قصه ها و غصه های بازداشتگاه

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

"قصه ها و غصه های بازداشتگاه" ام این هفته در نشریه نیمروز چاپ لندن منتشر شده
چون حاصل آدمي در اين شورستان
جز خوردن غصه نيست تا کندن جان
خرم دل آنکه زين جهان زود برفت
آسوده کسي که خود نيامد به جهان
(خيام)

قصه ها و غصه های بازداشتگاه
م. کيانوش سنجری
ksanjari@gmail.com


بيرون بايد هوا تاريک شده باشد. اين تو نور ِ وهم انگيزی می پاشد روی تنم. سايه ی مچاله شده ام افتاده روی ديواره ی چرکی که "گ" به آن کمر زده. نگهبان از مقابل در سلول می گذرد، صدای پايش در پيچ کاريدور محو می شود.
آيينه (يعنی همان سطح زيرين بشقاب فلزی ام) را می گذارم جلويم، به تو در توی چهره ام خيره می شوم.
«ببينم "گ"، پای چشمم گود افتاده، نه؟»
«سايه افتاده اونجا، خيال می کنی چال شده.»
«اما رنگش چی، کبود نيست؟»
«خيال برت داشته امشب پسر!»
«اما ببين، روی پيشونيم، درست اينجا، بين بافت ابروهام، چين افتاده، نه؟ يعنی به اين زودی دارم از پا درمي آم؟»
"گ" مانند هميشه به من دروغ می گويد و توضيح می دهد که خش های روی سطح بشقاب افتاده روی صورتم که خيال می کنم چين خوردگی اند.
آره، همينطور است! چرا بايد خيال برم دارد که روی صورتم چين خورده و پای چشمم چال افتاده و کبود شده؟ هنوز که تابستان تمام نشده!
«اما اين تار موهای سفيدی که می بينی نشسته روی شقيقه م که ديگه دروغ نيستن، هستن؟ نشکستن که فقط نَگِريستن نيست!، جوری که همسايه ها عاصی بشن، خودمو عاصی کردم اينبار. آخه فکرش رو بکن! می برندم تو اتاق سبزی که ديوارهاش با پشم شيشه پوشيده شده و می بينم پرونده سازی های خودی ها روی ميزه و من بايد پاسخ بدم کجا بوده م و چه کرده م! حق داری بخندی، خنده داره، می دونم. خودم تا حالا کلی خنديده م به اين ماجرا، اما نمی دونم اين تار موهای سفيد رو چه کار کنم، نمی خوام خيال کنند که از پا در اومدم.»
و "گ" از لای پتوهای چرکی که به تنش پيچيده بيرون می خزد، جلويم می نشيند و تار موهای سفيد ِ روی شقيقه هايم را يکی يکی می کَنَد و می گذاردشان لای برگه های سربرگ دار ِ بازپرسی، که داده اند پُرشان کند، اما تا حالا جای پاسخ ها خالی مانده.
کار کندن ِ تار موها که تمام مي شود، "گ" بشقاب را از دستم می قاپد، دوباره می خزد لای پتوهای چرکش، که هر بار تکانش می دهد بوی تعفن و عرق تن اش توی هوا پراکنده می شود.
"گ" قبلا اعتراف کرده بود که در خلوت ِسلولش نتوانسته بود به تنهايي به راز ِ سطح ِ زيرين ِ بشقاب فلزی پی ببرد، تا وقتی که يک شب، من را – که به سلولش منتقل شده بودم- ديد که رفته بودم زير نور چرک و بشقاب را گرفته بودم جلوی صورتم و انگشتان دستم را روی چال ِ پای چشمم می ماليدم، و بعد از آن شب بود که "گ" را می بينم که چون ته ِ بشقابش موج دارد، بشقابم را بر مي دارد و جلوی صورتش نگه مي دارد و با لب و دهان و چشم هايش ور می رود، و يک شب که "گ" سخت بيمار بود و پشت آيينه کز کرده بود ديدمش که بغضش ترکيد و سير گريست.
حالا ديگر "گ" عادت کرده هر شب بشقاب را جلويش بگذارد و در سکوت مطلق ِ بند، زير نور ِ کم رمق، ساعت ها به چهره اش زل بزند، و نمي دانم چرا گاهي وقت ها همانطور که روبروي آيينه اش نشسته، چشم هايش بسته مي شود و در اين حالت لبهايش را مي بينم که تکان مي خورد، جوري که انگار دارد با يکي حرف مي زند، و وقتي متوجه ام مي شود که به او خيره شده ام، دوباره با اجزاء صورتش ور مي رود و به موهايش دست مي کشد، و اين حالت ِ دروني اش پاياني ندارد مگر با شنيدن اذان صبح که از راديوي بند پخش مي شود، و آنگاه من به زير پتو مي خزم و "گ" از جلوی آيينه پا مي شود و راه مي رود؛ دو قدم به جلو، دو قدم به عقب. و از زير پتو "گ" را مي بينم که وقتي اذان تمام مي شود و بند دوباره به سکوت مطلق فرو مي رود، به جاي ايستادن براي نماز، مي نشيند و تمام صفحات قرآن را يکي يکي مي بوسد، و پس از چند ساعت که از خواب بيدار مي شوم مي بينم که سرش روي صفحات پاياني قرآن افتاده و خوابش برده است.

***
روزها، نمي فهمم چطور، مي گذرد. بازپرس ها که حالا تعدادشان بيشتر شده، مي آيند و مي روند پي کار و زن و زندگي شان. جلسات بازپرسی به کندی جلو مي رود. هفته اي يک سوال طرح مي شود. موضوعاتي که مطرح مي شوند تازگي ندارند. بارها پاسخشان را داده ام اما دوباره مطرح مي شوند و بايد پاسخشان را از نو بدهم: رابطه ام با آقاي X، نامه هايم به خانم X، مقاله ها و گزارش هايي که درباره دوستان زندانی ام نوشته ام، ماجرای هارد کامپيوترم که موقع بازداشت روی کيس نبود، کتاب های سياوش اوستا، پرينت چند نامه از او، دست نويس ِ مقاله های طبرزدی، آدم ها، اسم ها، عکس ها، ارتباطات اينترنتي ام در Yahoo Massenger و ...

"گ" داشت براي صدمين بار دعاي خلاصي از زندان را در کتاب مفاتيح الجنان مي خواند که نگهبان آمد و به او گفت که وسايلش را جمع کند و حاضر شود، که قرار است برود. اين جمله ي سحرآميز، اينجا به کرات شنيده مي شود و گاهي اثرات مخربي روي برخي از زنداني هاي کم تجربه مي گذارد. مثلا همين آقای "گ"؛
وقتي نگهبان آمد و از پشت دريچه ي در ِ فولادين ِ سلول به او گفت که حاضر شود، او که داشت آخرين خطِ آخرين پاراگرافِ آخرين مرحله از دعاي خلاصي از زندان را مي خواند، از خود بي خود شد، خودش را روي زمين انداخت، به طرف قبله چرخيد و زد زير گريه، آنهم چه گريه اي! زار مي زد و خدا را صدا مي زد. نگهبان ها آمدند، "گ" که از فرط خوشحالي در پوستش نمي گنجيد همراهشان رفت. من که تنها شده بودم به سلول ديگري منتقل شدم. شب هنگام بود که صداي ضجه و مويه اي از سلول قبلي ام برخاست و سکوت ِ بند را شکست. لابلاي شيون ها صداي "گ" را شنيدم که مي گفت: «آروم باش مرد، اين چه کاريه!» و اينگونه متوجه شدم که "گ" نه تنها آزاد نشده بلکه – بعد ها فهميدم- او را بردند انداختند پيش يک زنداني ِ ديگري که قصد خودزني داشته بود.
و آن شب دلم برای "گ" سوخت. بنده ی خدا، خيال مي کرد حاجتش را گرفته و قرار است آزاد شود، اما حالا مي بايست مراقب باشد که هم سلولي اش بار ديگر خودکشي نکند.
آن شب سکوت هرگز به بند بازنگشت. صداي التماس های هم سلولی "گ" – يعني آقای "ح"- خواب را از چشمان همه ی زندانی ها و نگهبان هايي که نوبت شيفتشان نبود ربوده بود. از لای جداره ی در ِ سلول مي شنيدم که نگهبان ها يک به يک مي آمدند پشت در سلول ِ همسايه و پچ پچ مي کردند، اما صدای ضجه و مويه ی مرد ِ هم سلول "گ" تا سپيده دم ِ صبحگاه شنيده مي شد: «يا حسين منو بخش، يا حسين منو ببخش!»

***

يک هفته از آن شب مي گذرد. هم سلولي ِ "گ" – يعني آقای "ح"- حالا پيش من است، و نمي دانم "گ" را کجا برده اند.
بجز صداي يکنواخت و آزاردهنده ی هواکش ِ ته کاريدور، صدای پارس سگ های ول ِ تپه های اطراف ساختمان ِ بازداشتگاه را هم مي شنوم. از باريکه ی نوری که به سختي توانسته از روزنه های کوچک ِ پنجره تو بيايد و روی ديوار مي لغزد حدس مي زنم ماه بايد قرص کامل باشد.
"ح" که ساعتي پيش نگهبان قرص هايش را برايش آورد، شل شده و با دست و پای توهم رفته، زير پتوهاي چرکش که بوي تعفن مي دهد خزيده و سفيدي ِ چشم هايش از حدقه بيرون زده، به روزنه هاي فلزي ِ بالای در زل زده، يا به در به در شدن همسرش مي انديشد، که چطور بايد پول اجاره خانه شان را فراهم کند، و يا اگر با صاحب خانه به توافق نرسيده، چطور بايد تک و تنها اسباب کشي کند، و يا شايد هم دارد دوباره به اين فکر مي کند که چگونه براي بار ديگر رگ ِ دستش را ببرد و خلاص!
روي مچ دست چپ "ح" که از زير پتو بيرون افتاده، جای دو زخم ِ دوخته شده را مي بينم.
روزي که قرار بود "ح" را به سلولم منتقل کنند، افسر نگهبان آمد و من را در جريان حالات ِ روحي و رواني او قرار داد تا بدانم که در مواقع ضروري بايد چه کنم؛ (يعني آنقدر به در ِ سلول مشت بکوبم و فرياد بکشم تا نگهبان ها بيايند و "ح" را با خود ببرند بيرون.) اما من از افسر نگهبان خواهش کردم که اين کار را از من نخواهد و "ح" را -که از وقتي با "گ" به بند بالا منتقل شده بود، صدای ضجه و مويه هايش مثل سوهان مي افتاد به جان اعصاب زنداني هايي که خودشان هزار و يک مشکل روحي و رواني دارند- به سلولم منتقل نکنند، اما در يک روز گرم و عرق ريزان تابستان، در ِ سلولم باز شد و مردي با چهره ي شکسته و داغان و چشم های چال افتاده و نگاه ِ بي قرار– يعني همان آقای "ح"- بغض کرده، داخل شد و يکراست رفت نشست گوشه ی ديوار و زانوهايش را به بغل گرفت و در فکر فرو رفت. هوا که تاريک شد، انگار که يادش آمده باشد که به جاي ديگري منتقل شده، پا شد و بي قراري کرد و در همان دو متر جا بالا و پايين رفت و دست ِ آخر به چشمانم خيره شد و گفت: « ببخش منو، اصلا حالم خوب نيست، درک مي کني که؟» و چون ديدم که خودش سر ِ صحبت را باز کرد، سکوت کردم تا هر چيزي که سر ِ دلش سنگيني مي کند را بريزد بيرون، تا نوبت به من برسد.
"ح" خيره به نور ِ چرک، ماجراي زخم ها را اينطور برايم تعريف کرد:
"پنج ماه پيش بود. صبح بود. هفت هشت مرد گنده ی قوي هيکل ريخته بودند داخل خانه مان. من و همسرم تازه از خواب برخاسته بوديم که مي ديديم مردان ِ ناشناس همه جاي خانه را زير و رو مي کنند. يکي شان از تابلو ها، کتاب هاي مقدس و وسايل شخصي ام فيلمبرداري مي کرد. همه ی و سايلم را جمع کردند و ريختند داخل چمدان ها. با همسرم نشستيم توي ماشين شان و آوردنمان اينجا.
شب بود. يک شب ِ سراسر سياه. وحشت از در و ديوارها مي باريد. از زير ِ چشم بند همسرم را ديدم که با چشمان بسته وارد دالان تنگي شد و همراه يک زن ِ سياه پوش دور شد. ساعتي بعد گفتند همسرم را فرستاده اند به خانه، باورم نشد، گذاشتند تلفن بزنم به خانه، صداي همسرم را شنيدم، با بغضي که راه ِ گلويش را بسته بود.
اما سياهي آن شب پاياني نداشت. همان شب فهميدم که چندين نفر ديگر از خانواده و فاميل ام را هم آورده بودند بازداشتگاه. بايد کاري مي کردم همه شان آزاد شوند. پس آنچه بازپرس ها مي خواستند بدانند را اعتراف کردم و به سلول بازگشتم، به اين اميد که اعضاي خانواده و فاميل ام آزاد شوند. فشار حوادث آن شب داغانم کرده بود. زندگي ام را تمام شده مي پنداشتم. گشتم دنبال راهي که از دست بازپرس ها خلاص شوم. توي سلول جز يک بشقاب و قاشق فلزي و يک ليوان پلاستيکي و چند تا پتو چيز ديگري نبود. قاشق را برداشتم و با گوشه ی بشقاب آنقدر ساييدمش تا برنده شود. شب به نيمه رسيده بود. سکوت مطلق در بند حاکم شده بود. تصميم ام را گرفته بودم، راه ِ بازگشتي نبود، چشمانم را بستم و لبه ی ساييده شده ی قاشق را تو گوشت ِ مچ دستم فرو بردم. خون توي صورتم پاشيد. بايد مطمئن مي شدم که رگ اصلي دستم بريده شده بود، پس لبه ی قاشق را چند بار ديگر در بريدگي ِ دستم فرو بردم و تمام رگ و پي هايش را کندم. خون سرخ ِ گرم روي دستانم آرام گرفت. کم کم پلک هايم که سنگين شده بود، چشمانم را پوشاند. ديگر نفهميدم چه شد. چشمانم که باز شد ديدم روي برانکارد افتاده ام. مردي که روپوش ِ سفيد رنگي به تن داشت مقابلم ايستاده بود، ديد که چشمانم باز شد، گفت: «چه کردي با خودت مرد!»
ماه ها، لاي همين ديوارهای سخت، در سکوت و بي خبري، مثل آدم هاي جذام گرفته و فراموش شده، به خودم مي پيچيدم. اميدم به خلاص شدن از بازداشتگاه به ياس تبديل شد. جانم به لبم رسيده بود. انگار توي جهنم اسير شده بودم. همه ی خواسته ها شان را اجرا کرده بودم اما نمي دانم چرا تلفن و ملاقاتم عادي نشده بود و پرونده ام به دادگاه ارسال نشده بود. خفت و خواري تا خرخره ام رسيده بود. تصميم ام را گرفتم. ماجراي دوران بازپرسي هايم را روي کاغذ آوردم تا بوسيله ی فردي که قرار بود از بازداشتگاه آزاد شود به بيرون برده شود. زير نامه آدرس فردي که مي بايست نامه به دستش مي رسيد را نوشته بودم. با خود مي پنداشتم که اگر در خارج از زندان بفهمند و بدانند که اين تو چه بلايي سرم آمده، فشار ها کاسته خواهد شد و پرونده ام به دادگاه خواهد رفت. اما وقتي نگهبان ها نامه ام را در زير لباس ِ فردي که داشت آزاد مي شد پيدا کردند، همه ی نقشه هايم نقش برآب شد. بازپرس ها در جريان نامه ها قرار گرفتند و روز از نو و روزي از نو.
مي گفتند بازي شان داده ام، آخر آنها خيال مي کردند که توانسته بودند باورهايم را تغيير دهند. اما مگر آنها بجز بازپرسي هاي طاقت فرسا و اعصاب داغان کن کار ديگري بلد بودند، که توانسته باشند در باورهايم شک بياندازند؟ هر چه بود بازپرسي بود و سوال و جواب. حتي من ازشان خواستم روحاني بازداشتگاه را بفرستند سراغم تا با او بحث کنم و قانع شوم که دارم اشتباه مي کنم، اما کسي سراغم نيامد. حالا چگونه خيال مي کردند که توانسته بودند کاري کنند که به باورهايم پشت کنم؟
چند روز پس از لو رفتن نامه ها، به بدترين سلول ِ بند پايين منتقل شدم. نور ِ کدر ِ کم رمقي روي ديوار هاي سرد ِ بي زاويه اش مي لغزيد. هوا توش مرده بود. منفذي نداشت براي نفس کشيدن. نفسم بند آمده بود. داشتم خفه مي شدم کيانوش. مرد ِ ته ريش دار ِ آذري زباني کنج ديوار ِ سلول کز کرده بود و موزيانه خيره مانده بود به من. مي دانستم که او را آورده بودند مراقبم باشد. اما ديگر طاقتم تمام شده بود. بي درنگ رفتم سراغ وسايلم که کف سلول ولو شده بود. تيغه ی ژيلتي که توي بند ِ پايين گيرش آورده بودم را از لاي برگه هاي دستمال کاغذي بيرون کشيدم و خزيدم توي توالت. توالت با يک تيغه ي ديوار از سلول جدا افتاده بود. به ديواره ی سرد ِ توالت تکيه زدم، چشمانم خيس ِ اشک شده بود، چهره ی همسرم جلوي چشمم آمد، يک آن مردد شدم، اما من که نمي توانستم کاري برايش انجام بدهم، او تا کي بايد مي آمد دم ِ در ِ بازداشتگاه و التماس مي کرد که بگذارند من را ببيند؟ مادرم چي؟ او تا کِي بايد اشک مي ريخت؟ تيغه ی ژيلت را چند بار محکم در جاي زخم ِ قبلي فرو بردم، مانند بار ِ قبلي، خون ِ گرم حباب زد و پاشيد روي دست و صورتم، آه کشيدم، نه از درد، بلکه از آرامش، و بعد صداي ضربه زدن به در را شنيدم. "گ" بود که صدايم مي کرد، داد زد: «داري چيکار مي کني رفيق!» و چون صدايي از من نشنيد در را هل داد و داخل شد و ديد که آرام و لبخند به لب روي ِ زمين ِ سرد افتاده ام و چشمانم خيس ِ اشک شده – اينها را بعد ها برايم تعريف کرد – و ديگر چشمانم بسته شده بود و فقط شنيدم که "گ" با مشت افتاده به جان در ِ سلول و ضجه و مويه مي کند و افسر نگهبان را صدا مي زند. و صداي چرخيدن کليد در قفل در سلول را هم شنيدم و ديگر هيچ. همه چيز محو شد، چيز ديگري به خاطرم نمي آيد.
همان شب من و "گ" را آوردند انداختند توي سلول کناري ات. همان سلولي که تو پيش از من با "گ" توش محبوس بوديد."

نزديکي هاي صبح بود که "ح" بازگو کردن ماجرای سيه روزي هايش را تمام کرد و من تازه پي بردم که چرا "گ" در آن روز ِ گرم و عرق ريزان يکهو از سلولم به جاي ديگري منتقل شد.
و ديدم "ح" دارد کنجکاوي مي کند که بفهمد من کي هستم و اينجا چه مي کنم.
«ببينم کيانوش، فاميليت چي بود؟»
وقتي به او گفتم کي هستم و چه کاره، گفت یک جايي بايد چيزي ازم خوانده يا شنيده باشد: «هان ... بذار ببينم... يه چيزي ازت خوندم... وبلاگ داري نه؟ آره، درباره زنداني ها نوشته بودي، درباره ی يک دوستت، مهرداد بود اسمش. اما حالا بگو چطوری شد که دوباره آوردنت اينجا؟»
و اينچنين ماجرای دستگيري ام را براي "ح" تعريف مي کنم:
"عصر بود، هوا داشت تاريک مي شد. ذله بودم از شنيدن پارس سگ هاي ول ِ توي کوچه. همديگر را گاز مي گرفتند، از سر و کول هم بالا مي رفتند، پشت پنجره نگاهشان مي کردم که دريدگي مي کردند. نمي توانستم يک جمله ی آغازگر براي داستانم روي کاغذ بياورم. از خودم و نيروي تخيلم و مدادم که بی هدف کاغذ های سفيد ِ بي خط را خط خطي مي کرد متنفر شده بودم. به سرم زد، کاغذ های خط خطي شده ی روي ميز تحريرم را مچاله کردم، مدادم را شکستم، رفتم لم دادم به کاناپه، جلوی تلويزيون. کانال "arte" داشت فيلم کوتاه ِ مستندي درباره ی پستچي هاي مشترک فرانسه و آلمان پخش مي کرد. زنگ در ِ خانه به صدا درآمد. رفتم پايين، دم ِ در مرد ِ ته ريش داری که خودش را پستچي معرفي کرد پاکت نارنجي رنگي نشانم داد و نگاه مرموزانه ای بهم انداخت و پرسيد: «آقای سنجري؟»
«بله، خودم هستم.»
«کارت شناسايي بيار، اين نامه رو تحويل بگير.»
در حياط را بستم، از پله ها بالا آمدم، نمي دانم چرا يکهو پاهايم شل شد، پنجره ی راه رو را باز کردم، پايين را نگاه کردم. دو مرد ِ ته ريش دار، کنار مرد ِ پستچي، گوشه ی ديوار ايستاده بودند.
«ببخشيد آقا، گفتين نامه از کجاست؟»
مردان ِ ته ريش دار با همديگر سرشان را بالا گرفتند تا مرا ببينند. مرد ِ به ظاهر پستچي با کمي مکث گفت: « گفتم که...از هلند...تو شناسنامه بيار...حالا صحبت مي کنيم.»
"حالا صحبت مي کنيم؟" اين جمله ی پستچي ها نيست! و تازه، آقای پستچي موتور ِ خورجين دار ِ پستچي ها را هم نداشت.
به چهره هاشان ماتم برده بود. زن ِ همسايه در ِ آپارتمان را باز کرد و رفت بيرون. پستچي ها که حالا تعدادشان بيشتر شده بود نگذاشتند در بسته شود و بي درنگ خزيدند تو. صدای گرومب گرومب پاهايشان روي راه پله مثل زنگ خطر توی گوشم صدا کرد. جَلدی دويدم بالا و خزيدم توي خانه و چفت در را انداختم. حالا پستچي ها پشت در خانه کمين کرده بودند. از چشمي ِ در که نگاهشان کردم تعدادشان بيشتر شده بود. با خود گفتم نامه آنقدر مهم و محرمانه ست که مي بايست هر طور شده آن را تحويلم دهند. چهره ها شان برافروخته شده بود. زبانه های خشم را در اعماق ِ چشمانشان مي ديدم. ترسيده بودم. گُر گرفته بودم از گرما، شر شر عرق مي ريختم. با موبايل ها شان صحبت مي کردند، مرموزانه پچ و پچ مي کردند، و بعد شنيدم که يکي شان گفت:«بازنکني مي شکنيم در رو!»
پس نامه مي بايست خيلي محرمانه مي بود که پستچي ها اينطور تقلا مي کردند تا آن را تحويلم دهند!
اما کسي خانه مان نبود جز من. ياد گرگ ِ پشت ِ در خانه ی شنگول و منگول افتادم. ازشان خواستم نامه را از زير در بياندازند توي خانه تا بتوانم بخوانمش و بعد در را باز کنم، قبول نکردند، در را شکستند و آمدند داخل خانه. يکي شان يقه ام را در مشتش گرفت، نزديک بود مشت ديگرش چانه ام را داغان کند، که خدا رحم کرد و مرد ِ پستچي يقه ام را ول کرد و همراه ِ مردان ِ ته ريش دار ِ ديگر رفت و به زير و رو کردن وسايل اتاقم مشغول شد.
مادرم که از پاي منبر آخوند امامزاده ی سر کوچه مان بر مي گشت، مردان ِ ته ريش داري که مثل مور و ملخ ريخته بودند توي خانه مان را که ديد، پس افتاد و غش کرد.
نيم ساعت بعد تمام وسايل ِ شخصي ام که توي گوني هاي خالي برنج ريخته شده بود، وسط اتاق انباشته شده بود. مرد ِ پستچي ليستي که از وسايلم تهيه کرده بود را جلويم گذاشت تا پايش امضا بگذارم؛ "کيس کامپيوتر، موبايل، رسيور، مقادير زيادي کتاب و دست نوشته هاي ضد انقلاب و ..."
نمي دانم در آن فرصت کوتاه پستچي ها چطور به ضد انقلاب بودن ِ کتاب ها و نوشته هايم پي برده بودند؟
بر سر ضد انقلاب بودن يا نبودن کتاب ها و نوشته هايم که چانه زدم، پستچي ها راضي شدند کلمه ی "و يا غير قانوني" را جلوي کلمه ی "ضد انقلاب" اضافه کنند.
کارشان که تمام شد، کيس کامپيوتر را به دستم دادند، از پله های آپارتمان پايين آمديم و در حالي که اشک از پهناي صورت مادرم جاري بود سوار ماشين شان شدم و آمدم اينجا که تو هستي "ح"."

«خوابيدي؟»
«نمي تونم، نمي شه، قرص ها ديگه اثری نداره، بايد بيشترش کنند، اينجوري دارم دوباره برمي گردم به حال و روز ِ اولم، کار دست خودم مي دم ها، برو بهشون بگو اينو!»
«تازگي ها به خودت نگاه کردي؟ بيا، اين بشقاب رو بگير خودت رو نگاه کن، ببين پای چشمهات چال افتاده، تو سفيدي ِ چشمهات لکه های خون جمع شده. اصلا بذار باهات روراست باشم، داری کم کم شبيه عَمَلی ها مي شي! هيکلت آب شده. خدا نکنه همسرت اينشکلي ببينتت. پس مي افته ها! نخور اين کوفتي هارو مشت مشت!»
اينجوري که نصيحتش مي کنم و سرکوفتش مي زنم تا شايد دست بکشد از خوردن قرص هاي روانگرداني که برايش تجويز کرده اند، کفرش در مي آيد:
«لعنت به تو! اگه اون شب سر و صدا نمي کردي همه چيز تمام شده بود و ازين جهنم دره خلاص شده بودم و تو هم از شر ِ من، مي فهمي؟ مي دونم که نمي فهمي و تو نمي دوني چقدر لذت بخشه وقتي که ببيني خون ِ گرم از رگ بيرون مي پاشه و آدم مي تونه توي سرخيش بدون دلهره به خواب بره و درست در همين لحظه که حباب های سرخ رنگ خون نرم ِ نرم از شکاف ِ مچ دست سرازير مي شه، چشم ها به روي دنيای تازه ای باز مي شه که توش ديگه آدم ها مجبور نيستن روی صندلی های چوبی ِ اتاق های بازپرسی بشينن و شر شر عرق بريزن و از زير ِ چشم بندهای سياه ِ خفقان آور جلوی علامت سوال های قرمز ِ ورقه هاي سربرگ دار ِ بازپرسی کلمه های خسته و کوفته و تکراری بنويسن، تا شايد اميدوارانه برگردن به سلول، که شايد پس از چند روز، بازپرس ها لطف کنن بذارن به خونه تلفن بزنن و صدای همسرشون رو بشنون تا کمي از درد هاشون کاسته بشه – که البته اينطوری نمي شه! تازه اونها وقتي به خونه هاشون تلفن مي کنن با يه دنيا غم دوباره برمي گردن توی سلول و اينبار ديگه بايد بِرَن سراغ راهي که براي هميشه درد ها رو به خاک بسپرن.»
«پس اينجوری همسرت رو مي پرستي؟»
«گمشو لعنتي!»
«بذار منظورم رو توضيح بدم. ببين رفيق، فرض کن، فقط فرض کن، بجای تو، همسرت در شرايطي بود که تو حالا توش هستي. آره، مي خوام بگم که به جاي آقاي "ح" که تو هستي، خانم "م" همون شب ِ اول به خونه نمي رفت، چادر سورمه اي زندانيان ِ زن بازداشتگاه رو روی سرش مي انداخت، از دالانهاي تنگ و تاريک مي گذشت، از پله هايي که با موزائيک هاي چرک پوشيده شده بالا مي رفت، به درون سلول مي خزيد و چون هفت هشت نفر از اعضای خانواده ش رو دستگير کرده بودن، مجبور مي شد بِره بنشينه توی اتاق های سبز ِ بازپرسي و به کارهاي انجام نداده ش هم اعتراف کند، تا خانواده ش برگردن به خونه. و خانم "م" آشفته و بي رمق، در حالي که زير فشار های روحي و رواني خرد مي شد، به سلولش در طبقه ی بالای همين بندی که تو توش هستي برمي گشت و تنها مي موند، روزها مي گذشت، اون آزاد نمي شد، جونش به لبش مي رسيد، با ديوار ها حرف مي زد، صدايي از ديوارها به گوششش نمي رسيد، بي تاب مي شد، ضجه مي زد، و به اين نتيجه مي رسيد که توان تحمل فشارهای روحی و روانی ِ بازپرسی ها رو نداره، زندگي رو تموم شده مي ديد و مي رفت سراغ يک راه ديگه، يعني همون راهي که تو رفتي؛ که بره وسيله اي پيدا کنه که خودش رو خلاص کنه! و شايد مثل تو يه قاشق که از فلز ِ خشک (روحي) درست شده باشه پيدا مي کرد و به ذهنش مي رسيد که اونو با لبه ی بشقاب و لبه ی در ِ فولادی ِ سلولش تيز کنه که بتونه اونو توی گوشت ِ دستش فرو ببره و رگ و پی ش رو پاره کنه و خون سرخ توی صورتش بپاشه و ... مي خوای بازم جلوتر برم و مثل تو تعريف کنم که در اون لحظه خانم "م" به چه چيزي فکر می کرد و چی مي شد يا بسه؟ آره، بسه ديگه، می بينم که چشمات خيس شده و توی گلوت يک گوله ی بزرگ ِ بغض گير کرده که هر لحظه ممکنه بترکه، هان؟ داری ناخن هاتو می جوی، بي قراري، منظورم همين بود رفيق، ديدي طاقت نداری ببيني که همسرت مي خواسته خودش رو از اين جهنم دره خلاص کنه و اينطوری تو رو هم تنها بذاره، و می دونم اگه خانم "م" بجای تو زنداني بود و به اون مرحله مي رسيد که مي خواست خودش رو خلاص کنه، تو بهش التماس می کردی که اين کارو نکنه و باور داشته باشه که شبهای سياه ِ خفقان آور يک روز تمام خواهد شد، و اينکه برات بمونه، درسته؟
«نه، درست نيست! من مي دونم که اون – اگر جای من مي بود- چه رنجی می کشيد. به خودم اجازه نمی دادم بذارم همسرم – که می پرستمش- کنج سلولش کز کنه و به رنج کشيدنش ادامه بده.»

"ح" به راستي زده به سرش، مي فهمم که دوباره دارد دنبال راهی مي گردد براي خودکشي. تمام جمله هايش بوی مرگ مي دهد. البته من خوب درکش مي کنم، شايد به اين خاطر که سال گذشته خودم چنين حال و روزي داشته بودم و تا مرز نيستي پيش رفته بودم، و مي دانم که او حالا آدم خطرناکی هست که مي تواند کار دست خودش بدهد. به همين خاطر به او اميد مي دهم، روزهاي خوش گذشته اش را به يادش مي آورم، همسرش را که مي پرستدش، مادرش را که پير و عليل شده و تنها مانده، خواهرزاده اش را – که خودش مي گويد ديوانه اش است-، همه شان را يکي يکي به خاطرش مي آورم تا از احساس پوچي درش بياورم و به ادامه ی زندگي اميدوارش کنم، اما او در بد مخمصه ای گير افتاده. مهر باطل کوبيدن روی صفحات قرآن کم جرمی نيست!

این روزها درد خودم فراموشم شده، کارم شده غصه خوردن برای "ح". تقريبا تمام ساعات روز و حتي شب ها تا صبح مي نشينم ور دل اش تا احساس تنهایی نکند و جانش به لبش نرسد، اما مگر مي شود؟
شب هنگام نگهبان مي آيد، از دريچه ی در تو را چشم مي اندازد، "ح" را مي بيند که دست و پايش درهم رفته و روی زمين به خودش مي پيچد و ناله مي کند و من را مي بيند که کنجي نشسته ام، زانوهايم را به بغل گرفته ام و به "ح" زل زده ام و از چشمانم مثل باران اشک مي ريزد. به نگهبان التماس مي کنم که "ح" را ببرد پيش روانپزشک، چند دقيقه بعد افسر نگهبان مي آيد، "ح" را مي برد بيرون، نيم ساعت بعد "ح" را به سلول برمي گردانند. برايش "فلوکسيتين" و چندين قرص روانگردان و خواب آور ديگر مي آورند تا آرام بگيرد. "ح" قرص ها را مي بلعد و به زير پتوهاي چرکش مي خزد.

***

پاييز از راه مي رسد، از منفذها تو مي آيد. اين صدايي که مي شنوم صدای زوزه ی باد است که ميان برگ درختان باغ های اطراف ساختمان بازداشتگاه به خودش مي پيچد و از شکاف ها تو مي آيد.
"ح" را از پيش ام برده اند، نمي دانم به کجا. آمدند که ببرندش، در آغوشم کشيد و سخت گريست. باورش نمي شد دارد مي رود جای ديگر، هر جا بجز اينجا در بازداشتگاه – که اسمش را گذاشته بود "جهنم دره"-. اما او رفت، به او گفته بودم که خواهد رفت. حالا جوانکی به نام "م.ا" را آورده اند اينجا، توی سلول کوچک ام.
"ح" را که از سلولم مي بردند، از نگهبان کاغذ و قلم گرفتم و برای رئيس بازداشتگاه نامه نوشتم و درخواست کردم که در سلول ام تنها بمانم، اما چند ساعت بعد از تحويل نامه، در ِ سلولم باز شد و "م.ا" آمد داخل: بيست و هفت هشت ساله، با پوستي به رنگ شکلات، با چشمان درشت و ابروهای بلند ِ سياه.
"م.ا" وقتی مي خندد دندانهای به شدت سفيدش برجسته ترين جزء صورتش مي شود. نيم ِ بيشتر تن ِ سوخته اش با شلوار پرچين ِ کردی – افغانی اش پوشيده شده است. کلمات فارسی را به درستی بيان نمي کند. ازش مي پرسم: «اهل کجايي؟»
«اهل بلوچستان، از قوم مير بلوچ زهي م.»
«از کجا آوردنت اينجا؟»
مکث می کند، می فهمم که ترديد دارد جوابم را بدهد، اما بلاخره مي گويد: «تا همين هفته ی پيش در گوانتانامو زندانی بودم. امريکايي ها تحوليم دادن به افغانستان، اونجا ايراني ها تحويلم گرفتن و همراه ِ صليب سرخ اومديم تهران، يکراست آوردنم اينجا.»
تعجب مي کنم، چشمانم از حدقه بيرون مي زند، لقمه را از دهانم بيرون مي کشم.
«مگه چه کاره ای تو؟ گوانتانامو رفته بوی چی کار؟»
«ماجراش مفصله، حدود چهار سال پيش وقتی رفته بودم افغانستان تا در کنار برادرهای طالبان با سربازان کفار بجنگم دستگیر شدم.»
به سربازان امريکايي مي گويد "کفار". جدل نمي کنم با او تا حرفش را بزند.
"رمضان سال 1380 بود. امريکاييهای خبيث حمله کرده بودند به خاک برادرهای افغان. يک روز ظهر ايستاده بوديم برای نماز، همه مان را دستگير کردند.- بعد ها فهميديم که نيروهاي ژنرال دوسدم هر کداممان را پنج هزار دلار فروخته بودند به خبيث ها. چهار ماه در شمال افغانستان زندانی بودم. يک روز صبح همه مان را سوار هواپيما کردند و بردند به جايي که بعد ها فهميديم گوانتاناموست. سه سال و نيم آنجا زنداني بودم. هفته ی پيش آزادم کردند و آوردنم اينجا. ايراني ها گفته بودند چند روزي مهمان شان هستم تا آزمايش پزشکي بشوم، اما نمي دانم چرا بجای پزشک بازپرس ها مي آيند سراغم و مي خواهند بدانند که آيا به آمريکايي ها اطلاعات داده ام يانه. بهشان مي گويم که برادرها! چه مي گوييد شما؟ برای اسلام جنگيدم من!"
و تکه تکه برايم تعريف مي کند که در گوانتانامو چه مي کرده: از همسايه ی عرب اش ياد گرفته قرآن را صحيح بخواند و از بَرَش کند، از همسايه ی پاکستانی اش ياد گرفته به انگليسي صحبت کند، در شورش های دسته جمعی زندانيان تندرو شرکت مي کرده، مثل آنها ليوانش را پر از شاش مي کرده و مي پاشيده توی صورت نگهبان های امريکايي و به همين خاطر منتقلش مي کردند به سلول بسته ی درجه دو که آنجا زندانی ها فقط حق دارند شورت به تن داشته باشند، به سرش زده و ادای ديوانه ها را درآورده تا آزادش کنند؛ مثلا يکبار نقش زورو را بازي کرده، ريش صليب گونه گذاشته، روي ديواره ی سلولش تصاوير تخيلي ِ وهم انگيز چسبانده، پرچم زورو را در کنار پرچم امريکا به فنس سلولش آويزان کرده، با کاغذ تلفن موبايل درست کرده و با نگهبان ها تلفني صحبت کرده، بردنش پيش روانپزشک، اما آنها فهميده اند که دارد دروغ مي گويد، به زندگي عادی اش بازگشته، برخوردش با نگهبان ها مودبانه شده، بعضي شب ها نگهبان قايمکی برايش يک ليوان قهوه مي آورده، ماژيک براي نقاشي مي آورده، و يک شب که با يک نگهبان زن امريکايي از پشت فنس ها ورق بازی می کرده، نگهبان ازش پرسيده که چگونه با زن اش عشق بازی مي کرده و برايش تعريف مي کند که امريکايي ها چگونه عشق بازي مي کنند و اينگونه تفاوت ها و کيفيت هاي عشق بازي شان را مي فهمند و مي خندند.
"م.ا" در همه ی شرايط عقيده ها و باورهايش را به زبان مي آورد، دندان روی جگر مي گذارم و تحملش مي کنم. اغلب ساکت مي مانم و فقط گوش مي دهم ببينم چگونه مي انديشد. باورهايش تندروانه و خارج از چارچوب منطق است. تحليل هايش را با احاديث و آيات قرآن درهم مي آميزد و به خوردم مي دهد. از مرگ انسانهای بي گناه در توفان کاترينا که باخبر مي شود خوشحال مي شود، مي گويد همه ی امريکايي ها خبيث اند و خبيث ها به فرمان خداوند کشته مي شوند. خوشحالي اش را در مشت گره شده اش مي بينم، به خودم فشار مي آورم که جوابش را ندهم، نمي شود، طاقت نمي آورم، با او جدل مي کنم، زلزله ی بم را به خاطرش مي آورم، ازش بي خبر است، پس برايش تعريف مي کنم که چگونه انسانهای بي گناه ِ بمي زير آوارها ماندند و مردند، اما او اين زلزه را هم به خشم خداوند نسبت مي دهد، کفرم مي گيرد و مي گويم به خدايش کافرم، چشمهايش از حدقه بيرون مي زند، ابروهاي کلفتش در هم مي رود، خشمگين مي شود، طاقت نمي آورد، فحشم مي دهد و مي گويد: «تو کافري!»
ترس برم مي دارد که نکند در خواب خفه ام کند، مي خزم زير پتو، تا صبح بيدار مي مانم. صبح که مي شود دوباره از نگهبان کاغذ و قلم مي گيرم، براي رئيس بازداشتگاه نامه مي نويسم و درخواست مي کنم که به سلول انفرادی منتقل شوم.

***

... و ده روز بعد "م.ا" آزاد مي شود. وقتي او مي رود، دوباره از نگهبان کاغذ و قلم مي گيرم، براي رئيس بازداشتگاه نامه مي نويسم و تقاضا مي کنم که بگذارد تنها بمانم در سلول. و اينبار با درخواستم موافقت مي شود و تنها مي مانم. شايد فهميده اند که داشتم زجر مي کشيدم و دلشان به حالم سوخته که گذاشته اند حداقل تنها بمانم تا آرامش داشته باشم!
روزها از پي هم مي گذرند، اما نمي دانم چرا نمي گذارند برگردم به خانه. ديگر اينجا همه چيز برايم عادي شده. خيلي وقت ها يادم مي رود که زنداني هستم، جوري که فکر مي کنم به نگهباني استخدامم کرده اند، آنهم ناخواسته و به اجبار. وظيفه دارم که از فضای داخلی سلول ام مراقبت کنم تا آسيبی –مثلا- به در و ديوار ها نرسد و يا کسی از پنجره تو نيايد و امنيت بازداشتگاه را به هم نزد. فرقم با آدم هايي که پشت ِ در ِ سلول قدم مي زنند اينست که هيچوقت شيفت کاری ام تمام نمي شود و کسی جايگزينم نمي شود. جای خواب که دارم، قضا هم برايم مي آورند، و اگر لباسم چرک بشود، برايم پودر مي آورند تا بروم حمام بشورمش. اما پس چرا لباس هايي که به تنم کرده اند شبيه لباس زندانی هايي ست که وقتی برای رفتن به توالت از سلول هاشان بيرون مي آيند، از شکاف ِ پنجره مي بينمشان. درست شبيه من، در ِ سلولشان باز مي شود، چشم بند به چشم، طول کاريدور را طي مي کنند، داخل توالت مي شوند، در پشت سرشان قفل مي شود و کارشان که تمام شد قفل در باز مي شود و از همان راهي که رفته بودند برمي گردند و به درون سلول هاشان می خزند و در پشت سرشان قفل مي شود.

***

زمان ها را از دست داده ام، فراموش کرده ام کِی صبح مي شود، کِی شب. اما حالا من اجازه دارم نيم ساعت توی حياط هواخوری، لاي چهار تا ديوار ده متري، زير ميله هاي فولادين ِ سقف ِ سيار راه بروم و يا اگر دلم خواست بدوم و به توپ شوت بزنم و حتي روي صندلی چوبی بنشينم، صندلی را به عقب هل بدهم تا روي دو پايه اش به ديوار کمر بزند و در اين حالت به حرکت ابرهای باردار خيره مي شوم.
و مي روم مي ايستم وسط حياط. ميله های سقف، اينجا، درست در اين نقطه از هم جدا افتاده و مي شود قسمتي از آسمان را بدون حصار داد. اسم اين نقطه از زمين بازداشتگاه را مي گذارم منطقه ی آزادی، که زندانی ها مي توانند قسمتي از آسمان را بدون حصار ببينند.
ابرهای سپيد باردار تمام سطح آسمان را پوشانده. چشمانم که به تاريکی سلول عادت کرده، زير نور خورشيدی که پشت ابرها پنهان شده بسته مي شود. سماجت مي کنم و چشمانم را به نور طبيعي عادت مي دهم و دکل ِ سبزی را که از ميان شاخ و برگ درختان سروی که آن دورترها از پشت ديواره ی بلندی سر برافراشته مي يابم. مردي را می بينم کلاه بسر، روی دکل ايستاده و به دور دست ها چشم دوخته. او بايد سرباز ِ ديده بان زندان باشد. برايش دست تکان مي دهم، او کلاهش را از سرش بر مي دارد و توي هوا تکان مي دهد. نمي دانم به من اشاره مي کند يا نه؟
نقطه های سياه از پشت توده های مه در زاويه ی ديدم درشت و درشت تر مي شوند. کلاغ های سياه اند آنها، که روی ميله ها مي نشينند و به من خيره مي شوند، جوری که انگار مي خواهند چيزي بگويند.
غبار غليظي از جداره ها تو مي آيد، دکل سبز ميان توده های دودآلود مه غرق مي شود. زير نگاه سنگين کلاغ های سياه، دست به سينه به آرامی راه مي روم و موزائيک های کف حياط را مي شمارم. 523 قطعه ی بهم چسبيده ی چرک و فرسوده. به ديوارها خيره مي شوم، کنج ديوار پيغام چند زندانی حک شده. صاحب يکي از پيغام ها را مي شناسم، که نوشته: سلام ]...[ ، حکم گرفتم. زنده باد آزادی. و اينچنين مي فهمم که او هم بايد هنوز اينجا باشد، در يکي از سلول های بند کناري ام، و شايد هم کمي دورتر، در بندهای زيرين ساختمان.
وقتم تمام مي شود. کلاغ ها همچنان نظاره ام مي کنند. در ِ حياط باز مي شود، به سلول باز مي گردم، چشمانم که زير نور طبيعي تنگ شده دوباره در تاريکي فرو مي غلتد.

***

سه ماه، همه ی فصل تابستان! نمي دانم زود گذشت يا دير، ديگر حس اش نمي کنم گذشته ها را. ياد گرفته ام با لحظه ها جلو بروم و زندگی کنم. ياد گرفته ام که عادت کنم، به همه چيز، و دروغ بگويم، به خودم، به خانواده ام؛ مثلا وقتی تلفن مي زنم به خانه، مي گويم که حالم خوب است، هيچ جايم درد نمي کند، غذاهاي خوب مي خورم، خوب مي نوشم، راحت مي خوابم، احساس تنهايي نمي کنم، در يک اتاق ِ پنجاه نفري محبوسم، مي گويم، مي خندم، هر روز حمام مي روم، استخر مي روم و ...
و ياد گرفته ام که از تنهايي لذت ببرم، در افکارم غوطه ور شوم، در تخيلم به کائنات سر بزنم، به سرزمين ها، آسمان ها، ستاره ها، کهکشان ها، به راز خلقت فکر کنم، و حتي دور تر بروم، به آنسوي ديوار پلانک، خداوند، که نمي بينمش، اما حس اش مي کنم، که کنارم نشسته و دارد مي پايدم.

پنجره ی سلولم بسته است، اما ظهر ها باريکه ای از نور خورشيد از روزنه ها مي گذرد و روی صورتم مي افتاد. زمان که مي گذرد، باريکه ی نور ِ گرم روی صورتم راه مي رود و من همراه ِ حرکت ِ نور از بستر برمي خيزم و در زاويه ی تابش نور حرکت مي کنم. نمي خواهم از دستش بدهم.
عصر ها باريکه ی نور راهش را مي کشد و مي رود جای ديگر. تنم را از تعفن پتوها جدا مي کنم و راه مي روم؛ سه قدم به جلو، سه قدم به عقب، و اين راه را بارها طي مي کنم. غروب مي شود، هوا تاريک مي شود، نه تاريک ِ تاريک، بلکه جوری که دل آدم مي گيرد، و در اين حالت ترجيح مي دهم چشمانم را ببندم تا هوا تاريک ِ تاريک شود و صدای جيرجيرک را بشنوم. نمي دانم چند شب است از کجا پيدايش شده، اما همين نزديکي هاست، لانه کرده.
باد ِ پاييزی از شکاف ها تو مي آيد. از پشت تپه ها مي آيد اين باد، مي شناسمش. شب ها رطوبت شهر را تو سلولم مي پاشد، عطر نفس های گرم مردم را.
وقتي هوا تاريک مي شود، بادهای شبانه دانه های درشت باران را به پنجره مي کوبد. چند قطره باران به سختی در روزنه ها و شکاف ها می خزند و تو مي آيند و روی سقف صف می کشند و آرام، در تاريکی، در هوا به رقص در می آيند و روی زمين سرد سلول مي غلتند. اين صدای زندگي ست که مي شنومش. با ضرب آهنگ باران چشمانم از طراوت خيس مي شود، لب هايم مرتعش مي شود و طعم شيرين ِ سروده های سبز ِ زندگی زير زبانم مي شکفَت. به روزنه ای که قطره ها را از ميان خود عبور مي دهد خيره مي مانم، ترانه هايي که به خاطرم مانده را زير لب زمزمه مي کنم، همسايه ام به ديوار مشت مي کوبد، يعني او هم دارد صدای ترانه هايم را مي شنود، و اينچنين در جشن باران همراهی ام مي کند.
باران تند مي بارد، مثل تيغ. سلولم پر مي شود از رطوبت. و من مي شنوم، صدای نرم دختری را، آن دورترها، دارد رباعيات خيام را زمزمه مي کند:

چون حاصل آدمي در اين شورستان
جز خوردن غصه نيست تا کندن جان
خرم دل آنکه زين جهان زود برفت
آسوده کسي که خود نيامد به جهان
- اين مطلب در شماره Friday, December 02, 2005 نشریه نیمروز چاپ لندن منتشر شده است.