راز یک شب

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴


زير بام شهر بودم
ظهر بود
خورشيد، انگار
جام زهري سركشيده
آسمانها گر گرفته
بي قراري درگرفته
داغِ داغ
ديدمش از پشت پلك انتظار
كه رسيد
با قدم هايش، نرم
پيش ام آمد در قرار

تنمان در خيس آتش
راهي شديم
نيمه هاي راه بود
چشم او در ماه بود
لحظه ها آرام شد
آسمان ها رام شد
بوي زيتون زير دندانم شكفت
لب هايش گشود
غصه هايش را گفت
اينچنين
آسمان تاريك شد
ناگهان باران سريد
و خدا روحي دميد
در ميان غنچه هاي لب او
كه ميان بوسه هايم باز شد
و چنين
در پيچ و تاب راهِ شب
زير باران
لاي تب
شعله هاي عشقمان همراز شد
و نفهميدم كي؟
زير باران
جاده ها پايان گرفت
چشممان از نور شمعي جان گرفت
و ميان طعم شيرين شراب
آن هوس در صبحگاه پايان گرفت
وقت رفتن چشم من نمناك شد
او نديد، اما
آسمان هم ناله كرد، غمناك شد
اينچنين بود
راز شب ِ ‌‌(...) در نهان آغاز شد
راز آن شب
راز آن آغاز يك تب
خفته در جان
در ميان رقص رويا
مانده پنهان

روز ها مي گذرد
غم ديروز به فردايي ِ امروز مي رسد
و من اكنون تنها
در ميان آشوبه ي غم
و كه شايد او هم،
اكنون
زن مردي باشد
كه نشانم دادش
در همان گاه ِ جنون
زن مرد ِ توي قاب
مرد ِ لبخند به لب
با نگاهي مطمئن
او نشانم دادش، در خواب

كيانوش سنجري
17 مهر 1384
بازداشتگاه 209 در زندان اوين