سلول شماره 57

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

وقتي سکوتِ محض، سلولم را تسخير مي کند، درست همان لحظه اي که من هم به پوچي مي رسم، شکست مي خورم و به مرگ مي انديشم، صداي سرفه هايي که از گلوي بيمار پيرمردِ فرتوتي که گمانم در انتهاي کاريدور محبوس شده، حقيقتِ زنده بودن را دوباره به يادم مي اندازد. يعني کسي هست که دارد سرفه مي کند. پس ميان خروارها سکوت و نيستي، کسي هست که هنوز نفس مي کشد، حتي با گلوي بيمار و چرين.
و شايد او هم مثل من به روشناييِ آنطرفِ روزنه هاي بالاي در سلول چشم مي دوزد و در تمام طول روز گوشهايش تيز مي ماند تا صداي نفس ها را بشنود و صداي پاي نگهبان را هم.
نفس هايم که کند مي شود، درست همان لحظه اي که انگار سلولم از هوا خالي مي شود، از جا بلند مي شوم به کنار در مي روم، گوشهايم را لاي جداره ي در مي برم و صداي نفس هاي گرمِ مردانه را مي شنوم. توي سلول ها هنوز زندگي جريان دارد.
آحرين بار که براي بازجويي از سلول خارج شدم گقتند:«تو مرده اي!». اما انگار هنوز مي توانم صداي نفس نفس زدنم را بشنوم. خيلي خفيف و دور.
بعضي شب ها که پلکهايم سنگين مي شود، مي ترسم ديگر صداي نفس نفس زدنم را نشنوم، چشم هايم را باز مي گذارم و بار ديگر کاشي هاي روي ديوار را از نو مي شمارم.
چهار صد و سي و نه تا شده اند. ساعت ها به رگه هاي رنگي روي کاشي ها که اشکال هندسي مختلفي بوجود آورده اند خيره مي شوم. بعضي هاش شبيه حيواناتِ درنده هستند. يکي ش هم شبيه مردي ست که تير و کمانِ کشيده اي بر سينه دارد و آماده ي پرتاب کردنش است. درست رو به در سلول که نگهبان بازش مي کند.
هنوز وقتي به پشت دراز مي کشم مي توانم از لاي توريِ فلزيِ بالاي در سلول، نور کم رمق سفيد را ببينم.
در انتهاي امشب، نور سفيد را که خاموش کنند، درست سه ماهِ تمام مي شود که تنهاي تنها، کنج دو متري ام جا خوش کرده ام.
از بس دراز کشيده ام پشتم زخم شده و مي سوزد. حس مي کنم استخوانهاي کمرم به کف سلول چسبيده. حتي وقتي مي خواهم به پهلو برگردم استخوانهاي پهلوي نشيمنگاهم تير مي کشد. قرار است فردا بروم پيش پاسدار - پزشکِ زندان براي زخم هاي پشتم پماد بگيرم.
ماه پيش که براي گرفتن پماد زخم و عفونت، پيش پاسدار – پزشک زندان رفتم، خواست جاي زخم ها را ببيند تا پماد بدهد. نشانش ندادم و به سلول برگشتم. حالا بجز زخم ها، دمل هاي درشتِ خوني هم روي بدنم رشد کرده اند. هر وقت از اين پشت به آن پشت مي شوم يکي از دملها سر باز مي کند و لباسم را خوني مي کند. فردا هر طور که شده باشد زخم ها را به پاسدار – پزشک نشان مي دهم و پماد مي گيرم.
گمانم از وقتي اعتصاب غذا کرده ام، بيست کيلو لاغر شده ام. گوشتي به تنم نمانده که روي استخوانهايم را بپوشاند. با اين وجود از وقتي غذا نمي خورم ساعت هاي کمتري از تنهايي و سکوت رنج مي کشم.
وقتي پا مي شوم سرم گيج مي رود، مي خورم به در و ديوار سلول، مي افتم روي زمين و ساعت ها بي هوش مي مانم تا وقت دست نماز، نگهبان مي آيد، قفل پر سر و صداي درِ سلول را مي چرخاند و چشم بند خاکستري را به طرفم پرت مي کند و مي بيند که از روي زمين بلند شده ام و به در و ديوار خيره شده ام. درست مثل روز اول که به سلول آمده بودم و همه چيز حتي در و ديوار ها برايم تازگي داشت.
از وقتي اعتصاب غذا کرده ام درِ سلولم کمتر باز و بسته مي شود. مي دانند صبحانه و ناهار و شام نمي گيرم. هواخوري نمي روم و با اين وضعيت، توالت هم ديگر معني ندارد. هر چند که دلم براي توالت تنگ شده. هر وقت ظرف غذايم را توي دستشويي مي شستم سرم بالا بود و از زير توريِ بالاي ديوار، آسمانِ آفتابيِ ساعتِ يک و نيم بعد اظهر را تماشا مي کردم و مي گذاشتم پرتو کم رمقي از خورشيد صورتم را نوازش دهد و براي چند لحظه ي کوتاه هم که شده بود، زندان را فراموش مي کردم.
بايد کاري کنم که ديگر براي دست نماز هم سراغم نيايند. من که نماز نمي خوانم. پس مجبور نيستم هر روز دست و بالم را خيس کنم تا خواب از سرم بپرد. آنوقت مجبور مي شوم کنج دو متري ام کز کنم و هي زير لب زر بزنم و به چهره ي مردي که توي اتاق بازجويي مي آيد و فلسفه ي زندگي را برايم مرور مي کند فکر کنم. طفلکي دوست دارد بداند چطوري با دوست دختر هايم آشنا شده ام.
يک بار که خواستم از چگونگي رابطه هايم به وجد بيايد تا شايد بگذارد بروم خانه، چندين صفحه داستان عاشقانه برايش نوشتم. وقتي مي خواند حس مي کردم دارد کيف مي کند. توي دلم به ريشش مي خنديدم. هر چند که هر وقت خواستم صورتش را در ذهنم بازسازي کنم ريش نداشت.
چند روزي ست هواي سلولم سرد تر شده. پتو هم گرمم نمي کند. گمانم زمستان از راه رسيده است. شب ها لرزشِ بدنم را حس مي کنم. گاهي هر دو دستم با هم مي لرزند و گاهي پاهايم هم همراهي شان مي کنند.
بعضي وقت ها همانطور که دراز مي کشم و به روزنه هاي روشنِ بالاي در سلول خيره مي شوم، سعي مي کنم با تمام قدرت جلوي لرزش بدنم را بگيرم. تمرکز مي کنم و خودم را کنار شعله هاي يک شومينه ي آجري فرض مي کنم و سعي مي کنم از حرارتِ آتشِ ساختگي گرمم شود. اما اين گرما فقط براي چند ثانيه بوجود مي آيد و خيلي زود شروع به لرزيدن مي کنم و دوباره به روزنه هاي روشنِ بالاي در خيره مي شوم و اينبار سعي مي کنم در افکار غرق شوم تا لرزش بدنم را فراموش کنم اما نمي شود.
چند بار خواستم موقع باز شدن در سلول، از يکي از نگهبانها بخواهم که برايم چند تا پتوي اضافه بياورد، اما هر بار که درِ سلولم باز شد، همان نگهباني که از من خوشش نمي آيد سراغم آمد، منصرف شدم و چيزي نگفتم.
دلم براي بعضي هاشان مي سوزد. مجبورند ساعت ها در جوار آدم هاي بيگناهي که به زنجير کشيده شده اند بمانند، صداي شکنجه شدنشان را بشنوند و شب ها با صداي نفس نفس زدنِ زنداني هاي به تنگ آمده اي که انگار توي سلولشان دارند خفه مي شوند، به خواب بروند. شايد مثل ما در خواب کابوس هم مي بينند.
همين ديشب بود. يکي از نگهبانها که جوانک درشت هيکلي ست، داشت داد و بي داد مي کرد. گمانم توي سلولِ اول که هميشه درش باز است و پتو هاي تر و تميزِ زيادي آنجا روي هم تل انبار شده، مي خوابد. چون صدايش شفاف و نزديک، توي بند پيچيده بود.
خيلي هاشان آدم هاي غمگيني هستند. وقتي از دريچه ي سلول نگاهم مي کنند، توي چشمانشان مي خوانم که دارند برايم قُصه مي خورند. اما به زبان نمي آورند. آدم هاي بيچاره! آنقدر اينجا مانده اند که مثل ما به رنگ هاي خاکستري و ماتِ در و ديوار هاي زندان عادت کرده اند. اينجا رنگ ها بوي زندان را مي دهند. انگار فقط براي ساختمان زندان با هم ترکيب شده اند.
چند روز پيش با يکي از سر نگهبانها که آدم خشن و سر سپرده اي ست دعوايم شد. صورتم را در هم انداختم. طوري که انگار حالم ازش بهم مي خورد. اخم کرد و رفت و ديگر پيدايش نشد.
يکي از نگهبانها که پير مردِ ريش سفيدي ست از همه شان مهربان تر است. روز اول که آمدم اينجا، ديد سنم کم است، دلداري ام داد و گفت:«همه چي درست ميشه پسرم. توکلت به خدا».
اوايل توکلم به خدا بود. دلم مي خواست جواب اينهمه ظلم را بدهد. اما حالا ديگر نماز نمي خوانم. قرآن و مفاتيح ام را هم پس داده ام. بدردم نخورد. پرونده ام بسته شده اما آزادم نمي کنند. حتي به بندِ عمومي هم منتقل نشده ام! ملاقات ندارم. حتي نمي گذارند به خانه مان تلفن بزنم. حتما مادرم تا حالا دق مرگ شده. بيگناه نگه ام داشته اند اينجا. پس خدا چه مي کند؟ چرا نجاتم نمي دهد؟ کم کم دارم کافر مي شوم. فحش مي دهم، هرس مي خورم و راه مي روم؛ دو قدم به جلو، دو قدم به عقب. آنقدر راه مي روم که پاهايم خسته مي شود اما باز هم راه مي روم و بلند بلند با خودم حرف مي زنم. خاطره هايم را به ياد مي آورم و از ته دل قاه قاه مي خندم و حتي گريه مي کنم، طوري که همسايه ها صدايم را نشنوند.
وقتي مي نشينم انگار دوباره به سلولم بر مي گردم، فضا سنگين مي شود. ديوار ها به بدنم نزديک تر مي شوند. سقف سلول کوتاه تر مي شود. هوا کم مي شود. به سختي نفس مي کشم. نفس نفس مي زنم. انگار دارم خفه مي شوم. بلند مي شوم و دوباره راه مي روم و مثل ديوانه ها مي خندم.
بعضي وقت ها همانطور که راه مي روم، شعر مي گويم و به خاطر مي سپارمش:
باران، بارش، باريدن
غمگين به خود خنديدن
برف، بارش، باريدن
سرماي سلولِ من
زمستون از راه رسيد
تمامِ روز لرزيدن
شب هاي تاريک و سرد
از تنهايي ترسيدن
زمانِ تحويل سال
در غم خود رقصيدن

صداي پاي نگهبان مي آيد. گمانم وقت خاموش شدنِ نور هاي کم رمق فرا رسيده است. پس ساعت به 10 رسيده است. صداي پاي نگهبان نزديک و نزديک تر مي شود. صداي نفس هاي سردش را هم مي شنوم. ايستاد! درست کنار کليد هاي برق که با سلول من فاصله اي ندارد. نورهاي کم رمق، يکي يکي خاموش مي شوند و نور سفيد پشتِ روزنه هاي بالاي در سلول من هم.
پس امشب هم مي مانم اينجا. باز هم فردا را اينجا خواهم ديد. شب بخير نفس هاي گرمِ مردانه ي همسايه هاي دور.