاک سپرده شود، آنهم در محلی که مورد توافق خانواده اش نبوده است؟
ما شکایت داریم، از بی توجهی مسئولان نالایق زندان، از عباسی مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوین، از مومنی معاون اجرایی زندان اوین و از حاج ناصر افسر جانشین شیفت شب آن زندان که به فرزندمان گفته بودند برو مثل سگ بمیر!
ما شکایت داریم از نمایندگان مجلسی که برای بازدید به زندان اوین آمده بودند، اما با وجود با خبر شدن از وضعیت جسمی وخیم فرزندمان از سوی هم بندی هایش، پیگیر ماجرا نشدند. اگر آنها مدعی هستند مسئولان زندان مانع دیدارشان با اکبر شده اند پس چرا وضعیت وخیم اکبر را در مجلس مطرح نکردند. آیا جز آن است که آنها نماینده واقعی مردم نیستند؟
ما شکایت داریم، از فردی به نام شیرنگی پزشک شیفت بهداری زندان اوین که اکبر را در حالت اغماء به تمسخر گرفت و او را با مشت مضروب کرد.
ما شکایت داریم از بزرگ نیا مسئول بند 350 اوین، چرا که پذیرفت اکبر با وجود وضع وخیم جسمی اش به بند منتقل شود.
و فراتر از همهء این ها، ما می خواهیم بدانیم به چه دلیل اکبر که با تایید سازمان پزشکی قانون کشور در مرخصی استعلاجی نامحدود بسر می برد، بیکباره بازداشت و دوباره به زندان بازگردانده شد؟ این سوال را باید از دادستان تهران آقای مرتضوی و معاون او سالارکیا پرسید! شکایت از این دو مقام قضایی حق مسلم ماست.
و حال پس از هفت سال رفت و آمد در مسیر آمل به تهران برای پیگیری پرونده فرزندانم منوچهر و اکبر - که متهمان ردیف اول و دوم پرونده جنبش دانشجویی کوی دانشگاه تهران در 18 تیرماه 1378 هستند – و پس از ارسال صد ها نامه به مسئولان سیاسی و قضایی کشور، در نهایت پاسخ آنها (هدیه شان) کشتن فرزند آزادبخواه مان اکبر در زندان اوین بوده است. و نیز دیگر فرزندم منوچهر که برای شرکت در مراسم برادرش اکبر موقتا از زندان خارج شده، از سوی ماموران نظام مورد تهدید قرار گرفته، که این مسئله نگرانی ما را افزون کرده است.
لذا ما خانواده داغدار این دانشجوی مبارز از کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد و نهادهای مدافع حقوق بشر و تمامی آزادیخواهان جهان خواستار پیگیری فاجعهء قتل اکبر محمدی در زندان اوین هستیم.
پدر و مادر اکبر محمدی
داستان دنباله دار ِ كارشكني ها: مراسم بزرگداشت اكبر محمدي لغو شد!
پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵
خبر لغو مراسم بوسيله ي SMS در بين دوستان و آشنايان رد و بدل مي شود. براي روشن شدن ماجرا از راهنماي تلفني ِ 118 شماره تلفن مسجد النبي را مي گيرم و به آنجا تلفن مي زنم. مردي گوشي را بر مي دارد و در پاسخ به سوال من درباره ي برگزاري مراسم بزرگداشت اكبر محمدي مي گويد مراسم روز پنجشنبه لغو شده است. او توضيح ديگري نمي دهد و تماس را قطع مي كند. به يكي از دوستان ساكن امير آباد شمالي تلفن مي زنم و از او مي خواهم برود به مسجد النبي، ببيند آيا مراسمي چيزي در آنجا برقرار است يا نه؟ ساعتي بعد او بر مي گردد و به من خبر مي دهد كه خير، خبري نبود و قرار نيست در آن مسجد مراسم اعتكاف برگزار شود.
به اين ترتيب معلوم مي شود كه خبر خبرگزاري رسمي جمهوري اسلامي (ايرنا) و سايت حكومتي ِ بازتاب دروغ محض است.
به خانواده ي محمدي در آمل تلفن مي زنم. آنها هم خبر لغو مراسم را شنيده اند. پدر داغدار خانواده گوشي را از منوچهر مي گيرد و با لحن دردمندانه اي مي گويد امروز ظهر ( چهار شنبه) فردي به نام "منفرد" كه خودش را معاون دادستان آمل معرفي كرده به منزل شان تلفن زده و با لحن هشدار آميزي گفته است منوچهر به همراه پدرش بايد فردا صبح در دادستاني آمل حاضر شوند. آنطور كه از صحبت هاي پدر خانواده ي محمدي متوجه شدم، گويا قرار بوده منوچهر براي تمديد مدت مرخصي اش روز شنبه به دادستاني آمل مراجعه كند، اما به دليل در پيش بودن مراسم بزرگداشت اكبر در تهران، دادستاني با ترفند ديگري، تاريخ مراجعه آنها را جلوتر انداخته تا خانوده ي محمدي نتوانند براي شركت در مراسم اكبر به تهران بيايند.
پس از مكالمه با پدر محمدي، يكي ديگر از بستگان خانواده گوشي را مي گيرد و مي گويد هرطور كه شده باشد خودمان را مي رسانيم به تهران. جانمان را به لب رسانده اند، عزيزمان را كشته اند اما هنوز ول كنمان نيستند!
او كه خيلي عصباني بود داشت مي گفت همراه خودم پيت نفت مي آورم، اگر نگذارند بياييم تهران، آتش مي زنم خودم را، كه تلفن قطع مي شود، يا بهتر است بگويم تلفن چي ها ارتباط را قطع مي كنند.
چند بار ديگر شماره ي منزل شان را مي گيرم اما پيغام هاي جورواجور مانند: اين شماره اشغال است، شماره ي مورد نظر در شبكه وجود ندارد، لطفا بعدا تماس بگيريد پخش مي شود. جالب اينجاست كه اين پيغام ها عموما بايد براي ارتباط هاي تلفن همراه پخش شود و نه براي تلفن ثابت! بگذريم.
بلاخره بعد از چندين بار تلاش، موفق مي شوم دوباره تماس را برقرار كنم. پدر داغدار خانواده كه مي بيند حتي اجازه ي برگزاري مراسم بزرگداشت براي فرزندش به او داده نمي شود دردمندانه مي گويد بايد اينبار نامه بنويسيم خطاب به سران سازمان كنفرانس اسلامي و شكايت ببريم از جمهوري اسلامي به آنها و بگوييم بهشان كه به داد ما مسلمان ها برسند، كه حتي نمي توانيم براي عزيز ِ از دست رفته مان در مسجد شهرمان مراسم ختم برگزار كنيم! بيايند به داد ما برسند آخر!
و دوباره مكالمه قطع مي شود.با خود مي انديشم حكومتي كه ابرقدرت هاي جهان را تهديد به نابودي مي كند مي بايست به چه ميزاني از دلهره و هراس افتاده باشد كه شبانه، خبرنگار خبرگزاري اش را مي فرستد به مسجد النبي تا خبر فوري و فوق العاده مهم ِ لغو مراسم بزرگداشت دانشجوي مبارز اكبر محمدي را از هيئت امناء آن مسجد دريافت و به سراسر جهان مخابره كند تا نكند گروهي از دوستان و آشنايان ِ آن مرحوم در مسجد جمع بشوند و ناله سر دهند!
انتقال اميد عباسقلي نژاد به بازداشتگاه 209 - آزادي داراب زند
یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵
انتقال اميد عباسقلي نژاد به بازداشتگاه 209
اميد عباسقلي نژاد مسئول روابط عمومي جبهه دمكراتيك ايران كه روز جمعه 13 مرداد ماه همراه با گروهي از فعالين سياسي و دانشجويي براي شركت در مراسم يادبود شادروان اكبر محمدي در پليس راه آمل بازداشت شده بود به بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات در زندان اوين منتقل شده است.
همسر اين زنداني سياسي امروز صبح با مراجعه به معاونت امنيت دادستاني تهران آگاه شد كه همسرش در بازداشتگاه 209 در اوين تحت بازجويي قرار دارد.
مقامات دادستاني به همسر اين فعال سياسي گفته اند عباسقلي نژاد اعلاميه اي به همراه داشته و به همين خاطر در در مسير شهر آمل توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شده است.
به همسر اميد عباسقلي نژاد گفته شده 15 روز ديگر براي ملاقات با همسرش به زندان اوين مراجعه كند.
همسر اين زنداني سياسي مي گويد مقامات دادستاني تلويحا به او گفته اند براي آزادي اميد عباسقلي نژاد 20 ميليون تومان وثيقه تعيين شده است.
...
بينا داراب زند آزاد شد
و در خبري ديگر از زندان اوين، در پي اتمام مدت حبس بينا داراب زند، او لحظاتي پيش (در ساعت 15:45 بعد از ظهر) از زندان اوين آزاد شد.
بينا داراب زند در سال 83 در جريان تحصن خانواده هاي زندانيان سياسي در مقابل دفتر سازمان ملل متحد در تهران بازداشت و به 2 سال زندان محكوم شده بود.
http://ks61.blogspot.com
جزئيات بازداشت در مسير آمل
جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵
در ساعت 11 در پليس راه گزنك توسط نيروهاي پليس و ماموران اطلاعات محاصره و به داخل پاسگاه پليس هدايت شديم.
در نخستين دقايق بازداشت تلفن هاي همراه توسط ماموران توقيف شد.
ماموران پليس امنيتي از همه مان بازپرسي كرده و علت عزيمتمان به آمل را جويا شدند.
مهدي هاشمي دبير تشكيلات دفتر تحكيم وحدت به مدت يك ساعت توسط ماموران اطلاعات بازجويي شد.
علاوه بر مهدي هاشمي چند تن ديگر از دوستان از جمله مريم جاويد پور و محسن صادقي نور نيز براي دقايقي توسط ماموران اطلاعات بازخواست شدند. ماموران اطلاعات به آنها هشدار دادند كه در روزهاي آينده به اداره اطلاعات احضار خواهند شد.
بازپرسي ها تا ساعت 3 بعد از ظهر ادامه يافت.
در پايان بازپرسي ها در اعتراض به بازداشت خودسرانه، از سوار شدن به ميني بوس ها خودداري كرديم و براي دقايقي در محوطه ي پاسگاه تحصن كرده و سرود اي ايران و يار دبستاني را سر داديم.
اين حركت اعتراضي خشم ماموران پاسگاه را برانگيخت.
در ساعت 4 بعد از ظهر ماموران پاسگاه ما را وادار كردند سوار ميني بوس ها شويم و محوطه ي پاسگاه را به قصد تهران ترك كنيم.
پليس براي اطمينان حاصل كردن از عدم بازگشت مجدد ما به مسير شهر آمل براي شركت در مراسم زنده ياد اكبر محمدي ميني بوس ها را تا جاده تهران همراهي و تعقيب كرد.
از سوي ديگر آگاه شديم كه برخي ديگر از دوستانمان از جمله دكتر جواد امامي، پرويز سفري، علي طبرزدي و اميد عباسقلي نژاد در پليس راه شهر آمل توسط ماموران اطلاعات بازداشت شدند تا آنها نيز نتوانند در مراسم يادبود اكبر محمدي شركت كنند.
از ميان اين بازداشت شدگان، تنها اميد عباسقلي نژاد، مسئول روابط عمومي جبهه دمكراتيك ايران همچنان در بازداشت بسر مي برد.
ماموران اطلاعات گفته اند او را به سازمان اطلاعات تهران تحويل خواهند داد.
بازداشت در مسير آمل
اين دانشجويان نيز در همان پاسگاهي بازداشت شدند كه پيش از آن جمعي از اعضاي دفتر تحكيم وحدت و سازمان دانش آموختگان ايران بازداشت شده بودند .
پیکر اکبر محمدی در ده چنگه میان به خاک سپرده شد
ساعت 2:30 بامداد روز سه شنبه 10 مرداد ماه جمعیتی بالغ بر 200 نفر از داغداران این مرگ جانگداز در محوطه ی شماره 1 فرودگاه مهرآباد تهران گردهم آمده اند تا پس از ورود پدر و مادر اکبر محمدی که از ترکیه عازم تهران بودند، به آنها تسلیت بگویند اما مقامات امنیتی با ترفند، پدر و مادر اکبر و منوچهر محمدی را پس از پیاده شدن از هواپیما بی درنگ از درب دیگر فرودگاه خارج کردند.
ساعاتی بعد خبر رسید که پدر و مادر محمدی ها ، تحت الحفظ به زادگاه خود آمل منتقل شده اند تا آنها نتوانند به جمع استقبال کنندگان سرخ و سیاه پوش بپیوندند. اما با این وجود جمعیت داغدار حاضر در حیاط فرودگاه با در دست داشتن شاخه های گل و تصاویری از اکبر محمدی، در برابر دیدگان شمار زیادی از مقامات امنیتی و انتظامی برای دقایقی سرود ای ایران را سر دادند و با سر دادن جمله « درود بر محمدی» یاد این دانشجوی مبارز و مظلوم را گرامی داشتند.
منوچهر محمدی برادر داغدار اکبر، ساعاتی پیش در تماس تلفنی از زندان با نویسنده ی این نوشتار، خبر داد که تا دقایقی دیگر از زندان خارج خواهد شد و به آمل عزیمت خواهد کرد. مقامات زندان اوین به او گفته اند این آزادی تنها 4 روز به درازا خواهد انجامید. همچنین منوچهر محمدی گفت : قرار است او را تحت الحفظ از زندان به آمل منتقل کنند.
جمعه 13 مرداد ماه مراسم ختمی در منزل خانواده ی محمدی در آمل برگزار خواهد شد، منوچهر محمدی از همه هم وطنان دعوت کرد در این مراسم شرکت کنند.
اکبر محمدی شامگاه یکشنبه 8 مرداد ماه در دهمین روز اعتصاب غذای خود که مصادف بود با سومین روز اعتصاب غذای خشک اش جان باخت. پیش از مرگ، او که به دلیل وضعیت وخیم جسمانی اش و اعتصاب غذای خشک اش به بهداری اوین منتقل شده بود، در بازگشت از بهداری به دوستانش میگوید، فردی به نام مؤمنی در بهداری به او گفته بود: " اگر اینجا مثل سگ جان بدی،توجهی به تو نمی کنیم!" و این چنین او به بند 350 بازگردانده شد.
گلویش گرفته بود، اصواتش نامفهوم به گوش همبندانش میرسید اما خیلی ها شنیدند که اکبر گفته :" هیچ کس برایم کاری نکرد!"
او همچنین گفته بود، شب گذشته( شب پیش از مرگ) سکته کرده بود :"دکتر میگفت سکته را رد کردی پسر جان"
- این قسمت از روی مکالمات نویسنده این نوشتار با همبندان اکبر محمدی تنظیم شده است :
روی سینه اش داغ شده بود.میگفت: قلبم درد میکند. چیز خنکی بدهید، بگذارم روی قلبم. یخ میخواست. ضرر داشت، ندادیم به او. ناراحتش میکرد، یخ. بطریهای آب خنک آوردیم برایش. گذاشت زیر پیراهنش، روی قلبش. پس از دقایقی بطری اول خنکی اش را از دست داد. بطری دوم را گذاشتیم روی قلبش. پاهایش را مالش می دادیم. 20 دقیقه پای چپش را مالاندیم. پاهایش عینهو چوب خشک شده بود.تکان نمی خورد. آب در بدنش نبود. بدنش خشک شده بود. لبهایش خشکیده بود. ترک خورده بود.چشمانش کور سو میزد. نمی توانست جایی را درست ببیند. گفتیم اکبر جان دست بردار، بشکن اعتصابت را، داری خودت را می کشی. گفت: رژیم باید بداند که ما سگ نیستیم، انسانیم، کرامت داریم. خیلی ناراحت بود از دست مقامات بهداری. کاری برایش نکرده بودند. لحظه به لحظه حالش بدتر میشد. چشمانش سیاهی می رفت. به سختی نفس میکشید. یکهو دادش رفت به هوا. همه ی بچه ها آمدند بالای سرش.رنگش پریده بود.عضلاتش منجمد شده بود .نفسهایش به شماره افتاده بود. بردیمش بالا، روی پاگرد. برانکارد را گذاشتیم روی زمین، نفس آخر را کشید.نبض شریانش متوقف شده بود. داد زدیم، تمام کرد....از پارگرد 350 تا بهداری، 5 نفری زیر برانکارد را گرفته بودیم، دوان دوان رسیدیم به بهداری. گذاشتیمش روی زمین، چشمانش بازمانده بود. آرام نگاهمان میکرد.میدانستیم او رفته است اما چشمانش داشت یک عالمه حرف میزد با ما. لحظه ای بعد دکتر آمد بالای سرش. گفتیم دکتر اکبر از دست رفت. دکتر قلبش را ماساژ داد. بهیار دیگری آمد بالای سرش. کیسه هوای دستی را گذاشت روی بینی و دهانش. اکسیژن داد به او. لحظه ای بعد همه مان را از اتاق بیرون کردند.درها را بستند. مسئول شیفت زندان را صدا کردند. از بهداری تا بند می زدیم توی سرمان. رفت. اکبر رفت. رفت از دستمان. باورمان نمیشود.
نامه اي از همسر احمد باطبي كه به دستم رسيده
یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵
جناب آقاي هاشمي شاهرودي
با سلام
اينجانب سميه بينات همسر احمد باطبي هستم. احمد باطبي در جريان اعتراضات دانشجويي تير ماه سال 1378 بازداشت شد و در ابتدا به اعدام محكوم گرديد و سپس حكم اعدام او به 15 سال زندان تقليل يافت.
احمد باطبي در فروردين ماه سال 1384 پس از 6 سال زندان براي مرخصي از زندان اوين آزاد شد. او پس از آزادي اعلام كرده بود كه پس از اتمام مدت مرخصي اش به زندان بازنخواهد گشت و زندگي عادي در خارج از زندان را پي خواهد گرفت. همچنين او اعلام كرده بود كه نه مخفي خواهد شد و نه به خارج از كشور پناه خواهد برد. اما با كمال تاسف ديروز يكشنبه 7 مرداد در حالي كه همراه با همسرم در حال خروج از منزل بوديم با محاصره نيروهاي لباس شخصي وزارت اطلاعات مواجه شديم. آنها پس از بازداشت همسرم وارد منزل شدند و به تفتيش خانه پرداختند. پس از 3 ساعت تفتيش خانه و زير و رو كردن وسايل شخصي مان، بخش زيادي از وسايل منزل را ضبظ كردند و با خود بردند.
حال با توجه به اينكه همسرم از يك سال پيش تاكنون در بيرون از زندان به گذران زندگي عادي اش مشغول بوده و اخيرا نيز به دليل وضعيت شغلي و اجراي طرح تحصيلي اينجانب (كه دانش آموختهء دندانپزكشي هستم) قصد عزيمت به شهرستان را داشتيم، يك روز قبل از تخليه منزل، با اين شيوهء بازداشت خودسرانهء همسرم و ايجاد رعب و وحشت، آرامش زندگي مان بر هم زده شد.
قطعا نتيجهء اينگونه برخوردهاي غير قانوني و خودسرانه با شهروندان جامعه جز نااميد كردن مردم و افكار عمومي از قوه قضاييه كه بايد حافظ امنيت و تضمين كنندهء حقوق شهروندي و آزادي هاي فردي و اجتماعي شهروندان جامعه باشد، هيچ نتيجه اي در بر نخواهد داشت.
لذا از جناب عالي به عنوان عالي ترين مقام قضايي كشور انتظار دارم در خصوص روشن شدن وضعيت همسرم احمد باطبي و به رسميت شناختن حقوق شهروندي او اقدام لازم را به عمل آوريد.
سميه بيّنات
همسر احمد باطبي
8/5/1385
وضعيت مبهم احمد باطبي
احمد باطبي زنداني سياسي پرونده ي كوي دانشگاه تهران كه عصر ديروز در مقابل منزل مسكوني اش در تهران توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شد همچنان در وضعيت ناروشني بسر مي برد.
در تماس تلفني كه با همسر و خانواده ي او داشتم، آنها با اظهار نگراني از وضعيت احمد، خواستار روشن شدن وضعيت وي شدند.
پدر احمد باطبي گفت اگر تا فردا وضعيت فرزندش روشن نشود و به او خبر ندهند كه احمد در كدام بازداشتگاه و تحت چه شرايطي و به چه دليلي محبوس است، او و خانواده اش در مقابل دفتر سازمان ملل در تهران دست به تحصن خواهند زد.
محمد باقر باطبي همچنين خبر داد كه در اعتراض به بازداشت خودسرانه ي فرزندش، به زودي دردنامه ي سرگشاده اي منتشر خواهد كرد. اين دردنامه احتمالا خطاب به مراجع تقليد خواهد بود.
بازداشت خودسرانه ي احمد باطبي در حالي صورت گرفته است كه مسئولان قوه قضاييه مهر ماه سال گذشته از احتمال آزادي دانشجويان زنداني خبر داده بودند. هاشمی شاهرودی رییس قوه قضاییه گفته بود: «شرايط كنوني جامعهي ما معرفتي و مهرورزي است و بر اين اساس دانشجويان ما هميشه و همه جا بايد مورد رافت اسلامي باشند»
اين در حالي است كه زندانيان سياسي مرتبط با پرونده ي كوي دانشگاه تهران از جمله اكبر و منوچهر محمدي يكي پس از ديگري در منزل شان بازداشت و به زندان بازگردانده شدند. احمد باطبي نيز ديروز با چنين شيوه اي بازداشت و به زندان بازگردانده شد. او نيز سال گذشته مانند چند زنداني سياسي ديگر بصورت موقت و مشروط از زندان اوين خارج شده بود.
به نظر مي رسد مواجه شدن حكومت با بحران بين المللي ناشي از جاه طلبي هاي هسته اي و همچنين توجه ويژه غرب به لزوم تغييرات دمكراتيك در ايران و كمك به دمكراسي خواهان باعث شده است پروژه سركوب ناراضيان سياسي در ايران با شدت بيشتري از سر گرفته شود.
احمد باطبي بازداشت شد
شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵
در ساعت 5 بعد از ظهر امروز شنبه چندين مامور لباس شخصي با نشان دادن كارت شناسايي خود احمد باطبي و همسرش را در حالي كه از آپارتمان محل سكونتشان خارج شده بودند به خانه بازگرداندند و به تفتيش منزل شان پرداختند.
همسر احمد باطبي مي گويد ماموران وزارت اطلاعات به مدت 3 ساعت منزلشان را تفتيش كردند و در پايان، وسايل شخصي احمد از جمله كامپيوتر، موبايل، سي دي ها و مقاديري جزوه و آلبوم عكس خانوادگي شان را ضبط كردند.
همچنين پدر احمد باطبي در يك تماس تلفني ضمن اظهار نگراني از وضعيت احمد گفت در صورتي كه تا فردا وضعيت فرزندش روشن نشود او و ديگر اعضاي خانواده اش دست به اعتصاب غذا خواهند زد.
پدر احمد باطبي همچنين خبر داد كه احمد باطبي پيش از بازداشت گفته بود كه در صورت بازداشت غير قانوني، در همان اولين ساعات دست به اعتصاب غذا خواهد زد.
به نظر مي رسد احمد باطبي پس از بازداشت به بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات منتقل شده است.
با بخش فارسي راديو صداي امريكا
سهشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵
ابراهيم بی پروا 09/07/2006
جنبش دانشجويی ايران و عوامل شکست قيام دانشحويی ۱۸ تيرماه
خبرنگار بخش فارسی صدای آمريکا در گفتگويی با خانم عسل پهلوان، برگزار کننده سخنرانی ها و تظاهرات در لس آنجلس بمناسبت سالگرد قيام دانشجويی هجدهم تيرماه ۱۳۷۸ و آقای کيانوش سنجری، زندانی سياسی سابق و فعال حقوق بشر مقيم تهران، جنبش دانشجويی ايران و عوامل شکست قيام دانشجويی ۱۸ تيرماه را مورد بررسی قرار داد. در اين برنامه خط های تلفنی استوديو بروی
بازماندگان پرونده 18 تيرماه 1378 در زندان
شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵
ksanjari@gmail.com
1. منوچهر محمدي. او پيش از بازداشت در اعتراضات دانشجويي تيرماه 1378 دانشجوي رشته اقتصاد نظري دانشگاه تهران بود. در سال 1382 او كه براي درمان بيماري هايش از زندان به مرخصي استعلاجي آمده بود، به دانشگاه اش مراجعه كرد تا وضعيت تحصيلي خود را پيگيري كند اما مسئولان دانشكده اقتصاد دانشگاه تهران به او خبر دادند كه اخراج شده است!
منوچهر محمدي كه در اطلاعيه هاي وزارت اطلاعات پس از اعتراضات گسترده و خونين دانشجويي تيرماه سال 78 به عنوان "عامل اصلي آشوبها" معرفي شد، همراه برادر خود اكبر و تعداد زيادي از فعالين و اعضاي اتحاديه ملي دانشجويان و فارغ التحصيلان ايران - كه خود او رهبري اش را بر عهده داشت- دستگير و در بازداشتگاه توحيد كه زير نظر وزارت اطلاعات اداره مي شد محبوس شد .
منوچهر محمدي خود مي گويد بر اثر شكنجه هاي روحي و رواني و تهديد جانش بود كه مجبور شد درخواست بازجوهايش را بپذيرد و جلوي دوربين تلويزيون كه در بازداشتگاه توحيد بر پا شده بود بنشيند. و همگان ديديم آن چهره هراسيده و شكسته شده و نالان را كه منويات حسين بازجوها را ناخواسته به زبان مي آورد و از وابستگي خود و يارانش به دشمنان پرده بر مي داشت. و اينكه ما پول گرفتيم تا آشوب بر پا كنيم! اما كسي باور نكرد. همانطور كه وقتي علي افشاري را ديديم ، سال ها بعد از آن، كه چهره اش را مانند چريك ها آراسته بودند، ما باور نكرديم.
منوچهر محمدي كه در سال 1377 به همراه غلامرضا مهاجري نژاد به اروپا و امريكا سفر كرد و در جمع اپوزيسيون جمهوري اسلامي حاضر شد و از لزوم جدايي دين از دولت سخن گفت، در جريان اعتراضات دانشجويي تيرماه سال 78 از سوي وزارت اطلاعات به عنوان "متهم رديف اول آشوبها" معرفي شد و به همين دليل در شعبه 8 دادگاه انقلاب به اعدام محكوم گرديد .
اما فشار جامعه جهاني و سازمان هاي مدافع حقوق بشر باعث شد حكومت جمهوري اسلامي حكم ناعادلانه اعدام را كه براي او و چند بازداشت شده ي ديگر از جمله اكبر محمدي، احمد با طبي، مهرداد لهراسبي و عباس دلدار صادر كرده بود لغو كند. لغو اين احكام اعدام كه به فرمان رهبري نظام مزين شده بود، اعداميان پرونده كوي دانشگاه تهران را از مرگ رهانيد و آنها را به 10 تا 15 سال زندان تعزيري محكوم كرد.
با گذشت زمان و در پي صدور احكام ناعادلانه زندان براي دستگير شدگان اعتراضات دانشجويي، مبارزه و اعتراض اينبار در درون زندان از سر گرفته شد. دانشجويان بازداشت شده يك به يك فجايع رخ داده در دوران بازداشت خود در بازداشتگاه وزارت اطلاعات را در تماس هاي تلفني و يا در ملاقات هاي ماهانه به گوش خانواده ها و دوستان خود رساندند.
شدت گرفتن افشاگري ها و اعتراضات در زندان باعث شد منوچهر محمدي در سال 1382 از زندان اوين به زندان مركزي قائمشهر تبعيد شود. او در اين زندان به مرگ تهديد شد. اما اين روند تنها 47 روز به درازا انجاميد، چرا كه بازرسان حقوق بشر اتحاديه اروپا كه براي ملاقات با زندانيان سياسي و بازديد از زندان ها به ايران سفر كرده بودند خواستار ملاقات با منوچهر محمدي شده بودند. به اين ترتيب اين دانشجوي معترض بار ديگر به زندان اوين باز گردانده شد، البته كمي ديرتر از زمان بازديد بازرسان حقوق بشر اتحاديه اروپا از زندان اوين!
علاوه بر صدور حكم 15 سال زندان ، منوچهر محمدي در طي دوران حبس خود چندين بار ديگر به دادگاه عمومي و انقلاب احضار شد. اين احضارها به دليل مصاحبه هايش با رسانه هاي فارسي زبان در مرخصي و يا سر وقت بازنگشتن به زندان بود.
در اين رابطه او در سال 1382 تنها به جرم دو روز غيبت از مرخصي، از سوي دادگاه عمومي شميرانات به تحمل شلاق محكوم گرديد. مدتي بعد از آن منوچهر محمدي در بازگشت در مرخصي به بازداشتگاه 325 يا همان بند 500 سپاه در اوين منتقل شد تا درباره مصاحبه هايي كه در مرخصي انجام داده بود بازخواست شود. به اين ترتيب او به شعبه 26 دادگاه انقلاب احضار شد و به تعزير با شلاق و يك سال زندان ديگر محكوم گرديد.
او در سال 1383 توانست از درون زندان اوين در رشته حقوق به دانشگاه غير حضوري پيام نور راه يابد. او همينك در ترم چهارم رشته حقوق مشغول به تحصيل از راه دور است اما مسئولان زندان ماه گذشته از صدور اجازه براي حضور وي در امتحانات پايان ترم خودداري كردند.
پس از گذشت 6 سال زندان و در پي آزادي موقت و مشروطِ اكبر محمدي (كه با در نظر گرفتن عدم توقف حكم صورت گرفته بود)، منوچهر محمدي نيز در سال گذشته به همين ترتيب از زندان اوين خارج شد . اين مرخصي استعلاجي 4 ماه و 20 روز به درازا انجاميد . او در تاريخ 20 دي ماه سال گذشته توسط ماموران امنيتي در منزل مسكوني شان در آمل بازداشت و براي بار ديگر به زندان اوين بازگردانده شد.
منوچهر محمدي همينك در بند 8 زندان اوين بدور از برادر و دوستان ديگرش محبوس است.
2. اكبر محمدي. او در جريان اعتراضات دانشجويي تيرماه سال 1378 دانشجوي ترم آخر رشته مددكاري اجتماعي در دانشكده علوم بهزيستي و توانبخشي در تهران بود.
اكبر محمدي نيز مانند برادرش منوچهر، در جريان اعتراضات دانشجويي 18 تيرماه توسط وزارت اطلاعات بازداشت شد و به بازداشتگاه توحيد منتقل گرديد تا مانند ديگر بازداشت شدگان ِ آن روزها زير دست بازجويان وزارت اطلاعات به گناهان مرتكب نشده اش معترف شود.
اكبر محمدي 4 ماه در بازداشتگاه توحيد محبوس ماند. او در سال هاي گذشته از هر فرصتي استفاده كرد و در گفته ها و نوشته هايش از وجود شكنجه در بازداشتگاه توحيد در تيرماه سال 1378 پرده برداشت. او در اين رابطه در كتاب خود كه اخيراً در امريكا انتشار يافته است و به خاطرات دوران زندان اين دانشجوي معترض و آزاديخواه اختصاص دارد، به برپا بودن بساط شلاق زني در زيرزمين بازداشتگاه توحيد اشاره كرده است. اكبر خود مي گويد در سال 1378 در بازداشتگاه توحيد او را روي تختي به رنگ خون مي خواباندند و دست و پايش را به تخت مي بستند و به كف پاهايش كابل مي زدند تا حدي كه خون از شيار زخم ها بيرون مي جهيد. آندسته از زندانيان سياسي كه مانند نويسنده ي اين نوشتار در زندان اوين با اكبر محمدي هم سلول بوده اند به روشني پي برده اند كه شكنجه هاي روحي و رواني اعمال شده بر روي اين جوان ِ زجر كشيده و مظلوم باعث شده بود وي با اختلالات شديدي در خواب شبانه مواجه شود، به طوري كه نيمه شب ها كه او از خواب آشفته اش بيدار مي شد ما مي دانستيم كه او باز كابوس ديده است. صداها، هر جور صدايي كه بود، از صداي تلوزيون گرفته تا جر و بحث هم سلولي ها، تا صداي بلند گوها، همه و همه باعث آزردگي اكبر محمدي مي شد. او خود گفته است به دليل شكنجه صوتي در بازداشتگاه توحيد كه مربوط مي شد به صداي گيج كننده و ممتد موتور هواكش بزرگي كه درست پشت سلول او 24 ساعت شبانه روز زوزه مي كشيد، به علاوه ي صداي آزار دهنده ي بلندگويي كه از ساعت 5 صبح تا 9 شب بي وقفه مرثيه هاي مذهبي و قرآن پخش مي كرد و زنداني ها را به جنون وا مي داشت، به اين عارضه غير طبيعي دچار شده است.
اكبر محمدي به دليل رفتار ناعادلانه و ضد انساني مسئولان زندان و دستگاه قضايي بارها در زندان اقدام به اعتصاب غذا كرده است.
در آبان 1378 او كه مانند برادر و چند زنداني دانشجويي ديگر با حكم اعدام مواجه شده بود در بازداشتگاه 209 در اوين دست به اعتصاب غذا زد و توانست 23 روز در برابر فشار گرسنگي مقاومت كند ، به طوري كه در بيست و يكمين روز اعتصاب غذا وزن او از 75 كيلو به 35 كيلو كاهش يافته بود.
محاكمه عادلانه با حضور وكيل مدافع در دادگاه علني، اجازه ملاقات با خانواده ، انتقال به بند عمومي و اجازه استفاده از تلفن خواسته هاي آن روز اكبر محمدي بود. اين اعتصاب غذا در نهايت با پادرمياني "كمالي" رئيس وقت بازداشتگاه 209 و فردي به نام "حاج منصور" كه اكبر محمدي او را بازپرس پرونده اش معرفي كرده است پايان گرفت و اكبر محمدي به بند عمومي منتقل شد و توانست با خانواده اش ملاقات كند ، اما از دادگاه علني خبري نشد.
اكبر محمدي كه تاكنون 5 بار به اعتصاب غذا در زندان اقدام ورزيده است ديگر بار در سال 1382 همزمان با بازداشت خواهرش نسرين و پدرش كه براي پيگيري وضعيت دو فرزند زنداني خانواده به تهران آمده بودند، و در اعتراض به اين بازداشت خودسرانه، دست به اعتصاب غذا زد و خود نيز به سلول انفرادي – كه جريمه اي بود براي زنداني اعتصاب غذا كرده – روانه شد.
اكبر محمدي كه در دوران زندان بر اثر فشارهاي روحي و رواني و جسمي به بيماري هاي متعدد و مختلفي دچار شده بود، در سال 1383 ابتدا در بيمارستان طالقاني و سپس در بيمارستان كسري در تهران به تيغ جراحي سپرده شد و در شرايطي كه مي بايست پس از عمل جراحي دوران نقاهت را در خارج از زندان و روي تخت بيمارستان سپري مي كرد، بي درنگ به زندان اوين بازگردانده شد. اما در پي صدور مجوزاز سوي سازمان پزشكي قانوني كه بروز بيماريهاي مختلف در بدن اكبر محمدي را تاييد كرده بود، او در انتهاي سال 1384 بصورت موقت از زندان اوين خارج شد و به زادگاه خود آمل بازگشت تا به ادامه درمان بيماري هايش بپردازد. اما اين آزادي در صبح روز 19 خرداد ماه سال جاري به پايان رسيد. در اين روز ماموران امنيتي اكبر محمدي را مانند برادرش منوچهر در خانه شان دستگير كردند و او را براي بار ديگر به زندان اوين بازگردانند.
اكبر محمدي هم اينك به دور از برادر خود ، اما در كنار ساير دوستانش در بند 350 زندان اوين محبوس است.
3. مهرداد لهراسبي. او پيش از بازداشت در اعتراضات خونين تيرماه 1378 ، در خيابان انقلاب كتاب مي فروخت. اعتراض به فقر و عدم وجود عدالت و آزادي در ايران باعث شد مهردا لهراسبي نيز مانند هزاران جوان معترض و آزاديخواه ديگر به صف دانشجويان به پا خواسته بپيوندد و فرياد اعتراض خود را رساتر از هر زمان ديگر سردهد. اما اين شهامت او در سردادن فرياد اعتراض به فقر براي او به قيمت اعدام رقم خورد.
مهرداد لهراسبي كه پيش از بازداشت عضو هيچ حزب و دسته و گروه و سازمان سياسي نبود به همراه صد ها جوان ديگر در اعتراضات دانشجويي تيرماه سال 1378 بازداشت شد و وزارت اطلاعات براي او نيز پرونده سازي كرد و به اين ترتيب او در دادگاه انقلاب به اعدام محكوم گرديد كه البته او نيز مانند ديگر قرار گرفتگان در ليست اعدام ، با فرمان عفو رهبري جان سالم بدر برد و به 15 سال زندان تعزيري محكوم شد.
با وجود اينكه مهرداد از حكم اعدام جان سالم بدر برد اما او در طي دوران زندان با بيماريهاي متعددي مواجه شد كه عرصه زندگي در زندان را بر او تنگ تر كرد به طوري كه پرشكي قانوني او را ناتوان از تحمل شرايط زندان و درخور آزادي از زندان براي درمان بيماري هايش دانست، اما وي تا سال 1383 امكان بيرون جستن از زندان را نيافت. در سال 1383 مهرداد لهراسبي بصورت موقت از زندان آزاد شد و به خانه بازگشت، اما اين آزادي تنها 2 ماه به درازا انجاميد. او را تلفني به زندان اوين احضار كردند. مهرداد كه به گمانش مي رفت مرخصي اش را تمديد كند دريافت كه رييس وقت زندان اوين قصد دارد او را دوباره به زندان بازگرداند. به همين خاطر ـ و به گفته خودش- اعتراض لفظي شديد الحن اش باعث شد او را به تبعيدگاه رجايي شهر در كرج منتقل كنند. او بيش از 2 سال است كه در كنار زندانيان جرايم مواد مخدر و قتل و غارت و جنايت و شرارت روزها را به شب مي رسانَد و نيمه شب ها در هراس از هيكل هاي دشنه به كمر بسته اي كه در كاريدورها زدو خورد خونين به پا مي كنند، آشفته وار از خواب بر مي خيزد و به كنجي مي خزد تا در امان بماند.
چنين وضعي براي (4.) بهروز جاويد تهراني نيز متصور است، اما او – نيزكه در جريان اعتراضات و خيزش هاي تيرماه سال 78 بازداشت شد و به 8 سال زندان محكوم گرديد– 4 سال از مدت حبس اش را در زندان رجايي شهر گذرانده است، با فضاي آن زندان بيگانه نيست. بهروز جاويد تهراني در سال 1382 و تنها پس از فوت مادرش ، با استفاده از قانون عفو مشروط از زندان رجايي شهر كرج آزاد شد و به خانه اي بازگشت كه وجود مادر از درونش رخت بربسته بود.
بهروز پس از آزادي از زندان فعاليت هاي سياسي اش را از سرگرفت. او در اكثر تحصن ها و اعتراضات مدني و مسالمت آميزي كه در دفاع از زندانيان سياسي برگزار مي شد شركت مي كرد. در يكي از همين تحصن ها كه در خرداد ماه سال 1383 در مقابل دفتر سازمان ملل متحد در تهران برگزار شد، بهروز جاويد تهراني به همراه برگزار كنندگان آن تحصن – كه نويسنده اين نوشتار نيز در ميانشان حضور داشت – بازداشت شد و روانه بازداشتگاه 209 گرديد. او سال بعد (1384) در منزل مسكوني اش در منطقه ظفر در تهران به دست ماموران وزارت اطلاعات گرفتار آمد و براي بار چهارم روانه بازداشتگاه 209 در اوين شد.
بهروز جاويد تهراني خود گفته است در مدت حبس در بازداشتگاه 209 توسط بازجوهايش مضروب شده است. نويسنده اين نوشتار كه سال 1384 ، صدويازده روز در بازداشتگاه 209 محبوس بود به روشني صداي فريادهاي اعتراض بهروز را كمي آنطرف تر از سلول خود مي شنيد.
او به 4 سال زندان محكوم شده است. بهروز خود مي گويد به ارتباط با سازمان مجاهدين متهمش كرده اند ، اما او اين اتهام را سست و بي پايه مي داند. او هم اينك در زنداني كه سال ها قبل نيز در آن محبوس بوده گرفتار آمده است ؛ رجايي شهر كرج.
5. عباس دلدار. كمتر از او شنيده ايم. شايد به اين خاطر كه او خود نخواسته است كه خبري چيزي از خودش در رسانه ها مطرح شود. بي سرو صدا دارد روزهاي حبس اش را سپري مي كند. او نيز مانند مهردا لهراسبي پيش از بازداست عضو هيچ حزب و گروه و دسته و سازمان سياسي نبوده است.
عباس دلدار مدتي ست كه در زندان مشمول قانون ّ راي باز ّ شده است. اين قانون به زندانيان اجازه مي دهد يك هفته در ميان از زندان خارج شوند.
در پايان اين نوشتار بايد يادآور شوم كه احمد باطبي را نيز بايد همچنان زنداني پرونده كوي بدانيم. چرا كه او با وجود اينكه در انتهاي سال 1383 بصورت مشروط از زندان بيرون آمد و اين آزادي موقت تاكنون ادامه داشته است اما بيم آن مي رود هر لحظه كه حكومت اراده كند او را به زندان بازگرداند.
احمد باطبي نيز در اعتراضات دانشجويي تيرماه سال 1378 بازداشت شد و در ابتدا با حكم اعدام مواجه گرديد اما حكم اعدام او نيز مانند ساير دوستانش به 15 سال زندان كاهش يافت.
باطبي كه پيش از بازداشت دانشجوي سينما بود در فرصت پيش آمده در زندان، مانند منوچهر محمدي، در رشته جامعه شناسي در دانشگاه غيرحضوري پيام نور شركت كرد و به تحصيل اش ادامه داد. او در سال 1380 در نوشته اي از درون زندان كه بخش كوچكي از خاطرات دوران زنداني بودنش در بازداشتگاه توحيد را در بر داشت ، به نمونه هايي از شكنجه هاي اعمال شده در آن بازداشتگاه اشاره كرد. باطبي نوشته بود يكي از بازپرس ها سر او را در توالت انباشته از گنداب فرو برد و به همين خاطر او تا مدت ها دچار بيماري عفوني شده بود.
دانشگاه سنگر آزادی
سهشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵
ساعت پنج، میدان هفت تیر
یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵
دست یک زن در میان جمعیتی که در وسط میدان کیپ تا کیپ ایستاده اند بالا می رود و مشتی کاغذ اعلامیه روی سر جمعیت در هوا پراکنده می شود. از آنطرف میدان چند مرد لباس شخصی ِ ریشو با چهره های برافروخته می دوند به طرف آن دستی که بالا رفت. صاحب آن دستِ شجاع که حالا می توانم بهتر ببینمش، دختر جوان ِ زیبارویی ست که مردان ِ لباس شخصی محاصره اش کردند. او جیغ می کشد. دارند می کشندش روی زمین. روسری اش باز می شود، اما هنوز دارند می کشندش روی زمین. دختر جوان فریاد می کشد و مقاومت می کند، اما همچنان روی زمین کشیده می شود. دستان دختر به زمین چنگ می اندازد، اما ماموران بی رحم هنوز دارند او را روی زمین می کشانند تا ببرند بیاندازندش داخل ماشین سفید رنگ پلیس که کنار خیابان پارک شده و زنان و دختران جوان شجاع و عدالت خواه را در خود جای داده. دختر جوان ضجه می زند، خانم پلیس ها به کمک مردان لباس شخصی می آیند، دختر را دوره می کنند. مردان رهگذر که تعدادشان کمتر از زنان نیست با چشم های از حدقه بیرون زده، آنطرف نرده های خیابان به تماشای این صحنه ایستاده اند اما انگاری آنها می ترسند برای کمک به طرف آن دختر جوان بروند، شاید به این خاطر که لحظه ای پیش دیدند، مشت محکم ِ مرد حزب الهی را، که چانه ی پسر جوان ِ بلند قامتی که برای کمک به دختر از صف تماشاگران جدا شده بود را، نشانه رفت و آن پسر را نقش بر زمین کرد. خانم های پلیس باتون به دست، آن دختر جوان را که روسری آبی اش به گردنش حلقه شده بود از روی زمین بلند می کنند و با خود می برند. زن ها دادشان در می آید: وحشی ها! وحشی ها! وحشی ها! مرد های تماشاگر آنطرف نرده ها هم بالاخره صدایشان در می آید: ولش کن! ولش کن! ولش کن!
اما آن دختر جوان حالا داخل ماشین سفید رنگ پلیس نشسته، کنار ده ها زن دیگر از پشت شیشه دارند به درگیری های وسط خیابان نگاه می کنند. کمی آنطرف تر در پیاده رو گروهی از زنان که در بین شان فعالین سرشناس و با سابقه ی مدافع حقوق زنان را هم می بینم، در برابر تهدید های پلیس مقاومت می کنند و از جایی که ایستاده اند تکان نمی خورند. خانم پلیس ها که در زیر آفتاب سوزان زیر چادر های سیاه که زمین را جارو می کند، شر شر عرق می ریزند، از مینی بوس های پلیس پیاده می شوند و به دستور یک مرد چاق که به گمانم باید فرمانده شان باشد به طرف زنان تجمع کننده می دوند و باتون های شان را مانند شمشیر از غلاف چادرها بیرون می کشند و به سر و دست همجنسان خود فرود می آورند. اما دختر ها مقاومت می کنند و به خانم پلیس ها دری وری می گویند: "پس دلت می خواد شوهرت دو تا زن بگیره!"
به چهره زنان سیاه پوش پلیس خیره می شوم. می خواهم ببینم آیا می توانم ببینم همان خشم و نفرت و کینه و شقاوتی که در چهره ی ماموران مرد لباس شخصی و پلیس های امنیتی دیده ام را در زوایای چهره ی آنها نیز بیابم یا نه. اما به غیر از بعضی ها که مانند مردهاشان شده اند، زمخت و خشم آلود عینهو طلبکارها! خیلی هاشان دختران معصومی هستند با همان ظرافت زنانه و نگاه نرم و محجوب، که وقتی متوجه ام می شوند به آنها زُل زده ام، نگاهشان را از من می دزدند و سرشان را پایین می اندازند و مشغول کار خودشان می شوند. حتی بعضی هاشان را می بینم که از رویارویی با زنان تجمع کننده خجالت می کشند. آدم دلش برای این ها که اسیر دست مرد هاشان شده اند می سوزد. مانند همین مرد چاق عینکی که میانشان بالا و پایین می رود. او به خانم پلیس ها که در زیر چادر های بلند و سیاه خیس عرق شده اند دستور می دهد که چه کسی را بگیرند، چه کسی را بزنند و چه کسی را دستگیر کنند بیاندازندش داخل ماشین های سفید رنگ پلیس.
ساعت زمان پایان مراسم را نشان می دهد. چهار پنج خودروی بزرگ پلیس ده ها زن شرکت کننده در مراسم پرتنش امروز را در خود جای داده است. در چشمان این زنان شجاع و معترض غرور و شادی موج می زند. ماشین های بزرگ پلیس به حرکت در می آیند و زنان و دختران جوان را از میان جمعیت دور می کنند.
خدایا کجا می برندشان؟ این سوال دوستانشان است. آنها دختران جوانی هستند که حلقه های اشک را بدرقه ی دوستان بازداشت شده شان می کنند. آنها هرچند مغموم از بازداشت دوستان خود، اما مغرور از حضور در این آوردگاه پرتنش زنانه هستند. آنها اسامی دوستان بازداشت شده شان را مرور می کنند تا کسی از قلم نیفتد: مریم، معصومه، سهیلا سیادتی، لیلا. این آخری دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک است. دوستانش دیده اند که او را بدجوری کتک می زدند تا تسلیم شود و به داخل ماشین پلیس سوار شود. مهندس موسوی را هم همینطور. او را هم دیده اند که کتک می زدند.
پلیس جمعیت را هل می دهد تا پراکنده شوند. برخی ها شادمان از پیروزی راه خانه را در پیش می گیرند، مانند سمانه خانم که با چهار تا دخترش آمده به این تجمع. او به دوستانش می گوید: "ما پیروز شدیم. ساعت شش شده، مراسم تمومه!". اما گروه هایی از دختران و پسران جوان مدافع حقوق زنان در گوشه و کنار میدان همچنان ایستاده اند و در برابر تهدید های ماموران زن و مرد مقاومت می کنند. گارد ضد شورش از ماشین های پلیس پیاده می شوند و به طرف مردم هجوم می آورند. زنان فریاد می کشند. خانم پلیس های سیاه پوش به دنبال آنها می دوند تا شکارشان کنند. باتون یک خانم پلیس در هوا می چرخد و زنی را نشانه می رود. باتون به مچ دست زن ِ معترض کوبیده می شود. زن دادش می رود به هوا، می افتد کف ِ پیاده رو. چند زن به طرفش می دوند و از روی زمین بلندش می کنند و با خود می برندش. و اما کمی آنطرف تر، خانم پلیس ِ میان سال ِ فربه ی باتون به دست، دارد می دود که یکهو پایش گیر می کند به چادر بلندش و پخش زمین می شود. هو اَش می کنند مردم. خانم پلیس خودش را جمع و جور می کند و در سیاهی چادرها گُم می شود.
به سوی دیگر میدان می روم. اینجا لباس شخصی ها دو پسر جوان را محاصره کرده اند. در بین محاصره کنندگان چشمم به بازجوهایم می افتد. آنها را سال گذشته توی اتاق های بازپرسی بازداشتگاه اطلاعات دیده بودم، و حالا اینجا میان مردم ِ معترض. معلوم می شود آنها شخصا می آیند اینجور جاها تا از نزدیک بر روند بازداشت افراد نظارت کنند!
دو پسر جوان را به زور به داخل تاکسی زرد رنگی سوار می کنند و از محل دور می شوند.
هوا رو به تاریکی می رود. جمعیت رفته رفته پراکنده می شوند. در ضلع غربی میدان سردار طلایی فرمانده نیروی انتظامی از ماشین اش پیاده می شود و به میان یک گروه از نیروهایش می رود. آنها در پایان یک روز کاری ِ پر تنش مشغول استراحت هستند. گروهی از رهگذران به گرد او جمع می شوند. نزدیک تر می روم. آقای طلایی لبخند زنان با آنها گپ می زند. انگار نه انگار که عصر امروز در این میدان اتفاقی افتاده است. او آرام و با طمانینه به صحبت های یک جوان گوش می دهد. جلوتر می روم و از او می پرسم آقای طلایی آیا شما می دانید نیروهای تحت امرتان امروز چطوری با خانم ها برخورد می کردند؟ اما او خونسرد و بی تفاوت می گوید طوری نیست، مشکل خاصی پیش نیامده، نیروی انتظامی حافظ امنیت مردم است! اما برخلاف حرف او، امروز زنان ایرانی بدست حافظان امنیت کتک خوردند و خیلی هاشان به زندان منتقل شدند. ظاهر شدن این فرمانده نیروی انتظامی در اینجا بیشتر شبیه نمایش تبلیغاتی می ماند. با دیدن این نمایش لج آدم درمی آید.
هوا تاریکِ تاریک می شود. زنان سیاه پوش پلیس در کنار خیابان مشغول نوشیدن آب و دوغ و نوشابه هستند. فرمانده شان، همان مرد چاق هنوز در بینشان پرسه می زند و آخرین سفارشات و دستورات را به آنها می دهد.
به طرف یکی از زنان پلیس می روم و خودم را برادر ِ از همه جا بی خبر ِ یک دختر بازداشت شده جا می زنم. از او که دختر جوانی ست می پرسم آیا می داند دخترانی که امروز بازداشت کرده اند را کجا برده اند؟ او پاسخ می دهد: "به خدا من نمی دونم".
با این لحن ِ دردمندانه انگاری می خواهد به من بفهماند که او بی تقصیر است. با نگاه به چشمان معصوم و مهربان او، می شود فهمید که احساس شرمساری می کند.
مرد چاق دستور حرکت می دهد. زنان سیاه پوش سوار ماشین ها می شوند. ماشین ها حرکت می کنند. یک زن را می بینم که در حالی که اشک می ریزد خودش را به جمع ما می رساند. دنبال دخترش می گردد.
" دخترم روسری آبی به سرش بود. مانتوشم آبی بود".
خدای من! به این زن چه بگویم؟ چطور به او توضیح بدهم که دیدم دخترش را که داشت کتک می خورد، که روسری آبی اش از سرش جدا شده بود، که روز زمین می کشاندنش، که جیغ می کشید کمک می خواست، به زمین چنگ می انداخت، که نتوانستم کاری بکنم، که مشتی از دور به چانه ام کوفت و نقش بر زمینم کرد، که بردنش، که حالا باید کنج سلول تاریک و تنگی نشسته باشد، که حالا باید روی صندلی بازجویی بنشیند و از زیر چشم بند خاکستری اش در انتهای همه ی پاسخ هایی که به همه ی سوالات توی ورقه های بازجویی داده است امضا بگذارد. چطور بگویم این ها را به این زن ِ گریان؟
دختر روسری آبی امروز آمده بود اینجا تا بگوید من انسانم، شهروند این سرزمین، من حق دارم، حقم را می خواهم. اما حق او را با چماق پاسخ دادند.
با مادر گریان ِ دختر ِ روسری آبی راه می افتیم توی شهر پی ِ دخترش، اما ...
6 سال زندان به خاطر ارتباط با تلويزيون فارسي زبان
شعبه 13 دادگاه انقلاب حميد رضا محمدي را با استناد به ماده 499 كه به عضويت افراد در گروه هاي غير قانوني مربوط مي شود به اشد مجازات (5 سال زندان) و همچنين با استناد به ماده 500 اين قانون كه به تبليغ بر عليه نظام جمهوري اسلامي مربوط مي شود، باز هم به اشد مجازات (1 سال زندان) محكوم كرده است.
به نظر مي رسد تعيين اشد مجازات براي اين زنداني سياسي با نظر مستقيم بازجويان وزارت اطلاعات صورت پذيرفته است.
حميد رضا محمدي اسفند ماه سال 83 توسط ماموران وزارت اطلاعات در منزل مسكوني اش در تهران بازداشت شد و به مدت 6 ماه در بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات در زندان اوين محبوس ماند. حميد رضا در طي اين مدت به دليل فشارهاي روحي و رواني كه بر او وارد شده بود 2 بار دست به خودكشي زد، كه هر دو بار با سر رسيدن نگهبان هاي بازداشتگاه جان سالم بدر برد.
گفتني است حميد رضا محمدي را به دليل ارتباط با فرود فولادوند، گرداننده ي يك تلويزيون فارسي زبان برون مرزي بازداشت كرده اند.
او هم اكنون در بند 350 زندان اوين بسر مي برد