از اوين تا دارالقرآن ِ گوهردشت

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

داستان ها همه تکراری شده؛ زندانی ها، زندانبان ها، سلول ها، زندان ها، اعتصاب غذا، همه را شنيده ايم. به نظر مي رسد اينها ديگر برای بعضي از آدم ها، رسانه ها، محافل سياسي، مطبوعاتی، احزاب، سازمان ها جذابيتي ندارد، که کي را مي گيرند، مي برند مي اندازند توی سلول انفرادی، که کي را مي برند مي اندازند توی دالانهای زندان گوهردشت ِ رجايي شده، تا در کنار آدم های جنايت پيشه ی طرد شده از جامعه به "گُه خوردن" بيافتند.
آره، گُه خوردن! چيز عجيبي نيست اين واژه ی چرک و بدترکيب این روزها. خود ِ بازپرس ها، و حتي منشي ِ دادگاه ها به آنهايي که مي خواهند به اين تبعيدگاه ها منتقلشان کنند مي گويندش این واژه را. سالها پيش، به خودم گفتند اين را و بدتر از اين را هم.
اصلا برای بعضي از مجريان قانون زياد مهم نيست که قانون ِ مورد پذيرش نظام حاکم را نيز زير پا له کنند. مثلا همين قانون "تفکيک جرايم" در داخل زندان ها. اي آقا، کو گوش شنوا؟، کي هست که اعتنايي بکند به اينکه يک زنداني سياسي عقيدتي را چرا انداخته اند پيش زنداني هايي که رفته اند بالاي ديوار مردم براي دزدي؟ البته شايد نظام حاکم آنهايي که از ديوار بلند ِ حکومت بالا مي روند را نيز با کساني که شبانگاهان روی ديوارهاي مردم ِ بيچاره مي خزند يکي مي داند و جايشان را هم در کنار هم. عجيب است!
اين روزها از همين خبرهاست در اين گوشه و آن گوشه، در اين زندان و آن يکي ديگر. سه نفر اينجا، دو نفر آنجا، اعتصاب مي کنند، اعتراض دارند، مي خواهند که جداشان کنند از قداره بند ها، قاتل ها، شرور ها، معتاد ها.
خيلي هاشان را مي شناسم. مثلا همين مهرداد لهراسبي، يکي از دو بازمانده ی حوادث خونين کوي دانشگاه در 18 تيرماه سال 1378 در زندان. او به همراه عباس دلدار همچنان در دو زندان ِ دور از هم، اوين و گوهردشت زندگي مي کنند، زندگي که نه، يکجور لحظه شماري براي رهايي.
عباس دلدار مي آيد بيرون براي مرخصي، اما مهرداد نه، به همين خاطر است که او اعتراض دارد. اين بار صدايش را از پشت تلفن مي شنوم، عصبي به نظر مي رسد، داغ کرده، خونش به جوش آمده، مي گويد "نمي گذارند بي آم بيرون براي مرخصي"، مي گويم صبور باشد، مي گويد "تا کي؟". خوب راست مي گويد، او تا حالا بيش از 6 سال است که توی زندان مانده، آنهمه اذيت و آزار، فشارهاي روحي و رواني و فيزيکي ِ دوران ِ بازپرسي در سال 1378، سلول هاي انفرادي، که ابتدا زير حکم اعدام بوده، فکرش را بکنيد، به خاطر يک مشت ِ گره کرده و چهار تا قلوه سنگ ِ کوچکي که در شلوغي هاي کوي دانشگاه پرتاب کرده بود به سمت پليس ضد شورش، و به همين خاطر اسمش رفته بود توي ليست آدم هاي خرابکار و ضد انقلابيوني که مي بايست اعدام مي شدند، وحشتناک است، نه؟، و بعد، گمانم به خاطر مضحک شدن ِ محتواي پرونده و حکم اعدامش، حکم اعدام مي شکند، به 15 سال زندان تبديل مي شود، زندان های مختلف؛ ابتدا اوين، قسمت آموزشگاه، سالن يک، سه، قرنطينه، يک سال، دو سال، سه سال، چهار سال، پنج سال، و در طول اين سال ها بارها درگيري، حق کشي، اعتصاب غذا، انتقال به سلول انفرادي بند 240، و پس از 5 سال، همين پارسال آمد به مرخصي، ديدمش در خانه، در کنار مادر و پدر و خواهر هايش، گرم و صميمي در آغوشم کشيد، اما اين گرما تنها يکي دو ماه دوام داشت، تلفن مي زنند، از زندان، احضارش مي کنند، مگر او چکار کرده بود؟ به او مي گويند بيايد مرخصي اش را تمديد کند، او مي رود زندان اوين براي تمديد مرخصي، اما ديگر به خانه باز نمي گردد، منتقلش مي کنند به بند قرنطينه، اعتراض مي کند: "ديدم بهم کلک زدن، رفتم دفتر دوست محمدي که اون موقع رئيس زندان اوين بود، کشيدمش به فحش، عصباني شدند، فرستادنم رجايي شهر، همين جايي که حالا توش هستم، پيش يک مشت آدم ِ ترسناک."
بله به همين سادگی، مهرداد ِ ما از زندان اوين به زندان گوهردشت منتقل مي شود، 14 روز در بند قرنطينه مي ماند، جايي پر از انگل و شپش، محلي براي اجتماع همه جور آدم ِ مطرود از اجتماع، و بعد منتقلش مي کنند به بند 5 (6 فعلي)، و يک ماه بعد، دوباره منتقل مي شود، اينبار به "دارالقرآن"، و اين دارالقرآن اسم ِ يک جايي ست در زندان گوهردشت که تا همين چند هفته پيش زير نظر سر وکيل بندي به نام "صفي آبادي" که جرمش ترانزيت مواد مخدر بوده اداره مي شد. و اين سر وکيل بند کسي ست که با مهرداد به ستيز برمي خيزد و او را به بند ديگري، بند 1 (5 فعلي) منتقل مي کند، آنجا محلي ست تباه شده، که آدم هایي با صورت هاي خراش خورده و وهم انگيز، قمه به کمر بسته، راه مي افتند توی دالان ها و مواد مي فروشند، مواد مخدر.
مهرداد مي گويد دارالقرآن به اصطلاح مرکز قرآن خواني ست، اما در واقع آنجا مرکز تقسيم مواد مخدر است که تا پيش از اين زير نظر سر وکيل بند ِ قالتاقش اداره مي شده. وقتي سر وکيل بند ِ اين بند آزاد مي شود، در بازرسي از اندرزگاه 2، درست در پشت حياط دارالقرآن، يک اتاقک مخفي کشف مي شود که متعلق به سر وکيل بند بوده. در اين اتاقک همه جور مواد مخدر، سي دي هاي پورنوگرافي و ... پيدا مي کنند.
این ها حاشيه هايي از زندگي ِ آدم هايي ست جدا افتاده، مثل مهرداد ِ ما، فردي که نه اکبر گنجي ست و نه ملي مذهبي و نه روزنامه نگار و وبلاگ نويس ِ دوم خردادي و اصلاح گرا و نه حتي عضو حزب و دسته و گروه و انجمن، که به اين واسطه، کسي بداند، بفهمد، که او نيز زنداني ِ مخالف حکومت است، و خوب مي داند او، که تصوير ِ مشت گره شده اش در خيابان هاي کوي دانشگاه، و چند قلوه سنگي که در شلوغي ها به سمت پليس ِ زره پوش پرتاب کرده، ارزش ِ گرفتن مدال و هورا، از اين و آن سازمان مدافع زنداني هاي سياسي عقيدتي را ندارد، اما او فقط دلش مي خواهد همه بدانند و بفهمند که در طول اين سال ها، در اين دخمه ها، دالان ها، چه بلايي بسرش آورده اند، و حالا مقامات مسئول زندان به او گفته اند "ديوانه"، و مي خواهند بفرستنش برود به ديوانه خانه، خودشان گفته اند اين را.